بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی ادامه درس چهل و ششم 💐🙏 🔹یعنی ضعیف نباش ظلم که خب ممکنه همه جا بشه اما اگر تو ضعیف نباش
#سبک_زندگی
درس چهل و هفتم 💐🙏
🔹یک آیه بخونم برای جهاد اقتصادی
یا ایها الذین آمنوا مکرر هست در قران کریم همینجوری میگه در تمام 9 موردی که من نگاه کردم جهاد اموال و انفس کنار هم اومده
✅جهاد اموال مقدم شده
میفرماید یا ایها الذین آمنوا هل ادلکم تجارة تنجیکم من عذاب الیم
⭕️ آیا میخواهید من شما رو دلالت کنم ای مومنین بر یک تجارتی که شمارو از عذاب الیم نجات بده ؟؟؟
✴️ این ادبیات تو کشور ما نمیگیره اصلا ما کلا تجارت یاد نمیدیم به بچهها
( تجارت یعنی چی⁉️کلا تجارت کیلو چند هست )
✔️ بعد میفرماید که حالا اون تجارت چیه که آدم رو از عذاب دردناک نجات میده ⁉️
🌺مومنون بالله و الرسول و تجاهدون فی سبیل الله باموالکم و انفسکم
👈 جهاد کنید در راه خدا با اموالتون و جانهاتون🔹
درجهاد اقتصادی هم صرفا ما نباید دنبال این باشیم که دزد بگیریم دنبال این باید باشیم که مولد باشیم این اولویتش بالاتره
تا میگی مولد باشیم دوستان میگن که آقا دولت خیلی کارشکنی ها و قوانین اصلا حمایت نمیکنه برای تولید، کسب و کار ، میگم خب عیبی نداره بیاید ما قیام کنیم قیام بحق . نشد ؛ فردی !
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
32.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به دختران امروز مادران فردا 💐
و تقدیم به مادران امروز(هنوز هم دیر نشده)☺️
حدیث بندگی _تربیت کودکی که بانو مجتهده امین شد.
و پدر هم نقش آفرین است🌷☀️
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت-هشتاد و چهارم توی ماشین 🚘و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتاد و پنجم
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازة ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند.
عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.»
انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسة سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!»
گفتم: «خوبم. بچه ها خانة خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!»
سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.»
دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: «حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده.»
بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون.
دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا می دوی؟!»
گفتم: «نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.»
آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.»
با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.»
صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصة خودم را بخورم.»
داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصة صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.»
همین که به خانة خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیة ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.»
گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.»
صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
سلام
آخرین روز هفته ی پاییزی تون بخیر 🌹
سرشار از سلامتی مهربانی رحمت و الطاف ویژه الهی
الهی که همیشه شاد باشین و سربلند و پیروز و آزاده🌷🔅
به نیت از آقاجانمان سوره یس رو به مادرمان زهرا سلام الله علیها هدیه کنیم
بخواییم واسطه بشن در اجابت حوائج جهان بخصوص شیعیان و هدایت قلوب به امام عصر و فرج حضرت
و جز یاران او بشیم با عافیت
زیاد شد ❓☺️
بهشت خانواده💞
🌹🌹 عصر سه شنبه تون بخیر باشه. ی کلیپ خدمتون ارسال می کنم ،لطفا ارتباطش رو با شرایط روز جامعه مون
#ارسالی_اعضای_محترم_کانال🔻🔻
سلام خوب هستین انشاالله
💢از اون اول که بچه بودیم و برامون گفتن👇👇
که فلان کار رو نکنی خدا میبره جهنم🔥
این کار رو بکنی خدا میبره جهنم 🔥
انگار از بچگی یاد گرفتیم بیشتر به فکر جهنم 🔥باشیم تا بهشت 🎄🌳خدا جون
این رشته افکار و خیال هست که منجر به عکس العمل میشه
پس باید تلاش کنیم این زنجیره ی تکرار رفتار رو قطع کنیم و با فرزندانمان از مهربانی خدا جون و بهشتش صحبت کنیم .
💢از طرف دیگه با این اوضاع جامعه و مد گرایی و تعطیل کردن عقل و تفکر انگار هیچ ارزشی برای خودمون و جایگاهمون قائل نیستیم
هر چیزی مد شد 👇👇
❗️چه پوشاک
❗️ چه لوازم خانه
❗️چه مدل خانه
❗️چه خوراک
❗️چه برخوردها و رفتارها
❗️چه رشته درسی
❗️چه انتخاب شغل
❗️چه .....
بدون هیچ تفکری که من کیستم و برای چی اومدم و کجا میخوام برم ؛ قبول میکنیم و فقط و فقط برامون دیدگاه اطرافیانمون مهمه