#عاشقانہشہدا؛
میخواستبراےعروسیشکارت دعوتبنویسہ
اوّلرفتہبودسراغاهلبیت💚
یککارتنوشتہبودبراےامام رضا،مشهد🕌
یککارتبراےامامزمان،مسجد جمڪران🥀
یککارتهمبہنیّت
حضرتزهراانداختہبود
توےضریححضرتمعصومہ😍
♥️قبلازعروسےبےبےاومدهبودبہ خوابش فرمودهبود :
"چرادعوتشماراردکنیم !
چرابہعروسےشمانیایم ؟
کےبهترازشما ؟(:
ببینهمہآمدیم،شماعزیزما هستے"❤️
#شهیدمصطفیردانیپور
#کارتعروسے💌🎈🎀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#سخنبزرگان
شخصےبه علامه
طباطبایے(ره) گفت:
یک ریاضتے برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید.
علامه فرمودند: بهترین ریاضت "خوش اخلاقے " با خانواده است.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت255
حرف مادر بیشتر هومن را عصبی کرد تا رام . شب بود و بعد از قهر و اخم و تخم هومن ، سر حرف مادر ، و شامی که نخورد، به اتاق آمدم برای خواب ، که تا در اتاق را بستم فریاد زد:
-رفتی چی توگوش مادر خوندی که اینهمه اصرار می کنه ؟
-من!!...
-نه پس عمه ام ... تو دیگه .
-من اصلا حرفی نزدم ...به جون تو.
عصبی تر فریاد زد:
_آره... جون خودت ...من می گم نمی خوام عقد کنیم رفتی پاپیچ مادر شدی !؟ ..
-هومن! من می گم هیچی حرف نزدم تو...
وسط حرفم پرید و درحالیکه سعی می کرد صدایش از چهار چوب دیوار اتاق بیرون نرود گفت :
_آقا من نمی خوام عقدت کنم ...زوره مگه ؟
فاصله ی من تا او فقط یک قدم بود که آنهم به صفر رساندم و با غیض گفتم :
-آفرین ...اینجوری به من قول دادی پای حرفت می مونی ؟
گره ابروانش را در عوض تنگ تر کرد:
_من شرایطشو ندارم بفهم احمق جان .
-نمی فهمم ...اصلا نمی خوام بفهمم ....
بعد صدایم را پایین آوردم باحرص گفتم :
-توکه شرایطشو نداشتی واسه چی اون شب خواستی که ...
سرشو جلو کشید و عصبی جوابم رو داد:
_دوست داشتم ... گناه بود مگه؟ زنم بودی ...زنم هستی ...تمام .
-تمام نداریم ....وقتی تمامه که عقد کنیم ... الان اگه فردا پای یه بچه هم به زندگیم باز بشه من چه جوری به مادر بگم .
پوزخند زد:
_لازم نیست بگی خودش می فهمه .
-مادر هیچی ....عمه ها چی ؟ خانم جون و آقا جون چی ؟ مگه حتما باید گناه باشه تا تو یه فکری کنی ؟
نفسش را به سینه کشید و حبس کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت :
_نسیم من عقدت نمی کنم ...شرایطشو ندارم ...اینو تو گوش کرت جا کن .
اشک توی چشمام جوشید :
_آفرین ...اینو الان باید بهم بگی؟ الان بگی که شرایطشو نداری ؟!
چشمام تار شد و اشکام سرازیر :
_باشه ... پس ... پس...
-پس چی ؟
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت256
بغض اجازه حرف زدن به من نمیداد . چنگ زدم به مانتویم که به در آویز بود که پرسید :
_کجا؟
جوابش را ندادم .داشتم دکمه های مانتوام را می بستم که فریاد زد :
_با توام ها ...کجا می گم ؟
شالم را سر کردم و از اتاق بیرون زدم . دنبالم آمد:
_نسیم .
محلی بهش ندادم .از پله ها سرازیر شدم و چنگی به سوئیچ ماشینم زدم که فریاد زد :
_با توام کر و لال ...کجا می گم ؟
دوید . دویدم . با دمپایی ! سوار ماشین شدم و.ریموت در را زدم .درها داشت باز می شد و هومن با آن شلوارک و نیم تنه ی برهنه مجبور به تماشا کنار ورودی خانه . نمی توانست با آن تیپ جنجالی دنبالم بیاید که اگر می شد می آمد.
ماشینم را از پارکینگ بیرون بردم و با یه فشردن پدال گاز ، صدای جیغ لاستیک ها را بلند کردم .چشمانم گاهی تار می شد از اشک و گاهی نه . یکدفعه محکم فریاد کشیدم :
-نمی بخشمت.
قلبم تند می زد و تند می راندم .انگار تلافی حرف هایی که شنیدم را داشتم سر پدال گاز خالی می کردم . نه هدفی و نه مقصدی .دلم می خواست فقط همه چیز تمام شود . چشم باز کنم و برگردم به دوماه قبل . به روزی ، به جایی که هنوز خام هومن نشده بودم . هرلحظه که حس نابودی تمام زندگیم ، در سرم چرخ می خورد، جیغی از شدت فشار عصبی ، سر میدادم .
نمی دانستم کجا بروم .مقصد مهم نبود ، فقط می خواستم همه چیز تمام شود و تنها جایی که داشتم و می توانست به ذهنم خطور کند ، هتل بود.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم …
🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹
🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
📣تلنگر
ماشینت که جــوش می آورد
حرکت نمی کنی کنار زده و
می ایستی وگرنه ممکن است
ماشین آتش بگیرد!
خــودت هم همینطوری وقتی
جوش می آوری عصبانی میشوی
تخـته گاز نرو بزن کنار ساکت
باش و هیچ نگو!
وگرنه هم به خودت آســـیب
میزنی هم به اطـــــرافیان!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
-𖧷-
امام علـۍ؏ فرمودند ؛ صبر دو صبر است . .
شکیبایـے بر آنچھ خوش ندارۍ و ایستادگۍ
در برابر آنچھ دوست میدارۍ☁️.
- #حدیث💗!'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت257
حتی رزویشن هتل هم با دیدنم تعجب کرد. کلید یکی از اتاق های خالی را از او گرفتم و رفتم . هرجایی که از هومن و کنایه هایش خبری نبود ، مطمئنا جای آرامی می شد . برق اتاق را زدم و مانتویم را درآوردم که نگاهم به دمپایی هایم افتاد و یه لحظه از تصور اینکه با اینها وارد هتل شدم ، خنده ام گرفت . منی که برای ایستادن مقابل کارکنانم باید کفش های پاشنه بلندم را می پوشیدم ، حالا با یک جفت دمپایی صورتی پاپیون دار ! واقعا خنده دار شده بودم . اما این خنده ها هم نتوانست حالم را خوب کند. نگاهی به ساعت انداختم .
ده شب بود و یک ساعتی می شد که از خانه بیرون آمده بودم . مانتو و شالم را روی صندلی کنار تخت اتاق گذاشتم و روی تخت دونفره ی اتاق دراز کشیدم .طولی نکشید که صدای تلفن اتاق برخاست :
_بله .
-خانم افراز .... آقای رادمان تماس گرفتند و....
حدسش درست بودد، وسط حرف رزویشن پریدم :
_شما گفتید من هتل هستم ؟
- بله ...نباید می گفتم ؟
همراه با یک نفس عمیق گفتم :
_نه ...مشکلی نیست .
- اگه تشریف آوردن هتل ، و سراغ شما رو گرفتن چی ؟
دیگر چه فرقی می کرد :
_اشکالی نداره ....
گوشی تلفن را قطع کردم و پیشانیم را که از درد مثل طبل می کوبید ، با کف دستم گرفتم .
فکر نمی کردم حالا که خیالش از بابت من راحت شده است ، دنبالم بیاید ولی اشتباه فکر کردم ، آمد . کله شق لجباز ، اجازه نمی داد که لااقل یکی دو ساعتی از دستش خلاص شوم . چند ضربه به در خوردکه پشت در اتاق ایستادم و پرسیدم :
_ بله .
- باز کن این در لعنتی رو .
- اگه اومدی باز اعصابم رو بهم بریزی باید بگم درو باز نمی کنم .
- باز کن تا وسط راهرو فریاد نزدم و آبروتو نبردم .
بعد مشت محکمی به در کوبید که در را باز کردم و از در فاصله گرفتم . در را با حرص پشت سرش بست و نگاه تند و آتشینی به من انداخت و چند نفس عمیق کشید :
_جمع کن بریم .
- نمیآم .
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت258
- بی خود ...غلط می کنی ...گفتم بیا ، میآی.
خونسرد نگاهش کردم :
_ببین تکلیف منو روشن کن ...اگه عقدی در کار نیست ...من خودمو خلاص کنم .
- چه طوری می خوای خودتو خلاص کنی ؟!
منتظرجوابم بود . مگر راه خلاصی هم بود؟ نه ... جز مردن هیچ راهی نبود که همان را انتخاب کردم :
_می زنم خودمو می کشم تا لااقل با آبرو بمیرم ...تو هیچ راهی واسم نذاشتی .
پوزخند زد :
_خوشم اومد ... لااقل راه درستی انتخاب کردی ....با این دفعه می شه ، دفعه ی سوم ...خب ، روشت چیه ؟ رگ می زنی یا قرص می خوری ؟
لجم گرفت .داشت اعصاب و روانم را باز خط خطی می کرد. اما چیزی ته نگاهش بود که به نگرانی شبیه بود. یک لحظه به سرم زد که امتحانش کنم .
چند ثانیه ای خیره در چشمان هم ماندیم که رفتم سمت تک کشوی پا تختی کنار تخت و مثلا چیزی از کشو برداشتم و از کنارش گذاشتم و وارد دستشویی شدم . صدای چرخش کلید در را حتما شنید ..شیر روشویی را باز کردم و از در فاصله گرفتم و دست به سینه منتظر شدم .شاید یک دقیقه نشد ...
حتی کمتر ...شاید سی ثانیه نه ...سی ثانیه هم کمتر ، که فریاد زد :
_ بازکن درو ...واسه چی درو بستی ؟
لبخند زنان به دیوار دستشویی تکیه زدم و همانطور که دست به سینه ایستاده بودم گفتم :
- فکر کنم اگه اینجا رو غرق خون کنم تو بیشتر لذت می بری .
- کودن جان ...با مردن تو چی درست میشه ؟
❌❌❌❌❌❌❌
لطفا توجه کنید برای پارت گذاری های رمان به آیدی نویسنده پیام ندهید زیرا پارت گذاری ها دست نویسنده نمیباشد و بخاطر مزاحمت های عده ی زیادی از خوانندگان، ایشان مجبور به مسدود کردن شخص پیام دهنده شدند ⛔️
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت259
- همه چی ... لااقل آبروم حفظ می شه ... تو به من قول دادی هومن ...قول دادی .
مشت محکمی به در زد :
_ باز کن وگرنه می زنم می شکنمش ها . سکوت کردم .
فریاد کشید :
_ نسیم ...با توام ...
و مشت دیگری به در زد .نگاهم به شیر آبي بود که باز بود و بی جهت در فاضلاب می رفت.
چند مشت محکم به در خورد :
_ نسیم ... احمق نشو دیوونه ...شرایطشو ندارم ...دیوونه ، من واسه زدن اون شرکت باید شناسنامه ام سفید باشه ....باز کن درو .
- چه ربطی داره ؟
- ربطش به تو مربوط نیست .
- تو یه چیزی رو به من نمی گی .
سرش را به در چسباند و با حرص گفت :
_ می کشمت به قرآن ... باز کن درو .. لعنتی .
- من تصمیمم رو گرفتم ...فقط یه کلام بگو عقد می کنیم یا نه.
سکوت کرد. باید انتخاب می کرد و من نمی خواستم مغلوب شوم .آهسته گفت :
_ با هم حرف می زنیم باشه ؟
- عقد می کنیم یا نه ؟
- باز کن درو تا بگم .
- همینطوری بگو .
باز مکث کرد. این چه شرکتی بود که بخاطر زدنش باید شناسنامه اش سفید می بود ؟!
خود این حرفش باعث دلواپسی ام شد ، که از حرص فریاد کشیدم :
_ به همه بگو که تو این بلا رو سرم آوردی ...تو باعث مرگم شدی ...نمیبخشمت هومن .
آهسته گریستم و او با ضرب بیشتری به در کوبید :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت260
_ لعنتی باز کن درو ...
شاید نزدیک ده لگد یا شایدم بیشتر به در زد تا قفل در شکست و در باز شد .
نگاه نگرانش یه لحظه به من افتاد و شیر باز روشویی ، رد خونی که نبود . چشمانش را بست و یه نفس عمیق کشید و همان پایین چهارچوب در دستشویی نشست و یک پایش را دراز کرد و یکی را اهرم برای آرنج دستش و کف دستش را روی پیشانیش گذاشت . من آهسته می گریستم و او رو دست خورده بود اما سر حرفش ماند و تضمینی برای عقد نداد که با صدایی که از شدت گریه دو رگه و کلفت شده بود گفتم :
_ به آرزوت می رسی ..بهت قول میدم ...اگه تو شرکتو می خوای ...منم آبروم رو می خوام ... تو به شرکتت فکر کن منم به خودکشی .
محکم داد زد :
_ خفه شو دهنتو ببند .
ساکت شدم .ساعد دستش را روی زانویی که خم کرده بود ، گذاشت و با عصبانیتی که علتش رو دستی بود که خورده بود، گفت :
- می گم بفهم ، دیوونه ... شرایطشو ندارم ... می گم مهلت بده ...چرا نمی فهمی ؟ هی اصرار اصرار ... از اولش هم همه تو رو با اجبار به من دادن ...بابا نمی خوامت اصلا ...به کی باید بگم ؟؟ چرا دست از سر من بر نمی دارید ...ولم کنید ... می خوام واسه خودم زندگی کنم . واسه آرزوهام ...15 سال جوونی نکردم چون درس خوندم ...15 سال از اون سردنیا به من زنگ زدن هی تو گوشم گفتن ، زن داری ، زن داری که چی ، دست از پا خطا نکنم ...هی گفتن متعهد باش متعهد باش ، متعهد یه دختر پرورشگاهی که از اول نمی خواستمش ..بفهم اینو ...
من می خوام برم دنبال آرزوهای خودم ... بدبخت ، عقد کنیم تو می مونی و منی که رفتم ...همینو می خوای ؟
صورتم سراسر خیس از اشک بود که گفتم :
- آره...لااقل واسه اینکه بهم اَنگ بد نزنن ، بگن لااقل ، شوهر داشت ...تو هم اینو می فهمی ؟ کاش لااقل اینو می فهمیدی.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت261
خم شدم سمتش و کنارش روی کف دستشویی نشستم :
- هومن اصلا عقد کنیم ... بعد یه دفترخونه بگیم فعلا ثبتش نکنه تا مشکل تو برطرف بشه ، چطوره ؟
لااقل عمه و خانم جان و آقا جان اینجوری سر سفره عقد میآن و میبینن که عقد کردیم ... لااقل حرف و حدیث پشت سرمون نیست ... تو رو خدا.
کلافه دستشو روی صورتش کشید و از جا برخاست .
- بلندشو ... باید فکر کنم .
- هومن.
- کوفت هومن ... واسه توی احمق ببین چه کارایی که نکردم ! همین مونده به دفتر خونه هم پول بدم که ثبت نکنه.
- نه ... بگو ثبت کنه ولی توی شناسنامه ی تو فعلا چیزی ننویسه خوبه ؟
نگاهش روی صورت من بود که گفتم :
_شناسنامه ی من کافیه ....باشه ؟
دستی به گونه هایش کشید و یکدفعه کف دستش را سمتم دراز کرد :
_ بلند شو .
- بگو باشه ؟
- احمق جان الان این وقت شب محضر از کجا بیارم که بپرسم ازش و به تو بگم باشه .
باچشمانی که هنوز رد اشک در خودش داشت نگاهش کردم که دستش را جلوی صورتم تکان داد :
_ بلند شو دیگه .
کف دستش را گرفتم و برخاستم . هنوز آرام نشده بودم و قلبم آتشی از دلواپسی در خود داشت که سرش را جلوی صورتم کشید و گفت :
_ در مورد پیشنهادت فکر می کنم ...قول بده به مادر نمی گی .
لبخندی نیمه جان روی لبم نشست :
_قول میدم .
سری از تاسف تکان داد و گفت :
- آخه من چرا باید با حرف های تو خر بشم ؟! چرا ؟!
با لبخند جوابش را دادم :
- چون دوستم داری ، می دونم .
کلافه حلقه های روشن نگاهشو بالا داد و گفت :
_ آره دیگه ...خرم که دوستت دارم .
دوباره اعتراف کرد که از شوق سرم را جلو بردم و نوک بینی ام را به نوک بینی اش چسباندم و گفتم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت262
_ ولی من عاشقتم هومن ... خیلی دوستت دارم ....
خواست چیزی بگوید که لبانم مهلت نداد و مهر سکوت را به لبانش زد .دستانش دور کمرم حلقه شد و مرا محکم به سینه اش فشرد .
آغوشش باز مستم کرد. خام و رام . عقل را از سرم پراند . او وعده می داد و من باور می کردم . من اعتراف می کردم و او انکار و با همه ی اینها ، دوستش داشتم . چرا ؟
نه تنها دوستش داشتم بلکه هر روز بیشتر از دیروز عاشقش می شدم . این روحیه ی سرکش و غیر قابل نفوذش بود که مرا محو خودش کرده بود وگرنه هومن محبت خاصی به من نداشت که نمک گیرش شوم .
سر قولش ماند. همان یکبار . چند روزی دنبال محضر رفت و آخر سر با یکی از محضرها صحبت کرد و چطوری راضیشان کرد ، نمیدانم که فقط در شناسنامه ی من ثبت شود و در دفتر خانه . اما قطعا پول خوبی در کار بود و اینطوری بود که صدای عقد من و هومن در فامیل پیچید .کارت های دعوت پخش شد و مادر به همه زنگ زد .
عمه مهتاب که در کمال پرروئی گفت :
_ سال منوچهر نشده چقدر شما عجله دارید !
خودش را فراموش کرده بود انگار ،
عمه پری فقط گفت :
_ چه عجب !
ولی خانم و آقاجان از ته دل خوشحال شدند و البته مادر که صادقانه ذوق زده شد .
و مادر کلی تدارک برای همان عقد ساده دید .از نهار و پذیرائی گرفته تا حتی لباس من و عکس های آتلیه .
یه عقدساده ی محضری و اینهمه تشریفات ! شاید مادر هم می دانست که مراسم ازدواجی در کار نیست که عقد را اینگونه پر از تشریفات گرفت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت263
نگاهم به کت و شلوار سفیدم بود که همراه مادر با وسواس خاصی انتخاب کرده بودم و دسته گلی از گل های سرخ که میون دستم احاطه شده بود .خانم جان بلند گفت :
- مینا ...پس چی شد این شاه داماد.
مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت :
- رفته آرایشگاه میآد ... عروس آرایشگاه نرفته ، این داماد ما زیادی به خودش مینازه ، رفته آرایشگاه !
آقاجان حرف دل من را زد :
_ اصلا این هومن توجیح شده که امروز عقده ؟
- وا آقاجون ...خودش گفته که می خواد عقد کنه .
مادر این را گفت و همزمان صدای زنگ در ، باعث پایان احتمالات شد .
- بفرمایید شاه داماده ...بریم آقا جون بریم که دیر شده .
مادر کفش های پاشنه دار سفیدم رو جلوی رویم گذاشت و درحالیکه قربان صدقه ام می رفت گفت :
_ قربونت برم عزیزم خوشبخت بشی .
کفش هایم را پا زدم و براه افتادم .همه براه افتادیم .هومن ماشین مرا پر از بادکنک کرده بود و با آن کت و شلوار مشکی اش و آن موهای سشوار کرده و عطری که انگار از همیشه خوشتر بود ، داشت ضربان قلبم را می ربود . مادر با آقا جان و خانم جان سوار پاترول شدند و من و هومن با ورنا راهی محضر شدیم .
یه دلشوره بی منطق توی دلم بود که دستانم را به لرزش رسانده بود.آنقدر که با سر انگشتانی که می لرزید دست هومن را گرفتم و گفتم :
_ من خیلی می ترسم .
متعجب نگاهم کرد :
_ یعنی هیچ کدوم از کارات به آدمیزاد نمی مونه ...الان دیگه واسه چی ؟
- نمی دونم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت264
- بهش فکر نکن ...همین مونده جلوی چشم عمه مهتاب و پری که می خوان از حسودی بترکن ، بیافتی وسط سفره ی عقد .
- به چی فکر نکنم ؟! من فقط دلشوره دارم .
- اَه...دیگه واسه چی .
- نمی دونم .
- از بس خلی تو...
شاید حق با هومن بود ولی دلشوره ی من بی دلیل نبود. پای سفره ی عقد نشستم و با آمدن مهمان ها ، مراسم آغاز شد .
دلم یه دلشوره داشت و دستانم یه لرزش .
هومن اما خونسرد بود. نگاه عمه مهتاب و عمه پری هم که انگار رهایم نمی کرد.
یه مراسم خودمانی بود و حتی بهنام و سیما ، سارا و سوسن هم نبودند.آقا آصف و آقا رضا هم آنقدر ساکت بودند و بی حرف که حتی آقاجان هم کلافه می شد .
و مادر که مدام اشک چشمانش را پاک می کرد و منتظر شنیدن بله ی من بود که وقتی شنید به اشکانش اجازه داد تا بی دغدغه ی عقد و مراسم و شگون و این حرف ها ببارد.
و جای یک نفر که خالی خالی بود. پدر ... عزیز دل من ، که نبود ولی انگار صدایش در گوشم مدام می پیچید :
" مبارکه نسیم جان . "
خطبه ی عقد که تمام شد .هومن رو به مادر گفت :
_ شما برید رستوران ما میآییم ...برید که دیر شد .
- زشته آخه.
- نه زشت نیست ...شما برید ما هم میآیم.
مادر و مهمانان رفتند که هومن محضر دار را صدا زد و چند تراول صد تومانی به محضردار داد . منتظر بودم تا دفتر بزرگ دفترخانه را تند و تند امضا کنم که محضردار گفت :
_ تشریف بیارید اتاق من.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
وزنانِپاکبرایمردانِپاکمردانِپاکبرایزنانِ پاک اند.
[نور آیھ۲۶]
| #ایهگرافے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـک ساعت =هزارسال
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت265
شناسنامه های ما را گرفت و مشخصات ما را در کاغذی ثبت کرد. بالاي برگه عکس من و هومن خورده بود که آنرا درون پاکتی گذاشت و گفت :
_ مبارکه ان شاالله.
دست دراز کردم و قبل از آنکه هومن پاکت را بگیرد ، پاکت را گرفتم .هومن بازویم را محکم گرفت و چرخید سمت در :
_ دیر شده الان وقت نداریم .
بی توجه به حرفش ، برگه را باز کردم وخواندم . عقدنامه ی موقت !
همان تیتر جنجالی بالای برگه ، پاهایم را چنان سست کرد که روی پله های اول محضر ایستادم و گفتم :
_ هومن ! این چیه ؟!
- عقدنامه دیگه.
- موقت یعنی چی ؟! مگه...عقد دائم ... نیست ؟!
- ول کن تو هم ، چه فرقی می کنه واسه تو...
وا رفتم . پاهایم شل شد که بازویم را محکم کشید بالا و گفت :
_ نسیم .
اما حریف تن لمس شده ی من نشد . افتادم روی پله های محضرخانه و با قلبی که یا نمی زد یا درست نمی زد گفتم :
_تو ...تو بازم ...دروغ گفتی .
یه پله پایین آمد و رو به رویم ایستاد :
_دیوونه چه فرقی می کنه واسه تو...همه دیدن که عقد کردیم دیگه ...کسیکه نمیآد شناسنامه هامون رو ببینه .
چشمام توی چشمای هومن خشک شد :
- چطور تونستی ؟ تو گفتی محضردار رو راضی می کنی که فقط توی شناسنامه ی خودت ثبت نکنه .
- آخه خنگ خدا ، کدوم محضرداری همچین کاری می کنه ..امکان نداره ...تنها راهش این بود که عقد موقت بخونیم ... نترس ، 99 ساله است ...طلاقت نمیدم حالا حالا ها.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت266
چشمانم را محکم بستم و به اشک داغ و سمجی که می خواست زیر چشمانم را سیاه کند ، اجازه ی خروج دادم .عصبي توی صورتم گفت :
_ بس کن تو رو خدا ...داری باز اون روی منو ...
چشم باز کردم و با حرص فریاد زدم :
_ من چقدر احمقم که تو رو باور کردم ...
فوری از جا برخاستم و در مقابل صدا زدن هایش از محضر بیرون آمدم .دنبالم آمد. کجا می رفتم ؟ همه در رستوران منتظرمان بودند و عروس با چشمانی اشکی و سیاه شده داشت برای عقدی که با دروغ بسته شده بود ، زار میزد . مجبور بودم برای حفظ آبروی خودم ، با لبخند به رستوران بروم. به زور اشک هایم را پاک کردم و در مقابل غر زدن های هومن سکوت کردم .
با یه لبخند نمایشی به بازویش چنگ زدم تا مقابل نگاه عمه مهتاب و عمه پری ، بهانه ای برای کنایه ندهم . هومن اما آنقدر پررو بود که وقتی بازویش را گرفتم زیر گوشم گفت :
_آفرین دختر خوب ...آبروداری کن به نفعته ... واسه اینکه پشت سرت حرف و حدیث نباشه.
باحرص و لبخندی اجباری زمزمه کردم :
_ برسیم خونه موهاتو می کنم هومن .
- اشکال نداره عشقم ... مو میکارم ... تو بکن .
و باز لبخند زد که ناخن های بلندم را عمدا در بازویش فرو کردم که آخ ریزی گفت و عصبی تهدید کرد :
_ وحشی ...چه خبرته ... شوهر ندیده !
- می کشمت صبر کن .
نشستیم پشت میزی خصوصی و در میان لبخند زدن هایی نمایشی برای هم شاخ و شونه کشیدیم . و این شد مراسم عقد ما !
ولی کاری که نباید می شد ، شد .هومن از زیر بار عقد دایم ، شانه خالی کرده بود و من هنوز شناسنامه ام سفید بود و عقدی موقت اما 99 ساله خوانده شده .
نمی دانم بایستی خوشحال می بودم یا نه . برای عقدی که دیگران فکر می کردند دایم است و در واقع موقت بود. برای شناسنامه ای که دیگران فکر می کردند پر شده و در واقع نشده بود.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
#تـــــلنـگـــر
هیـچوقت
توزندگیتونهیـچچیزیتونرو
بابقیـهمقایسـهنکنیـد🚫
چهوضـعزندگیتون
چهشغلیاتحصیلاتتون
چهحتیهمسـریافرزندتون
اولینقیـاسکننـدهیدنیا
شیـطانبود!
آتشراباخاکمقایسـهکرد!-'🌱
《•●•●•••🍂♥️🍂•••●•●•》 🍂🌸 }
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت267
قهر کردم . این کمترین حقی بود که داشتم .حق برای دلخور شدن . مادر اما از قهرم متعجب شد ولی هومن نه .صبح روز اول دانشگاه بود و من هنوز قهر کرده با هومن . که مادر گفت :
_خوبیت نداره زن و شوهر با هم قهر کنن... چتونه شما دو تا...الان که عقد کردید واسه چی با هم قهر کردید آخه ؟!
هومن لقمه ی کوچکی به دهان گذاشت وگفت :
_کی قهره ؟! من که قهر نیستم. برای چی به من می گید این حرفا رو به اون خانومی بگید که رو به روی شوهرش نشسته ، حلقه ی ازدواج دستش کرده ، بعد با شوهرش قهره !
مادر گفت :
_نسیم جان چرا با هومن قهر کردی ؟
نگاهم به جای مادر، سمت چشمان هومن بالا آمد و با نگاهم ازش پرسیدم :
- بگم ؟
خوب معنای نگاهم را فهمید و سرش را برگرداند و من سکوت کردم و مادر گفت :
_ بسه دیگه آشتی کنید با روی خوش برید دانشگاه ...هومن بلند شو ...اول تو.
- چی اول من ؟!
- نسیم رو ببوس .
- چی ؟!
چنان بلند گفت ؛ چی ؟! ، انگار قرار بود خانه به نامم کند !
مادر عصبی شد :
_ بلند شو حرف نزن ...معلوم نیست باز چه کار کردی که نسیم باهات حرف نمیزنه .
ای بابایی گفت و برخاست .سر خم کرد کنار صورتم و نجوا کرد :
_خیلی پررویی واقعا ... عقد خواستی که گرفتم دیگه ...دردت چیه حالا ؟
توجهی به حرف هایش نکردم که مادر باز گفت :
_ ببوسش گفتم .
بوسه ای سرد به گونه ام زد که مادر با لحن ملایم تری ادامه داد :
_نسیم جان حالا نوبت شما عزیزم ...بلند شو دخترم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیـوگرافی
- 🌼 -
در كـالبد مُردھ دَمَد جـٰان، چو مسيحـٰا
آن لب کہ زمين بوسۍ درگاھِ رضـٰا كرد !(:
امامرضـٰایدلـم💛^^!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت268
از جا برخاستم . هومن در کمال پررویی سرش را سمت صورتم کج کرده بود و منتظر بوسه ام بود که سرم را تا نزدیک صورتش بردم اما بوسه را ، به جای صورتش ، در هوا رها کردم و فوری گفتم :
_ دیرم شد .
و دویدم سمت پله ها. حرصش گرفت ولی چیزی نگفت . آماده بودم برای رفتن به دانشگاه ، از پله ها پایین آمدم که هومن سوئیچ ماشینم را برداشت و عمدا در هوا تکانی داد تا صدایش را بشنوم و گفت :
_خب بریم .
و بعد نیم نگاهش را به من انداخت و پیروزمندانه چشمکی زد . کفرم بالا آمد از دست اینهمه پررویی اش .اما باز هم سکوت کردم . در طول مسیر هیچ حرفی زده نشد . سر کلاس بعد از ورود هومن ، همه ی بچه ها شیرین زبانی کردند :
_ سلام استاد ...دلمون واستون تنگ شده بود ... چقدر بد صحیح کردید برگه های ترم قبل رو ...استاد چه خبرا ...استاد حلقه دستتونه ؟خبری شده ؟
کمر صاف کرد مقابل بچه ها. نگاه همه به او بود و نگاه بی تفاوت من به دفترم که گفت :
- نه ...خبری نیست محض اینکه از دست فضولایی مثل شما در امان باشم ، حلقه دست کردم .
همه خندیدند جز من. فریبا زیر گوشم وز وز کرد :
- عجب سیاه بازی راه انداخته ها .
صدای بلند هومن سکوت را در کلاس حاکم کرد :
- خب کی می تونه یه خلاصه از درس سال قبل به ما بگه .
همه ی بچه ها یک صدا گفتند :
_خانم افراز استاد.
سرم بی اراده از صدای بچه ها بالا آمد و با نگاه هومن غافلگیر شد :
- خب خانم افراز ...قرعه به نام شما افتاده ... به به می بینم انگار شما عقد کردید؟
عمدا اینرا گفت که من هم زل زده در نگاه معنا دارش گفتم :
_نه استاد ، محض اینکه از دست فضولایی مثل شما در امان باشم دست کردم .
تمام بچه ها ی کلاس از خنده منفجر شدند و بیشتر از همه فریبا . اخمی کرد و با نگاه عصبی اش تهدیدم :
_ بامزه بود ... ولی به هرحال مبارک باشه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام
سلامی به زیبایی برگ های زرد پاییز
یا دسته گلی زرد از گل های رز
یا زیبایی چشم گیر برگهای نازک گل های بهاری
🌿❤️🌿❤️🌿❤️
روزتون سرشار از محبت باد
با انرژی
با شادابی
امروز روز تو خواهد بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
@be_sharteasheghi
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت269
بعد از کلاس ، با نگاه خیره اش از من خواست کنار میزش بروم .
اطاعت کردم . مقابل میزش ایستادم که در حالیکه نگاهش را فقط به کتاب زیر دستش محدود کرده بود و با سر انگشتان دستش روی جلد کتاب ضربه میزد گفت :
- بامزه شدی واسه من ! خوبه ...من زن با مزه دوست دارم ... ولی بهتره حواستو جمع کنی ، هیچ خوشم نمیآد حرفی از عقد من و تو توی دانشگاه بپیچه ...اینو جدی گفتم و هیچ شوخی باهات ندارم.
- بله استاد ...
خواستم رد شوم که گفت :
- در ضمن ... اگه کسی ازت پرسید که جداً عقد کردی ... چی می گی ؟
بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_نه...عقد نکردم ، شناسنامه ام هم سفیده ، می خوای ببینی .
عصبی نفس بلندی کشید :
_کاری نکن یکی بزنم زیر گوشت تا یادت بیاد که چی باید بگی .
نگاهم بی اراده از تهدیدش جلب چشمانش شد :
_دروغ بگم ؟ خب عقد دایم که نکردم شناسنامه ام هم که سفیده ... غیر اینه مگه ؟
- لازم به گفتن جزئیات نیست....فقط بگو عقد کردم همین .
- باشه ...اگه کسی کلی پرسید ، می گم عقد کردم ، اما اگه جزئی پرسید ، مجبورم بگم ... باشه ؟
نفسش را به سینه برگرداند و حبس کرد :
- حواست هست که من رو داری با این کارات عصبی می کنی ؟...این ترم دیگه مثل ترم قبل نیست که دلم واست بسوزه ها... کاری می کنم که این واحد رو بیافتی.
پوزخند زدم :
_ بله ...از شخص شخیص شما بعيد نیست استاد.
از میزش فاصله گرفتم و همراه فریبا از کلاس بیرون رفتم .فریبا با خنده بازویم را گرفت و گفت :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت270
_عجب تیکه ای بهش انداختی ، یعنی اگه نگاه جدی هومن نبود ، من تا فردا صبح میخندیدم .
- خیلی پرروئه ! پسره ی مغرور از خود راضی ...خاک برسرم که اینقدر دوستش دارم .
فریبا ایستاد و گفت :
_ راستی یه خبر دارم واست .
ایستادم و فریبا در حالیکه مکث می کرد تا کلمات را برای گفتن خبرش انتخاب کند گفت :
- شنیدم که ...نگین و پدرش با کمک هومن یه شرکت زدند.
- نگین !
اسم نگین که آمد، حالم بد شد. انگار یک مدار مغناطیسی در مغزم ایجاد شده بود که دور تا دور این مدار رو اسم نگین ، پر کرده بود ، از بدبینی و افکار منفی .
- نسیم ...فقط شرکت زدند ، همین .
نفس بلندی کشیدم و گفتم :
_ هیچ از این دختره خوشم نمیآد...
- تو دل هومنو بردی ، چکار به نگین داری حالا ...
- از کجا معلومه ...کدوم دل؟ می بینی که رفتارشو ...می ترسم فریبا ...هیچی از این بشر بعید نیست .
- نترس بابا ...اگه بخواد پاشو از گلیمش درازتر کنه ، مادرت گوشش رو میکشه ، آخه تو یه شانسی که آوردی ، مادرت ، مادر شوهرتم هست .
اینرا گفت و خندید ولی من بدون حتی یک لبخند فقط نگاهش کردم .
حدسش سخت نبود.حتی جلسه ی مهمانی چند ماه قبل هم برای زدن یک شرکت بود. اما می ترسیدم از اینکه هومن بخواهد برای مدیریت شرکت با نگین ازدواج کند. حتی از فکر این قضیه هم سرم سوت می کشید .فریبا کلی ایده برای من داشت که نود و نه درصد آن ها دلبری و محبت بود .اما به نظر من ؛
هومن دلی نداشت تا برده شود.
دلبری از او سخت ترین کار بود و شاید تنها چاره ی کار. به قول خانم صامتی کسی که نمک گیر محبت هسرش شود به او خیانت نمی کند که اگر خیانت کند از عذاب وجدان در امان نیست و حتما بر می گردد.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍