صبح شد🌕 و روز مبارزه بزرگ رسید☄ مبارزه توی سرزمینی به اسم کربلا بود
سپاه دشمن🏇🏇 مقابل سپاه کوچک امام حسین علیه السلام ایستاده بودن😱
یکدفعه سربازهای دشمن تیرهاشون رو داخل کمون گذاشتن و به طرف یاران امام پرتاب کردن🏹🏹🏹
تعداد زیادی از یاران امام حسین علیه السلام کشته شدن😭 و تعدادی زخمی شدن😭 پسر بزرگ امام حسین علیه السلام به میدان رفتن و شهید شدن😭
قاسم آماده بود به میدون بره و بجنگه😔 امام وقتی قاسم رو دید گریشون گرفت🌹 امام به سر تا پای قاسم نگاه کردن به خودشون گفتن چطور پسری با این قد و قواره کوچک میتونه با سربازهای دشمن بجنگه😔 و پیروز بشه امام با خودش فکر کرد او هنوز برای جنگیدن کوچیکه🌹
امام دوست نداشتن قاسم به میدان بره و با کسی بجنگه🌹
امام دستشون رو روی شونه قاسم گذاشتن و با مهربانی در چشمش نگاه کردن و گفتن🌹 دلم نمیخواد تو به جنگ بری و کشته بشی🌷
قاسم به سربازهای دشمن نگاه کرد😔 به هزاران سرباز که تا دوردست ها ایستاده بودن و بیشترشون سوار اسب هایی بودن که آروم و قرار نداشتن🏇 قاسم به عموش گفت عموجان من زنده بمونم و شما شهید بشید🌹من دوست ندارم همچین روزی رو ببینم🌹
امام حسین علیه السلام اجازه ندادن به میدان بره و بجنگه🌹 قاسم شجاع ما گریه کرد😭 و به دست و پای امام افتاد و خواهش کرد که اجازه بدن و به جنگ بره😭
امام حسین علیه السلام اون رو بغل کردن و موهاشون رو بوسیدن🌹
قاسم با التماس به چشم های امام حسین علیه السلام نگاه میکرد با نگاه با عموش حرف میزد🌹
امام نمیدونستن چطور میتونن قاسم رو از رفتن به جنگ با این سربازهای بی رحم منصرف کنن😔
قاسم توی چشم های امام حسین علیه السلام نگرانی رو دید😔 اما دوباره خواسته اش رو به زبون آورد التماس کرد که عمو جان اجازه بدید من هم وارد میدان جنگ بشم🙏
امام حسین علیه السلام وقتی اصرارهای زیاد قاسم رو دیدن اجازه دادن🌹چند دقیقه بعد قاسم وارد میدان جنگ شد
قاسم شجاعانه جنگید او شجاع و نیرومند بود👌سربازها وقتی به قاسم نزدیک میشدن میترسیدن و فرار میکردن🏇 اون حاکم ستمگر😡 وقتی دید سربازها دارن فرار میکنن سرشون داد زد و گفت چی شده چرا فرار میکنید از یک بچه ترسیدید😤
کلی سرباز رو جمع کرد و فرستاد به جنگ با قاسم😔قاسم مثل یک مرد نیرومند جنگید🌷 ولی لحظه به لحظه تعداد سربازهای دشمن زیاد و زیادتر میشد😱 قاسم با تمام نیرویی که داشت جنگید
اما یکی از سربازهای بیرحم قاسم رو زخمی کرد😭
قاسم از درد زیاد با صدای بلند گفت عمو جان🌹
امام حسین علیه السلام میون اون همه گرد و غبار 🌫صدای قاسم رو شنیدن به سرعت به طرف قاسم دویدن و دیدن اون سرباز بیرحم بالای سر قاسم🌹 ایستاده و از چانه اش داره عرق میاد😔 امام فورا به اون سرباز حمله کردن و با ضربه ای دستش رو قطع کردن👌 سرباز دشمن چون دستش قطع شده بود از درد دندونش رو روی هم فشار میداد🤒 تمام نیروش رو جمع کرد و به یاراش گفت چرا حمله نمی کنید👺پس منتظر چی هستید
یک دفعه بیشتر از ده نفر به امام حمله کردن 😱امام با همه اونا جنگیدن و مجبورشون کردن عقب نشینی کنن😨
قاسم نوجوان و شجاع ما درد زیادی رو تحمل میکرد🌹 یک لحظه چشماش رو بست وقتی چشماش رو باز کرد عموش رو دید که روی صورتش خم شده بود و گریه میکرد🌹
قاسم با لبخند کوچکی دوباره چشماش رو بست
نگاه امام به موهای خونین قاسم افتاد😭 فهمید اون دیگه چشماش رو باز نمی کنه😔 اون رو بغل کرد و به خیمه برد🌹
قاسم نوجوان و شجاع ما برای همیشه خوابید و اطرافش پر از صدای بال پروانه ها شد🦋🦋🦋
روشـــツــنی خونه [🌙]
☘🌼☘🌼☘ 🌱 #بیداری_اسلامی_چیست؟ 😁 بیدار شدن با بوسه های همسر ، برای نماز صبح را "بیداری اسلامی" م
❤️ #ایده_آشتــے
هـیچ حسـی
قشنـگ تَـر از ایـن نیـست
کـه وقتـے بـآهـآش قَهـری
نصف شَـب
یهـو یـه اس اَزَش میـآد
کـه نوشتـه :
💠 اَصلاً مَعلـوم هست چـرا ایـن وقتِ شَـب بغـل مَـن خـالیـه؟
#ایده_دلبری
@mamanogolpooneha☘
♡
همین ابتدای هیئتمون
دستمونو بذاریم رو قلبمون..
همون قلبے که به امید بخشیده شدن به حقِ حسین ؏ میتپه..
و سلام بدیم:
السلام علے الحسین ؏
و علے علے بن الحسین ؏
و علے اولاد الحسین ؏
و علے اصحاب الحسین ؏
♡
♡
شبِ هفتـم مُحرم گـره خورده
به باب الحـوائجے که عُمر زیادی نداشت ..
و ما ..تا ابد دخیلِ گهواره سبزش هستیم ☘️
♡
♡
لـب های ترڪ خورده علے کوچڪِ حسیـن ؏ ، مادرشو بی تاب کرده ..
نوزادی که آرام و قـرار نداره و آب میـخواد ..
ربـاب س ، علے اصغرش ؏ رو بلند میکنه و به آغوش میکشه ..
اشڪ های مادرِ پوستِ لطیف نوزادِ شش ماهه رو تر میکنه ..
♡
♡
امام حسیـن ؏ او را روی دست گرفت و گفت :
«ای جماعت!
اگر به من رحم نمیکنید،
پس به این کودک شیرخوار رحم کنید»
♡