سلام 🌹
احوال شما چطوره🌸
الهی که حال دلتون خوب باشه
اول این که هدیه تون به مولا جانمون فراموش نشه
من ۴ مرتبه سوره قدر به نیابت حضرت به حضرت زهرا 🌷🌷🌷🌷🔅
الهی که بتونید و بتونیم در شرایط ناگوار زندگی که قرار می گیریم
ما هم فرمایش امام سجاد علیه السلام رو به درگاه خالق حکیم مون ببریم که
خدایا اگر منو در شرایطی قرار دادی که ناگوار بود اما خشنودی تو در اون بود ؛
خدایا حکمت شو به دل من هم بنداز و من رو هم به اون خشنود کن 🕊🌷
جانم به فدای امام سجاد علیه السلام...🌾
به نظر شما چه حقيقتي پشت این عبارت نورانی حضرت نهفته هست ⁉️
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج آگاهانه و درست - نگاه رهبری به ازدواج
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_703774767.mp3
24.92M
جلسه بیستم و دوم آموزشی 👆👆
مبحث🔊
#اصول_تزکیه
[ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود]
🔅🌷🕊🌷🕊🌸
#استاد_پناهیان
#دین_نوعی_برنامه_برای_شکوفایی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
🌱تا که بر روی لبم ذکر «حسن جان»دارم
از همین نامِ مبارک به دلم جان دارم...
🌱او ز دستانِ کریمانه عطا فرموده..
هر چه دارم همه از لطفِ کریمان دارم...
#جانبهقربانکریمیکهکرمزندهازاوست
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هشتادم گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام س
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتاد و یکم
زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.😊
🍃فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان.
سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده🌱.
صمد جلوی در🚪 ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین🚎 پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه🌿 آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود.
سماوری گذاشته بود گوشة بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه🍒🍐 آورد.
بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.»☺️
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه🕋 مشرّف شد.
موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر😢.»
گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.»
رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت.
هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم.😔
نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.»
بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود.
بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!»👌
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود. شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانة 🏠همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم.
اغلب شب ها یا او خانة ما بود یا من به خانة آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب🌌 مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانة خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در🚪 بلند شد.
خوشحال شدم😌.
گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس🚑 شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.»
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت.
ماشینی 🚖خبر کرد و مرا برد بیمارستان🏨. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه👶 به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
🌺🌺
"چگونه به علما احترام كنيم؟
1ـ با تكذيب نكردن آنان:
گفتهي علما را به مجرد اينكه با فكر و عقيده ي شما جور در نميآيد، تكذيب نكنيد.
امام صادق ـ عليه السّلام ـ فرمود: 🔰🔅
در برابر عالم زياد نگوييد كه «قال فُلان و قال فُلان خلافاً لقوله [۱]؛ فلان عالم چه فرموده و فلان عالم ديگر چه مطلبي بر خلاف گفتهي شما فرموده است.»
2ـ با خدمت كردن به آنان؛
علي ـ عليه السّلام ـ فرمود:🔰🔅
«إذا رَأَيْتَ عالِماً فَكُنْ لَه خادِماً [۲]؛اگر عالمي را ديدي به او خدمت كن.
3ـ با ديدار و زيارت آنان:
پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «مَنْ زارَ الْعُلَماء فَقَدْ زارَنِي وَ مَن جالَس الْعُلَماء فَقَد جالَسَنِي وَ مَنْ جالَسَنِي فَكَأَنَّما جالس رَبِّي [۳]؛ كسي كه به ديدن علما برود، گويا به ديدن من آمده و كسي كه همنشين علما شود، گويا همنشين من شده و كسي كه همنشين من باشد، گويا همنشين خداوند و مأنوس با اوست».
و در روايت ديگر، پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود:🔰🔅
«زيارت كردن علما نزد خدا محبوبتر است از هفتاد حج و عمره مقبول و خداوند هفتاد درجه، مقام زائر علما را بالا ميبرد و رحمتش را بر او نازل ميكند.» [۴]
4ـ بيشتر شنيدن:
🔰🔅امام باقر ـ عليه السّلام ـ فرمود:
«إذا جَلَسْتَ إلي عالِم فَكُنْ عَلي اَنْ تَسْمَعَ أحْرص مِنْكَ عَلي أن تَقُول [۵]؛ هرگاه با دانشمندي همنشين شدي، سعي كن بيشتر از آنكه سخن بگويي، گوش كني.»"
[۱] . اصول كافي، ج1، ص37.
[۲] . ميزان الحكمه، ج6، ص489.
[۳] . ميزان الحكمه، ج6، ص489.
[۴] . عدة الداعي، ص66.
[۵] . بحارالانوار، ج2، ص43، ح11.
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14