1_1049199338.mp3
4.61M
🌺 هشت ویژگی امام خمینی رحمت الله علیه بر اساس آیات قرآن کریم
🎤استاد رفیعی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
💠برخی از نتایج و پیامدهای قیام ۱۳۴۲
پانزده خرداد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
سلام وقتتون بخیر
امروز ساعت ۱۷ پخش اولین مناظره انتخاباتی
پخش از شبکه اول سیما
⭕️ اعلام دقیق زمان مناظرات نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری
🔸 اولین مناظره نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری فردا (شنبه ۱۵ خرداد) ساعت ۱۷:۰۰
🔹 دو مناظره دیگر سهشنبه (۱۸ خرداد) و شنبه (۲۲ خرداد) برگزار میشود.
🔸 مدت زمان هر مناظره سه ساعت خواهد بود.
🔹 هر هفت نامزد حاضر در این دوره از انتخابات، در این مناظره با موضوع «اقتصاد» حضور خواهند داشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام و ادب دوباره خدمت شما همراهان گرامی✋
دوستان نظر لطف دارن و تقاضا کردن که چله زیارت عاشورا بگیریم 👌
ما هم تصمیم گرفتیم که امیدی خدا ثبت نام دوستانی که مشتاق در چله زیارت عاشورا هستن رو بنویسیم و از اول ذی القعده (۲۲خرداد)شروع کنیم که امیدی خدا ختم چله در روز عید قربان باشه
حالا بزرگوارانی که تمایل دارن یا علی ....
آیدی برای هماهنگی 👇
@yaMahdizahra
🍃🍃🌺🌺🍃🍃🌸🌸
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست و پنجم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست و ششم
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک
کنم. قول می دهم خانة خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا
صبح گریه کرد، احساس و علاقة مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفة من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشة پردة اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14