#همراه_با_بهشتیان
شهید محمدعلی رهنمون
✍️ خیرات
▫️مادرمون فوت شده بود و میخواستیم براش خیرات کنیم. محمد علی گفت: به جای شام و ناهار و اینجور خرجها، با پولش کتاب بخریم برا بچههای روسـتا... اینو گفت و ساکت شـد. انگار بغـض کرد، بعد ادامه داد: اینطـوری مـادر راضیتره....
📚 یادگاران ۱۶ کتاب رهنمون، صفحه ۱۲
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
حیات بهشتی🌷🔅
❇️ خدا دو تا حرف دارد: یکی اینکه بهشت را معرفی می کند که در بهشت چه خبر است و یکی هم اینکه #مردان_مؤمن چگونه زندگی می کنند.
درباره بهشت فرمود هیچ مشکلی در بهشت نیست؛ در بهشت اصلاً کینه نیست، قهر نیست، دشمنی نیست، آن گاه در سوره «حشر» فرمود
#مردان_الهی همین خواسته را از خدا دارند، می گویند: ﴿لا تَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ آمَنُوا﴾؛
❇️ مردان الهی به خدا عرض می کنند خدایا در دل ما کینه هیچ کس را قرار نده! این کم نعمتی نیست! یعنی ما می خواهیم #بهشت_زندگی_کنیم، ما می خواهیم شهرمان را بهشت کنیم، دیگر مرتب شکایت بکنیم، سراغ دستگاه قضایی برویم و دعوا راه بیندازیم و اینها نباشد، پس می شود! 😊
🔸 اینکه به ما می گویند هر حرفی می خواهید بزنید اول «بِسْمِ اللَّهِ» بگویید یعنی چه❓
این دو تا پیام دارد؛ البته نام خداست، ثواب دارد؛ اما یک #قرنطینه است👉 آدم هر حرفی که بخواهد بزند، اگر اول «بِسْمِ اللَّهِ» بگوید، این مثل #ایست_بازرسی است یک قرنطینه است، این حرفش یا واجب است یا مستحب، دیگر فحش و بد و غیبت و اینها که نیست، زیرا آدم نمی تواند حرف بد بزند، اولش بگوید: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم»!
راه را به ما نشان دادند؛ جایی میخواهیم برویم، حرفی می خواهیم بزنیم، غذایی می خواهیم بخوریم، تجارتی می خواهیم بکنیم، معامله ای بکنیم، اول زیر لب بگوییم:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم»؛ به ما دستور دادند!
این «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم»، یک #قرنطینه است، آن وقت همه ما یا کار واجب میکنیم یا کار مستحب، پس می شود شهر را بهشت کرد.🌷🔅
#آیت_الله_العظمی_جوادی_آملی
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
حجامت
حجامت، پناهگاه پیامبر(صلّی الله علیه وآله وسلّم) 🌷🔅
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند:
پیامبر(صلّی الله علیه وآله وسلّم) هر دردی داشتند پناهگاه ایشان حجامت بود.
قَالَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام: مَا وَجِعَ رَسُولُ الله (صلّی الله علیه وآله وسلّم)وَجَعاً قَطُّ إِلَّا كَانَ فَزَعُهُ إِلَى الْحِجَامَةِ.
📚 الجعفريات باب الحجامة ص: 162
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
🎑 رمان شب #بدون_تو_هرگز 45 📄 "کارنامه ات را بیاور" 🔹 تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو دا
🌠 رمان شب #بدون_تو_هرگز 46
🌷 "گمانی فوقِ هر گمان"
🔹اصلاً نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کارِ خودش رو کرد ...
✅ اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهنِ دیگران، چیزی در نمی اومد ...
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ....
💢 وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یادِ خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغِ زینب ... امّا ازش خبری نشد...
🦋 دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... 👏🏼👏🏼
🌺 هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ...
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرتِ تمامِ دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جوابِ رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... 😊
🔹امّا باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلاً باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ...‼️
زینب، مدیریتِ پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...👌🏼
🚸 سال 75، 76 ... تبِ خروجِ دانشجوها و فرارِ مغزها شایع شده بود ...
🎓 همون سال ها بود که توی آزمونِ تخصص شرکت کرد...
و نتیجه اش ... زینب رو در کانونِ توجه سفارتِ کشورهای مختلف قرار داد ...
🔶 مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ...
✅ ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصدِ خروج از ایران رو نداشت ... اما خواستِ خدا ... در مسیرِ دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم .....
بهشت خانواده💞
🌠 رمان شب #بدون_تو_هرگز 46 🌷 "گمانی فوقِ هر گمان" 🔹اصلاً نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کارِ خ
🎆 رمان شب #بدون_تو_هرگز 47
"سومین پیشنهاد"
🌷 علی اومد به خوابم ... بعد از کلّی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته امّا رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
🔷 با صدای زنگِ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خوابِ همین طوریه ... پذیرشِ چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
🌌 چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... امّا این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدّی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ...
🔶 - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بِکَنم و جدا بشم ... برام سخته ... 😔
🌹با حالتِ عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیرِ زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعتِ من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
🔹 گریه ام گرفت ... ازش قولِ محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شبِ اوّلِ قبرم ...
💖 دوری زینب برام عینِ زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...
🌺 حدودِ ساعتِ یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دمِ در استقبالش ...
- سلام دخترِ گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به دردِ اتاقِ تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...😊
🔸 رفتم براش شربت بیارم ...🥃
یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامانِ گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
❇️ ناخودآگاه دوباره یادِ علی افتادم ... یادِ اون شب که اونطور روشِ رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عینِ علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحدِ ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
خندید ...☺️
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
🔹بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهادِ بورسیه از طرف کدوم کشوره؟...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد.
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14