#داستان_23
#آقای_هندوانه
#سخاوت
🏜هوا خیلی گرم🌞 بود. آقای هندوانه🍉 داشت به سمت خانه 🏡می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه😫 را شنید. جلو رفت.
دید یک بچه از روی دوچرخه اش 🚲روی زمین افتاده و دارد گریه 😩می کند. آقای هندوانه🍉 دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه 😩می کرد. آقای هندوانه 🍉دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه🍉 به بچه داد. بچه 😋هندوانه🍉 را گرفت و خوشحال 😊شد.
آقای هندوانه🍉 دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت:
🌞دوباره فصل گرماست🏜
می چسبه هندوانه🍉
بیا و امتحان کن👅
یه قاچ هندوانه🍉
همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه👦👦👦 دور آقای هندوانه🍉 را گرفتند تا از او هندوانه 🍉بگیرند. آنها مدتی بود که توی این گرمای هوا 🌞مشغول بازی بودند و حالا صورتهاشون حسابی سرخ شده بود. آنها هر چه آب 💧می خوردند باز هم احساس تشنگی می کردند. آقای هندوانه🍉 به هر کدام از آنها یک قاچ هندوانه🍉 داد. بچه ها هندوانه ها🍉 را خوردند😋😋 و حسابی خنک شدند❄️ و کیف کردند😋. آقای هندوانه 🍉از پسربچه ها 👦👦👦خداحافظی کرد و رفت.
آقای هندوانه 🍉در راه یک پیرمرد👴دید که حسابی تشنه بود و دیگر طاقت راه رفتن نداشت. او به پیرمرد مقداری آب هندوانه🍉 داد. پیرمرد آب هندوانه 🍉را خورد و سرحال شد.👴
اما آقای هندوانه 🍉دیگر گرمش شده بود و خسته بود او دیگر نمی توانست به کسی کمک کند. لازم بود به یخچال❄️ برود و آنجا یک چرتی😴 بزند تا حسابی خنک شود❄️. تا باز هم بتواند با هندوانه ی 🍉خوشمزه اش دیگران را
خوشحال کند.😋
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘