سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
گرچه این دیوان بُوَد لبریزِ از ابیاتِ ناب شاه بیتِ شیعگی نامِ امامِ صادق است #یا_صادقآلمحمد🎊 #میل
به لطفِ مادرتان جعفریست آئینم...
شنبهها بوی امید و مهربانی میدهد
بیخیال غصه با لبخند میگویم #سلام... 🥰
نماز خونه مدرسه بودیم و نماز ظهر و عصر تموم شده بود. بچه ها می خواستن برن سر کلاس، از نماز خونه تا دفترِ منو و دَمِ کلاسِ بچه ها با هم حرف زدیم.
زینب با حالت بغض گفت: خانم؟
تا اومدم بگم جانم؟
ترانه، مهسا، زینب و شیوا زدن زیر خنده و زهرا گفت: خُب خانمُ با اسم اصلیش صدا بزن دیگه! گفتم: منظورت اسم کوچیک هست؟ آره مشکلی نداره، صدا بزن، راحت باش
زهرا چشمکی زد و گفت: نه خانم! زینب پیشِ ما که می خواد از شما حرف بزنه نمی گه خانم رحمت نژاد! می گه عشقم😅
منم خندیدم، زدم رو شونه زینب و گفتم: آخی، عشقم، تا دبیرت نرفته سر کلاس حرفت بزن
زینب گفت: خُب خانمِ عشق خیلی از دوستامون با ما قهر کردن! چون ما تو اعتراضات شرکت نکردیم، چون ما مذهبی هستیم، اصلا انگار ما داریم تنها می شیم! در موردِ خیلی چیزا مثل دین و حجاب نمی تونیم حرف بزنیم تو مدرسه!
نگاهی به همه بچه ها کردم و گفتم: ببینید بچه ها منم تا چند سال پیش دانش آموز بودم، مدرسه می رفتم، منم اون موقع تنها بودم! خیلی از دوستام باهام قهر می کردن! یه بار دیدم یکی رو دیوار مدرسه یه شعار خیلی زشت نوشته! رفتم از آبدارخونه مدرسه سیم ظرفشویی و اسکاچ آوردم، اون شعار زشت پاک کردم، زنگای ورزش کلاس هایی که ورزش داشتن و کلاس خالی بود می رفتم پای تخته شعر از آقا می نوشتم، هیچ وقتم کسی نمی فهمید کی این شعرها رو اومده نوشته و رفته! همونجور که ما نمی فهمیدیم کی اون شعارهای زشته می نویسه و می ره! بچه ها ما تنها نیستیم! ما هر کدوممون یه لشکر هستیم واسه خودمون🥰
ما بریم سمتِ دوستامون، اونا قهر باشن و ما نباشیم، اصلا مگه میلاد حضرت محمد و امام صادق نیست؟ بریم پیششون، حرف بزنیم بگیم بیایید نظر بدید چه طور برنامه بگیریم؟ چیکار کنیم؟ ما همه #باهمهستیم نگاه به دوستاتون نکنید که کمی با هم اختلاف سلیقه داریم، در مورد این چیزا گفت و گو می کنیم و درست می شه.
بچه ها انگار که کمی آروم شده باشن رفتن سر کلاساشون و گفتم زنگ تفریح می بینمتون.
داشتم فکر می کردم! به این فکر می کردم که نباید بین بچه های معترض و غیرمعترض فاصله بیفته، نباید با هم قهر باشن، نباید دیوار کشی بکشه، این همون چیزیِ که دشمن می خواد.
چند تا دختر که موهاشون پسرونه زده بودن و مقنعه هاشون رو دوششون بود اومده بودن اجازه بگیرن توپ بردارن و برن بازی، توپ برداشتن برن، گفتم منم بیام بازی؟ دوتاشون گفتن بله بیایید اما یکیشون جوابی نداد! انگار که راضی نبود! بچه ها رفتن، منم چند دقیقه بعد رفتم پیششون، وسطی بازی می کردن، ملحق شدم بهشون، همونکه دوست نداشت باشم پوزخندی زد و زیر لب گفت: چه قدر ارشاد شدیم ما الآن! چه قدر حضورتون تاثیر گذاشت رو ما!
جوری برخورد کردم که اصلا انگار چیزی نشنیدم!
مشغول بازی شدیم، زنگ تفریح شده بود، زینب و زهرام اومدن، گفتم بیایید بازی، گفتن نه خانم ما با اینا بازی نمی کنیم،
دوست نداشتم بچه ها قهر باشن و فاصله ای بینمون باشه، همون دختری که چشم دیدنمو نداشت، گفت: می خواهید با چادر بازی رو ادامه بدید؟ درش بیارید خَب! آقا نداریم که! دیدم بله آقا نداریم و محیط کاملا خانومانه ست منم مانتو بلند تا روی پا تنم هست و روسری بزرگی که لبنانی پیچیدم و بستم، چادر در آوردم، زینب و زهرا رو صدا زدم و گفتم بیایید حرفه ای وسطی بازی کنیم، حالا یکی شده بودیم، معترض و غیر معترض با هم شده بودیم، قهرم نداشتیم، حرفه ای وسطی بازی کردیم، یه زنگ، دو رنگ، یه روز، دو روز، سه روز تا امروز! حالا اون دختری که چشم دیدن منو نداشت و هر آن منتظر بود بهش بگم مقنعهت سر کن، از حلال و حرام بگم، هر روز خیره می شه و نگام می کنه، انگار که پُر از حرف باشه، انگار که نیاز داشته باشه حرف بزنه و یکی بشنوه، انگار که می گه خانم رحمت نژاد می شه با هم دوست شیم؟ یه روز تو بازی وسط بود، اینقدر خیره به من بود و حواسش نبود که با توپ زدم بهش و گفتم الو، کجایی؟ برو بیرون که سوختی ... و سلانه سلانه رفت بیرون، بی هیچ حرفی،
بعدش یه دختری که باز مقنعه رو دوشش بود و موهاش از فرق باز کرده بود و شعر آوازِ قو رو بین بچه ها پخش می کرد و ریز ریز دعوت به اعتراض می کرد، یه شعرم داد دست منو گفت خانم شمام می یایید اعتراض؟
خندهم گرفته بود! گفتم ببین یه وسطی بازی کردیما! ما رو می بری اعتراض؟ اما گفتم آره هر وقت اعتراض کردید منم صدا بزنید، می یام اعتراض ...
خُب چی می شه یه مربی کنار دانش آموزاش تو صف معترضین باشه؟ بعد ازشون بپرسه دلیل اعتراضتون چی هست؟ بعد گفتگو بُرد بُرد کنن؟ فکر می کنم اینجوری بچه ها خیلی آروم بشن خیلی،
#یادداشتذهنخستم
#مدرسهما #منوگلدخترام
#روزنوشتیکمربیتربیتیفرهنگی
حضرت حجة عجلالله تعالی فرجه الشریف
در پاسخ به نگرانی میرزای نائینی فرمودند:
اینجا شیعه خانهی ماست؛
میشکند، خم میشود، خطر هست
ولی ما نمیگذاریم سقوط کند.
ما نگهش میداریم.
- ولیحقیقتادلموناونجایی
غنجرفتکهحضرتآقافرمودند :
جوانهایانقلابیامروزازجوان
هایانقلابیدیروزبهترند :)))
ــ حضرتآقا ! 💙 ــ
فتنههایی مثل فتنهی سال [ ۸۸ ] که
در کشورمان اتفاق میافتاد؛ در سال
[ ۱۴۰۱ ] تبدیل به اغتشاش شد . . .
یعنی دیگر امکانِ فتنهسازی ، توسط
غرب برای ملت ایران وجود ندارد .
دیگر نمیتوانند [ حق و باطل ] را
در هم آمیزند .
این دستاورد نیست ؟!
#غربدیگهقدرتینداره
سیدِ عزیزِ من
پدرِ مهربانِ وطن . . . !
دوست داشتنِ شما ، رسالتی عظیم
است برای قلبِ کوچکِ من -
پیرو راهِ شما بودن ، جهادِ اکبر است
در هر قنوتِ نماز ، از تهِ قلبِ رنجورِ
مملو از آمالم،برایشما دعا میخوانم
و میگویم :
اللهم احفظ قائدنا الامامالخامنهای
آقایِ من
ما . . . همه میثم تمار های انقلابیم
جانمان را فدایِ وجود مبارکتان
میکنیم :)!
#بهسلامتیِبابایِبچهانقلابیاصلوات
#لبیک_یا_خامنه_ای | #امام_زمان
کلاسِ اول دبیرستان بودم ، خواب و خوراکی برایم نمانده بود . . . با فکر به حوزهی علمیه میخوابیدم و با شوقِ آینده بیدار میشدم ! کتاب هایم را میخواندم که زودتر بزرگ شوم تا بتوانم درس طلبگی بخوانم .. اصلا زندگی برایم معنایی نداشت . یادم هست حوالی سیزده - چهارده سالگی بود که دو تا از کتاب های درسی حوزه را خوانده بودم ! رنگ و بوی زندگی ام ، خلاصه اش میشد عشق به حوزهی علمیه ... در کوچه ها و خیابان ها و بازارها و مساجد ، به دنبال ردی از طلبه ها میگشتم .دوست داشتم فقط نگاهشان کنم !
حالا چند سالی میشود که از آن روزهای انتظار ، فاصله گرفته ام . حالا دیگر به آن معشوقِ دوران کودکی و نوجوانی ام ، دست یافته ام . دیگر آن طلبه های جوانِ توی شهر را به چشم دست نیافتی ها نمینگرم ! ...
رویای شب هایم شد یک آمالِ به دستِ آمده . من امروز به قدرِ هزاران سال خوشحالم .. خوشحالم از اینکه توانستم هرآنچه در ذهنم بود را به دست آورم ! #شرححال
داشتم کتاب میخوندم
رسیدم به این جملات:
مگر میشود کسی را که هنوز مَن دارد
تایید کرد ؟ لذا بر خلاف میل باطنیام
تو را شکستم ...!
#خدایاشیشهیمَنیتوغرورماروبشکن:)
یکی از اساتید با انگشت اشاره کتاب ناقوس ها به صدا در میآیند را نشانم داد و گفت : حتما این را بخوان، مطالعه اش برای پروژه ای که کار می کنیم ضرر ندارد، من هم با کنجکاوی صفحاتش را ورق زدم و کتاب را خریدم و خواندم ... و الحمدالله که خریدم ☁️💜 -
این کتاب در واقع رمانی ست درباره امام علی علیه السلام .داستان از کلیسایی آغاز می شود که مردی تاجیک برای فروش کتابی که پیدا کرده به نزد کشیش کلیسا می رود. کتابی با قدمت ۱۴۰۰ سال و دست نوشته هایی از عمروعاص و برخی از یاران و مخالفان امام علی( ع) و جنگهایی که ناخواسته درگیر آنها شد... .کشیش که علاقمند به کتاب های خطی و قدیمی است،با دیدن این کتاب به ارزش تاریخی آن پی می برد اما پس از خواندن آن وبا توجه به مطالبی که قبلا درباره حضرت شنیده است کنجکاو میشود تا بیشتر با شخصیت امام علی علیه السلام اشنا شود و پی به عظمت ایشان ببرد .اما از سوی دیگر کشیش با بدست اوردن این کتاب درگیر جریاناتی میشود .کتاب در دو بعد تاریخی ورمان پیش میرود وضمن مطرح کردن بخشهایی از سخنان حضرت مروری بر وقایع تاریخی وجنگهای مهم ان زمان دارد.اما از نکات خوب کتاب ومتن ساده و دلنشین آن، این بود که خواننده را به مطالعه بیشتر درباره ی حضرت و خواندن نهج البلاغه ترغیب میکند...
#بهخوندشمیارزه #نگیدنگفتم