بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت و نهم از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتادم
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون
را از گوشة اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانة گُل گز خانم و با همسایة دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانة ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشة پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانة لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانة تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمة بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
(پایان فصل پانزدهم)
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#عناصر_انتظار #جلسه_شصت_ودوم بسم الله الرحمن الرحیم جلسه قبل تا اینجا گفتیم که 👇 شما به خانم ها
#عناصر_انتظار
#جلسه_شصت_و_سوم
بسم الله الرحمن الرحیم .
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری وحلل عقدة من لسانی یفقهو قولی
با عرض سلام و ارادت خدمت مهدویون عزیز .🌷
ان شاءالله که دلهاتون امام زمانی 🌹
و قلبهاتون علوی 💐
و منشتون حسینی باشه 🌸
جلسه قبل تا اینجا گفتیم که 👇👇👇
سوال❓❓❓
خب نظر شما برای جلوگیری از بدحجابی بدون اعمال زور چیه؟؟
اعمال زور باید بشه.☝️
من توی دانشگاه مسئول نهاد بودمو میگفتن حاج آقا یه جوری جلوی
اینا رو بگیرید دیگه...😕
بابااا وقتی زور می خواید بگید،
به ما میگید ؟؟؟😕
پول می خواید بردارید،خودتون برمیدارید؟؟؟؟شما رئیسی!!😏
حجاب باید زوری بشه ولی توسط اساتید باشعور ،.❎
ببخشید هااا،
این آقای استاد میگه ،
این دختر خانم با این روالش،
جلوی بحث علمی رو توی کلاس گرفت.😟
✨✨✨✨✨✨✨
استاد هوسران وقتی میاد سرکلاس
به دانشجو میگه آزادتر باااش،
من چه جوری ترویج حجاب کنم؟😔
استاد با شعور میاد میگه ،
دخترم حجاب داشته باش،
اعصاب همه رو بهم نریز😴🤕👹
میخوایم کار علمی بکنیم.
هم فال هم تماشا!!😏
✳️🌀✳️🌀✳️🌀✳️
من معتقدم جامعه رو آزاد بگذارن ،😳
پلیسا دست از جامعه بردارن.
اما دانشگاه رو سخت بگیرن .🤔
تو دانشگاه کار علمی می خوایم بکنیم🤓
وقتی کار علمی میخواد بشه،
دیگه نباید مسخره بازیای بیرون باشه.
آقا تشخیص من اینه هاا😮!
منِ طلبه ،
پلیس ،خبر دادن فلان جا
پارتی هست ،نررره !!درسته؟؟؟
ولی تو دانشگاه یه ذررره👌کوتاه نیان
یونیفرم بدن🎓👘
به پسراشم یونیفرم بدن 👔👖👟
چه اشکالی داره؟؟😕
شماها هم هی قر وقمیش نیاید😒
یه شهیدی من داشتم ،رفیق بودیم.
می رفت همون پیرهنشو نشون میداد،
با هم رفتیم مغازه ،می گفت این رنگی داری؟می گفت نه .
این رنگی چی ،داری ؟میگفت نه
یکی کم رنگتر دارم ها ،چی،میخوای ؟
میگفت ،نه نه!!😳
میگفتم بابا یه رنگ دیگه انتخاب کن.
گفت،بچه ها متوجه میشن که این
پیرهن من نو شد!!بعد میگه
اون داشت بخره ،من نداشتم بخرم
این پیرهنشو نو کرد.
اینقدرم👌من نمیخوام تاثیری
روی کسی بگذارم!!!
سااالها بود همه اونو،
بایه پیرهن میدیدن.
بله ایشون یه وقت نمازش رو به تاخیر
مینداخت به خاطر فوتبال،امام زمان
میومد بهش میگفت،برونمازتو بخون.
صدمه نمیزنه به کسی.
☺️😇☺️😇✅✅✅
دانشگاه جای کار علمیه.
اینو میشه با مقررات،جلوشو گرفت.
⛔️⭕️❌⛔️⭕️❌
منتها شیوه داره.
مقرراتش رو ندن حراست بی سواد دم در،
که احیانا که ریش انبوه حزب اللهی
هم داشته باشه و..
و یا مثلا غیر حزب اللهی باشه،
یواشکی چشمک خودش بزنه 😉
بگه اینا گفتن دیییگههه،آخوندی شده😜
تو رو خدا درست کن ظاهر رو،
ما رو هم ضایع نکنن.
نهههه،😡
دانشگاه صاحاب داره ،
صاحابشم اساتید دانشگان.
استاد سر کلاس بگه ،
من سرکلاس درس نمیدم،😒
چون این کار ضد علمه!!😠
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
بی بند وباری تو دانشگاه ضد علمه.
موسیقی تو دانشگاه ضد علمه.
ییاید تو کارگاه های روانشناسی
من براتون اثبات کنم.
کمیته انظباطی چیکار میکنه تودانشگاه؟😠
من نمیدونم چه صیغه ایه؟؟!!😠
بارها از من دعوت کردن ،
آقا کمیته انضباطی باید بیاید.
گفتم من اعتراض دارم😠،
به اینکه میگه،
بخاطر عدم رعایت ارزش ها وشئونات اسلامی .....😌
✨✨✨✨✨✨✨
گفتم آقااا
اگه حجاب ارزش علمی نیست!!!من
از این دانشگاه بیرون میرم.😡
من اعلام میکنم،ارزش اجتماعیه حجاب .
حجاب ،ارزش دینی نیییست،
ولمون کنید تو رو خدا😡!!!
مگه ارزش ها رو
با چوب وچماق وآئین نامه کنترل میکنن؟
❎🌀❎🌀❎🌀 🌀
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین 🌷
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
#حدیث_عشق
🔅امام على عليه السلام:
☘لا غائبَ أقرَبُ مِن المَوتِ
🌱هيچ غايبى نزديكتر از مرگ نيست
📚ميزان الحكمه جلد11 صفحه92
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏞 #قرآن_در_طبیعت
🏞 #آرامش_با_قــرآن
پیامبر اکرم(ص):
کسى که سوره فجر را بخواند، براى قیاتش نور و روشنائى خواهد بود.
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14