#داستان_15
#حلزون_کوچولو
#قضاوت_عجولانه
روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرم تر می شد وحیوانات ، جنب وجوش و تلاش را از سر گرفته بودند .آقای چهار دست ، همین طور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش می گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم .وقتی که به طرف خانه ی دوستش به راه افتاد ، توی مسیر پایش سر می خورد و نمی توانست درست راه برود و یک دفعه پرت شد روی زمین .عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خند هاش را بگیرد ! ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت زمین افتادن خنده دارد ؟عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوست من ، تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاًبه من بگو ببینم چه کسی این جا را سُر کرده است تا خودم حسابش را برسم !یک دفعه خودِ عنکبوت هم سُر خورد و اُفتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند . همین طور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین سُر نبود .به جانور عجیبی رسیدند و گفتند : این دیگر چیست ؟او گفت : سلام ! اسم من حلزون است . بعد آن ها هم صدا گفتند : از کجا پیدایت شده ؟چرا برگ ها وسبزی های مزرعه ما را می خوری ؟ تا حالا از کجا غذا به دست می آوردی ؟حلزون گفت : صبر کنید دوستان من ! از اول هم من این جا بودم ، زمستان را داخل خانه ام خوابیده بودم ! حالا بهار شده از خواب بیدار شدم .آن ها گفتند : ولی ما که خانه ای نمی بینیم !حلزون گفت : خب همین صدفی که پشت من است ، خانه ی من است .آن ها با اخم گفتند اصلاً به ما مربوط نیست خانه ی تو چه شکلی و کجاست ؟ چرا زمین را سُر کرده ای و چه طوری این کار را انجام دادی ؟حلزون گفت : بله من این کار را کرده ام ولی دلم نمی خواست این طوری بشود و شما زمین بخورید ! من مجبورم برای حرکت کردن این مایع لغزنده را روی زمین بپاشم و روی آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و این مایع لغزنده به من کمک می کند .آن ها گفتند : ما نمی دانستیم که تو با چه زحمتی مجبوری راه بروی !از تو معذرت می خواهیم که رفتارمان بد بود !حلزون گفت : نه ؛ این که گفتم مجبورم به خاطر این نبود که بخواهم بگویم دارم زحمت می کشم ، نه خدا مرا این طور آفریده است و این مایع لغزنده را هم در اختیار من قرار داده است ، وسیلۀ راه رفتن شما پاهای تان است و من برای حرکت کردن می خزم ! همیشه هم خدا را شکر می کنم .ملخ و عنکبوت گفتند : ما باید از این به بعد سعی کنیم اطراف مان را خوب ببینیم و جلوی پای مان را خوب نگاه کنیم و زمین نخوریم و بعد هم کسی را سرزنش نکنیم .آنها با تعجب پرسیدند :حلزون جان تو که دندان نداری ! چه طوری این همه برگ و سبزی را می جوی ؟ !حلزون جواب داد خدا به من بیش از پانزده هزار دندان داده است که در پشت زبانم مخفی شده است . آن ها از تعجب به هم نگاه کردند و گفتند : وای چه قدر دندان !خروس طلایی نوک زنان به طرف آن ها می آمد ، آنها پا به فرار گذاشتند ولی حلزون نتواست به تندی حرکت کند ، آنها پشت یک بوته پنهان شدند وبه حلزون نگاه می کردند . خروس به حلزون که رسید چند نوک به او زد و بعد هم از آن جا دور شد .آن ها نگاه کردند و دیدند ، خانه حلزون صحیح و سالم آن جاست ولی از خود حلزون خبری نیست .ناراحت شدند وشروع کردند به گریه ، حلزون فریاد زد : من اینجا هستم ،زنده و سلامت ! برای چی گریه می کنید ؟ فراموش کردید که این صدف از من محافظت می کند ؟عنکبوت گفت : تو چطور توی این صدف پر پیچ و خم جا می شوی ؟حلزون با لبخندی بر لب گفت : من بدن نرمی دارم ، خودم را به شکل صدفم در می آورم و راحت توی آن جا می شوم . می بینید این هم یکی دیگر از شگفتی های وجود من است . در آفریده های خداوند چیزهای عجیب و شگفت انگیزی وجود دارد .از آن روز به بعد عنکبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبی برای هم شدند
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
امشب دلم می خواهد
بی خیال ترین آدمِ رویِ زمین باشم
و با افکارِ شادِ کودکی ام بخوابم ...!
#شب_بخیر✨
@mamanogolpooneha☘
همه چیز منی
رو باید مثل؛
سجاد افشاریان
توصیف کرد؛
•••
تو
شُمال
وجُنوب
وشَرق
وغَربِمَنی...:)➖🌙♥️✨
#شبتون_عشقولانه
@mamanogolpooneha☘
اینم برای خانوم های خیرخواه و دست به احسانمون😍😍
#مروج_آداب_غدیر_باشیم
لبخندت میتونه یه دنیا آرامش رو بهت
هدیه بده،
منتظر نباش که یکی
پیدا بشه تا تورو شاد کنه و "اون یه نفر" خودت باش،
يادت باشه که هیچکس اندازه
خودت نمیتونه شادت کنه
✨😍🌸
#خودتو_باور_کن 🌿
#انگیزشی 🥑
@mamanogolpooneha☘