eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و دوم یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پ
و سوم همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.» بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!» صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.» همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود. صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.» نزدیک ظهر بود که به جادة فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبة کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرة کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند. بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و دربارة عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.» گفت: «می ترسی؟!» گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.» پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!» محکم جوابم را داد: «می جنگند.» بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.» حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.» توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!» گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.» گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفة دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.» گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.» 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: می‌خواهیم چون ابوالفضل علیه السلام دست‌هایمان در راه امام‌مان خمینی، قطعه قطعه شود. حسین جان! تا دشمن را به خاک نسپاریم، نمی‌خواهیم از این مرز و از این خاک برگردیم، حتی اگر دست‌هایمان قطعه قطعه و پاهایمان تکه تکه شود. 💬 سخنان منتشر نشده سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در عملیات طریق القدس 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🍁بوم نقاشی خدا، هر روز،رنگی تر از دیروز، چشمان مرا،به عاشقانه دیدن،دعوت می کند! ❣عاشقانه ترین نقاشی خدا؛ پاییز هم،رسید... و ما باز در لابلاي نقاشی خدا، دنبال تو مي گردیم! باقی مانده خدا در زمین. 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ❣آدینه تون مهدوی✨💫 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایمان به اهل بیت، دروازه باقی ایمان‌ها 💠 ایمان به اهل بیت، آن کانالی است که اگر آدمی به آن وارد شود، سایر ایمان‌هایش نیز مطمئن و محکم خواهد شد‌. ☀️ اتفاقا‌ درست‌ترین دروازه هم همان دروازه اهل بیت است. در همان بخش اول با این جمله شروع می کنیم: « السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعَ الرِّسَالَةِ» و کمی که جلوتر می‌آییم می‌فرماید: «وَ أَبْوَابَ الْإِیمَانِ وَ أُمَنَاءَ الرَّحْمَنِ» شما اهل بیت، دروازه‌های ایمانید. ✅ اگر انسان از این کانال وارد شود، ایمانش مطمئن و محکم است. 🔸 در واقع، اصلا مومن حقیقی در این عالم، فقط اهل بیت هستند. اهل بیت، نه تنها دروازه ایمانند، بلکه مومن واقعی نیز فقط ایشان هستند. ❓حال سوال اینجاست که منظور از اینکه گفته می‌شود بقیه انسان‌ها مومن هستند، چیست؟ ✳️ یک جنس اصل داریم و باقی اجناس را هم به خاطر شباهتشان به عنوان جنس اصل می‌شناسند. 🔹مثلا کتاب آن است که ما دستمان می‌گیریم و می‌خوانیم. ولی گاهی ما از نسخه‌های الکترونیکی نیز مطالعه می‌کنیم که به آن‌ها هم کتاب گفته می‌شود. کتابی که در اینترنت است، به‌خاطر شباهتش با آن کتاب واقعی، به نام کتاب می‌شناسیم. اما اولی کتاب حقیقی و به آن دیگری می‌گوییم کتاب مجازی! ❓ چرا مجازی می‌گوییم؟ ✅ بخاطر شباهتی که با واقعی دارد ولی خودش واقعی نیست. اینکه به بقیه انسان‌ها هم مومن می‌گویند، به خاطر شباهتی است که با اهل بیت دارد؛ وگرنه مومن حقیقی آن‌ها هستند و بقیه مومن مجازی اند! 📎《 برگرفته از جلسات پای مهدی بمان》
سلام وقت شما بخیر.من پسر 20ساله ای دارم الان دانشجو هست وسواس شدید داره حمام طولانی ،وضوومعذرت میخوام دستشویی 20دقیقه ای .مهمونی به سختی میاد غذا ومیوه وپذیرایی صاحب خونه رو نمیخوره،اگه حرف کسی تو جمع زده بشه بلند میشه بدون خدا حافظی میره ،میگه غیبت شده خیلی خشک وعصبی هست نمازاش رو چندین بار تو روز تکرار میکنه 😭واقعا نمیدونم چیکار کنم ،تازگی میگه زن میخوام.من با شوهرم از اول زندگی اختلاف داشتیم خیلی وقتا جلوی بچه‌ها کتک کاری بوده الان که فکرش میکنم میگم کاشکی صبر الکی نمیکردم که بخواد بچه اینطوری تربیت کنم واقعا خیلی سخته اهل نماز ودعا وحسینیه هست حافظ قرآن هست تنفر شدید از پدرش داره، جوون پاکیه ولی همش نا امیدوگوشه گیرهمش تو خونه هست فکرش اینه بره زیارت پول جمع میکنه چند ماه یه بار بره زیارت امام رضا،با کسانی که هم صحبت میشه همه آدم های خوب ومتین هستن. یه بار با خانم رحمانی مشاور تنها مسیر صحبت کردم یه نوبت هم پسرم با آقای اکبری مشاور تنها مسیر صحبت کرده از لحاظ غذایی هم خیلی رعایت میکنم ولی هیچ نتیجه ندیدم.آیا با این اوضاع روحی ازدواج کردن صلاح هست؟خدا خودش یاری کنه😭😭 〰〰〰〰〰〰〰🌟 به این سوال: سلام علیکم و رحمت الله امیدوارم در سایه الطاف خداوند، روز و روزگار بر شما و همه خوش باشد.🌺 احسنت به شما مادر مهربان که به سلامتی و آرامش فرزندتان اهمیت می دهید. با توضیحاتی که فرمودید، فرزند شما دچار وسواس عملی و وسواس فکری است که ناشی از غلبه‌های مزاجی است. 👈بهترین راهکار، اصلاح مزاج است که باید فوری و جدی به آن بپردازید. 🔺البته منظور از اصلاح مزاج، فقط اصلاح تغذیه نیست. بلکه، 🔸اصلاح تغذیه در کنار 🔸 اصلاح عوامل محیطی و 🔸اصلاح رفتار، با برنامه ریزی دقیق می باشد. هر کدام از این عوامل که رعایت نشود، بالطبع نتیجه مطلوب حاصل نخواهد شد. پس حتما در کنار اصلاح تغذیه به موارد دیگر هم دقت داشته باشید. 🔸نکته بعد، 👈دوره های اصلاح مزاج، چهل روزه است و حتما بعد از پایان دوره باید دوباره با مشاور تماس بگیرید تا برنامه جدید را دریافت کنید. مهم ترین نکته👈خواهر عزیز و ارجمند، به نظر می رسد که خود شما هم نیاز به مشاوره دارید، در اولین فرصت حتما اقدام به این امر کنید تا با دریافت راهکارهای مناسب بتوانید، امور زندگی را به خوبی مدیریت کنید. اما بحث ازدواج، 👈ازدواج از مقدس‌ترین ارکان دین است و نیاز هر فرد. حتما باید به موقع و در شرایط مناسب انجام شود. اما فرزند شما فعلا شرایط مناسب را ندارد. ابتدا سعی کنید که ایشان سلامتی خود را به دست بیاورد و بعد در اولین فرصت مقدمات ازدواجش را فراهم کنید.👌 🔺فراموش نکنید که ما در همه لحظات زندگی در حال امتحان شدن از سمت خدای مهربان هستیم. گذشته را رها کنید و در حال زندگی کنید. با زیر و رو کردن خاطرات تلخ، مشکلی حل نخواهد شد. توکلتان به خدا باشد و برای بهبودی وضع حال زندگی خود و فرزندتان تلاش کنید. حتما نتیجه خوبی خواهید گرفت. ان شاءالله موفق باشید🌺 @MoshaverTM 〰〰〰〰〰〰〰〰🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨امیرالمومنین امام على عليه السلام: 🌱ما أفحَشَ كريمٌ قَطُّ انسان بزرگوار، هرگز دشنام ندهد 📚غررالحكم حدیث 9478 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻قرآن بهترین مونس🌻 🎥 کلیپ حاوی عکس نوشته هایی از سخنان مقام معظم رهبری امام خامنه ای(مدظله العالی) در مورد عظمت قرآن و جایگاه آن در سبک زندگی مؤمنانه است. ✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءكُم بُرْهَانٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَأَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُوراً مُّبِيناً✨ 📙نساء/١٧۴ اى مردم! از سوى پروردگارتان براى شما برهان و حجّتى آمده است و نورى روشنگر (همچون قرآن) را به سوى شما فرود آورديم. 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"علی لندی" نوجوان فداکار ایذه‌ای آسمانی شد😞 🔺علی لندی، نوجوان شجاع و فداکار ایذه‌ای و قهرمان ملی درگذشت. ▪️این نوجوان ۱۵ ساله و اهل شهرستان ایذه استان خوزستان در پی یک حادثه آتش‌سوزی در ایذه با ایثار و از خودگذشتگی جان دو زن را نجات داده و خود دچار سوختگی شدید می‌شود. 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و سوم همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می
چهارم گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.» با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همة فکرم پیش این هاست. غصة من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.» تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.» فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.» خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...» گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.» در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.» چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقة پایین بازی کنند. در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجة صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.» با شنیدن این حرف دلهرة عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقة بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!» 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔘 علامه حسن‌زاده آملی دار فانی را وداع گفت و روح بلند ایشان به ملکوت اعلی پیوست... ▪️ این مصیبت رو خدمت امام زمان ارواحنا فداه و رهبر انقلاب و همه مومنین تسلیت عرض میکنیم.... 🌷@IslamlifeStyles
✍️ فرازهایی از کتاب الهی‌نامه علامه حسن‌زاده رحمت الله علیه 🍃 به سوی تو آمده‌ام؛ به حقّ خودت مرا به من برمگردان الهی! 🍃 الهی! پیشانی بر خاک نهادن آسان است، دل از خاک برداشتن دشوار. 🍃 الهی! تو پاک آفریده ای، ما آلوده کرده‌ایم. 🍃 الهی! گرگ و پلنگ را رام توان کرد، با نفس سرکش چه باید کرد؟ 🍃 الهی! انگشتری سلیمانی‌ام دادی، انگشت سلیمانی ام ده. 🍃 الهی! اگر ستّارالعیوب نبودی، ما از رسوایی چه می‌کردیم؟...