👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ امشب شب آشتی است. کینهها را کنار بگذارید. بیمنت ببخشید تا خدا شما را ببخشد.
👤 پیامبر (صلیالله علیه وآله):
💠روزهاى دوشنبه و پنجشنبه اعمال عرضه مىشود؛ آمرزشخواه آمرزيده و توبه توبهکننده پذیرفته مىشود، اما [اعمال] كينهورزان با كينههايشان برگردانده مىشود (آمرزیده نمیشوند).
هدایت شده از کلینیک درمانی آموزشی ثنا ✔️
خودت میتونی قهرمان زندگیت باشی🕊🕊
جهت مشاوره (رایگان) و ترک شماره تلفن قرار بدهید ویا فرم زیر را پرکنید👇🏻
https://digiform.ir/w771c4e79
💥@clinic_support💥
💥09104721419💥
این رو یه نفر فرستاد
ما شناختی نداریم
ولی روششون مثل اینکه گیاهیه و مشاوره میدن
چون سلیمان با لشگرش به وادی مورچگان رسید، مورچه ای گفت: ای مورچگان بگریزید و بجای خویش روید که سلیمان مملکت داشتن را نشان ندهد و به دانش خویش و تشکیلات خود ننازد.
سلیمان با سپاه خویش حرکت کرد درحالی که روی تخت مخصوص نشسته و باد آن را حرکت می دهد و سواران او زیر سایه تخت می رفتند.
به یک وادی رسیدند که مورچگان دارای نیرو و تشکیلات بسیار عظیمی بودند. فرمانده مورچگان بنام "ادجا" فرمان داد: وقتی که تخت سلیمان پیدا شد تمام مورچگان بگریزند.
باد فرمان رئیس مورچگان را به گوش سلیمان رسانید. سلیمان خندید و از خداوند خواست با مورچگان سخن گوید.
باد را گفت تخت او را فرود آرد و فرمانده مورچگان را احضار کرد، گفت: چرا به مورچگان گفتی بگریزند مگر از سپاه من چه دیدی؟
مورچه عرض کرد: ای پیغمبر خدا برمن خشم مگیرو برمن بانگ مزن. تو ملکی ، پادشاهی و من نیز پادشاهم و فرمانده مورچگانم.
خداوند 4 طبقه زمین را به من داده و در هر طبقه 40 سرهنگ زیردست من فرمانبرداری می کنند و هر سرهنگی 4 میلیون مورچه دارد. اگر خدای تعالی بخواهد از ما هرکدام بیشتر باشد بزرگترین دشمن را هم هلاک می کنیم.
سلیمان باز پرسید: چرا گفتی بگریزید؟
مورچه عرض کرد: این زمین زر دارد و آدمی به زر حریص است، ترسیدم این زمین را بکنند و زیر و رو کنند و بگردانند و به سپاه من رنج فراوان برسد.
سلیمان پرسید: این دانش را از کجا کسب کردی؟
مورچه گفت: ای سلیمان! تو پنداری که خودت تنها علم داری و همه علم جهان از تست. خداوند همه عقل و خرد و دانش به یک کس ندهد.
سلیمان گفت: می خواهی بتو علومی بیاموزم تا بدانی که ما دانشمندیم؟
مورچه گفت: من از تو سئوالاتی می کنم.
سلیمان گفت: هرچه خواهی بپرس.
مورچه گفت: ای سلیمان از خدا چه خواستی ؟
سلیمان: ملکی خواسته ام که هیچکس نداشته باشد.
مورچه: از این سخن تو بوی حسد می آید و پیغمبران را سخن حسدآمیز نباشد. چه می شد اگر کسی دیگر مانند تو پادشاهی داشت؟
سلیمان از سخن او به خشم آمد.
مورچه: آری سخن حق تلخ است. چرا غضب می کنی. دیگر چه خواسته ای از خدا؟
سلیمان: انگشتری خواستم که همه ملک جهان زیر این انگشتر است.
مورچه: یعنی چه؟ چه معنی دارد که جهان زیر انگشتری باشد؟
سلیمان: تو بگو یعنی چه؟
مورچه: یعنی از آنجا که آسمان است تا زمین و از قاف تا قاف که این همه به تو داده است قیمت یک قطعه سنگ است و خداوند به تو نمود که تمام سراسر جهان به ارزش یک پاره سنگ است و قیمتی و مقداری ندارد.
مورچه: دیگر چه خواسته ای؟
سلیمان: باد را به فرمان خود خواسته ام تا تخت مرا یک ماه راه ببرد و باز آورد و به اندک زمانی هرچه گویم آن کند و از هرجا خبر دهد.
مورچه: ای سلیمان آیا میدانی این کار بهر چیست و از اجابت دعای تو چه چیز را به تو نموده است؟
سلیمان: ای مورچه تو بگو.
مورچه: برای آن است که باد خبر مرگ را بتو برساند.
سلیمان به گریه افتاد و گفت: راست می گویی.
مورچه:ای سلیمان! تو با این تقاضا اندک چیزی از خدا خواستی. اگر صبر و تحمل می کردی فرشتگان را به فرمان تو می فرمود. چنانچه در آخرالزمان محمد خاتم النبیین(ص) به آنچه نزد تو مهمن است التفات نکند و خدای تعالی فرشتگان را به فرمان او امر کند.
سلیمان: ای مورچه پیغمبر آخرالزمان را از کجا می شناسی؟
مورچه:من او را می شناسم و نام او را می دانم. محمد (ص) است و او خاتم و فخر همه انبیاء است.
سلیمان: دیگر چیزی می دانی؟
مورچه:آری . می دانی چرا تو را سلیمان می نامند؟
سلیمان: نه.
مورچه:یعنی دل به دنیا مده که گاه بازگشتن است.
سلیمان باز گریست و گفت: تو حکیمی. مرا پند ده.
مورچه: ای سلیمان! خداوند هرکه را سلطنت و مهتری دهد باید بر رعیت و کهتران شفیق و مهربان باشد و هر شب از حال رعیت آگاه باشد. آیا تو هر شب از حال رعیت آگاهی؟
سلیمان: نه.
مورچه: من هر روز و هرشب میان قوم خود «مورچگان» می گردم تا اگر رنجی رسیده باشد خود به آن قیام نمایم و هر شب نخوابم تا همه را بشناسم و انصاف دهم.
سلیمان تعجب کرد و از آن مورچه پند گرفت و فهمید خلق خدا و عوالم جهان آفرینش بسیار است. خواست برخیزد و برود.
مورچه گفت: روا نباشد بروی. من تو را مهمانی می کنم بدانچه خدا به ما ارزانی فرموده است.
سلیمان اجابت کرد.
مورچه پای ملخی نزد سلیمان آورد.
سلیمان خندید و گفت: مرا با سپاه بسیارم از این ران ملخ پذیرایی می کنی؟
مورچه: آری تو و همه سپاهت را بدین ران ملخ اطعام می کنم.
سلیمانبا تمام سپاهش از آن خوردند و سیر شدند و ران ملخ همچنان باقی ماند.
سلیمان این بدید و به سجده شکر افتاد و گفت: پروردگارا! می دانم که بنده ضعیف هستم. و به قصر خود بازگشت و 40 شبانه روز به عبادت پرداخت و شکر خدا نمود.
قدمی هرچنداندک به وقت انتظار
صفحه ۳۸۳
.تلاوت صفحه ۳۸۳ قرآن مجید