eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چشم خائن محیط خانواده را سرد می‌کند 🔺بخشی از قضیه محرم و نامحرم باز برمیگردد به . اگر چنانچه چشم و دست خائن و دل بی‌اعتقاد به همسر وجود داشت، ولو ظاهرسازی هم باشد، محیط خانواده سرد میشود. ➡️ ۱۳۹۰/۱۰/۱۴ 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت و نهم از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.» بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشة اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.» گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.» گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.» سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم. دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانة گُل گز خانم و با همسایة دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانة ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشة پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.» گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد. به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانة لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانة تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمة بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.» خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!» گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...» (پایان فصل پانزدهم) 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#عناصر_انتظار #جلسه_شصت_ودوم بسم الله الرحمن الرحیم جلسه قبل تا اینجا گفتیم که 👇 شما به خانم ها
بسم الله الرحمن الرحیم . رب اشرح لی صدری و یسر لی امری وحلل عقدة من لسانی یفقهو قولی با عرض سلام و ارادت خدمت مهدویون عزیز .🌷 ان شاءالله که دلهاتون امام زمانی 🌹 و قلبهاتون علوی 💐 و منشتون حسینی باشه 🌸 جلسه قبل تا اینجا گفتیم که 👇👇👇 سوال❓❓❓ خب نظر شما برای جلوگیری از بدحجابی بدون اعمال زور چیه؟؟ اعمال زور باید بشه.☝️ من توی دانشگاه مسئول نهاد بودمو میگفتن حاج آقا یه جوری جلوی اینا رو بگیرید دیگه...😕 بابااا وقتی زور می خواید بگید، به ما میگید ؟؟؟😕 پول می خواید بردارید،خودتون برمیدارید؟؟؟؟شما رئیسی!!😏 حجاب باید زوری بشه ولی توسط اساتید باشعور ،.❎ ببخشید هااا، این آقای استاد میگه ، این دختر خانم با این روالش، جلوی بحث علمی رو توی کلاس گرفت.😟 ✨✨✨✨✨✨✨ استاد هوسران وقتی میاد سرکلاس به دانشجو میگه آزادتر باااش، من چه جوری ترویج حجاب کنم؟😔 استاد با شعور میاد میگه ، دخترم حجاب داشته باش، اعصاب همه رو بهم نریز😴🤕👹 میخوایم کار علمی بکنیم. هم فال هم تماشا!!😏 ✳️🌀✳️🌀✳️🌀✳️ من معتقدم جامعه رو آزاد بگذارن ،😳 پلیسا دست از جامعه بردارن. اما دانشگاه رو سخت بگیرن .🤔 تو دانشگاه کار علمی می خوایم بکنیم🤓 وقتی کار علمی میخواد بشه، دیگه نباید مسخره بازیای بیرون باشه. آقا تشخیص من اینه هاا😮! منِ طلبه ، پلیس ،خبر دادن فلان جا پارتی هست ،نررره !!درسته؟؟؟ ولی تو دانشگاه یه ذررره👌کوتاه نیان یونیفرم بدن🎓👘 به پسراشم یونیفرم بدن 👔👖👟 چه اشکالی داره؟؟😕 شماها هم هی قر وقمیش نیاید😒 یه شهیدی من داشتم ،رفیق بودیم. می رفت همون پیرهنشو نشون میداد، با هم رفتیم مغازه ،می گفت این رنگی داری؟می گفت نه . این رنگی چی ،داری ؟می‌گفت نه یکی کم رنگتر دارم ها ،چی،می‌خوای ؟ می‌گفت ،نه نه!!😳 میگفتم بابا یه رنگ دیگه انتخاب کن. گفت،بچه ها متوجه میشن که این پیرهن من نو شد!!بعد میگه اون داشت بخره ،من نداشتم بخرم این پیرهنشو نو کرد. اینقدرم👌من نمیخوام تاثیری روی کسی بگذارم!!! سااالها بود همه اونو، بایه پیرهن میدیدن. بله ایشون یه وقت نمازش رو به تاخیر مینداخت به خاطر فوتبال،امام زمان میومد بهش میگفت،برونمازتو بخون. صدمه نمیزنه به کسی. ☺️😇☺️😇✅✅✅ دانشگاه جای کار علمیه. اینو میشه با مقررات،جلوشو گرفت. ⛔️⭕️❌⛔️⭕️❌ منتها شیوه داره. مقرراتش رو ندن حراست بی سواد دم در، که احیانا که ریش انبوه حزب اللهی هم داشته باشه و.. و یا مثلا غیر حزب اللهی باشه، یواشکی چشمک خودش بزنه 😉 بگه اینا گفتن دیییگههه،آخوندی شده😜 تو رو خدا درست کن ظاهر رو، ما رو هم ضایع نکنن. نهههه،😡 دانشگاه صاحاب داره ، صاحابشم اساتید دانشگان. استاد سر کلاس بگه ، من سرکلاس درس نمیدم،😒 چون این کار ضد علمه!!😠 🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘ بی بند وباری تو دانشگاه ضد علمه. موسیقی تو دانشگاه ضد علمه. ییاید تو کارگاه های روانشناسی من براتون اثبات کنم. کمیته انظباطی چیکار میکنه تودانشگاه؟😠 من نمیدونم چه صیغه ایه؟؟!!😠 بارها از من دعوت کردن ، آقا کمیته انضباطی باید بیاید. گفتم من اعتراض دارم😠، به اینکه میگه، بخاطر عدم رعایت ارزش ها وشئونات اسلامی .....😌 ✨✨✨✨✨✨✨ گفتم آقااا اگه حجاب ارزش علمی نیست!!!من از این دانشگاه بیرون میرم.😡 من اعلام میکنم،ارزش اجتماعیه حجاب . حجاب ،ارزش دینی نیییست، ولمون کنید تو رو خدا😡!!! مگه ارزش ها رو با چوب وچماق وآئین نامه کنترل میکنن؟ ❎🌀❎🌀❎🌀 🌀 و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین 🌷 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅امام على عليه السلام: ☘لا غائبَ أقرَبُ مِن المَوتِ 🌱هيچ غايبى نزديكتر از مرگ نيست 📚ميزان الحكمه جلد11 صفحه92 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتادم مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب
و یکم فصل شانزدهم سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانة مردم را می فروختند. گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.» سرش را تکان داد و گفت: «منطقة جنگی است دیگر.» کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازة حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشة ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.» گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.» ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.» از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود. گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.» توی راهروی طبقة اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقة دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.» در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشة اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرة بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقة خودش پرده اش را درست کند.» بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.» روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندة خدا هم احساس تنهایی نکند.» زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣از رحمت خدا ناامید نشوید، که تنها گروه کافران از رحمت خداوند ناامید می‌شوند... 📚 / ۸۷ خدایا کنارم باش و تنهایم نگذار ضعیفم "؛حقیرم 😢 خودت بر همه چیز آگاهی و میدانی که سراپای وجودم از توست کمکم کن با اصل و ریشه ام ؛با اقای مهربانی ها ؛با حسین زمانم ؛با ولی نعمتم بهترین ارتباط رو بگیرم 🤲 کمکم کن شرمنده ی آیندگان نباشم ✅ اللهم ارزقنا زیارت الحسین علیه السلام اللهم ارزقنا شفاعه الحسین علیه السلام
📝 "خواندن ادعیه مربوط به امام زمان" ✨ خواندن برخی از ادعیه که اهل بیت بر آن تاکید نموده اند از وظایفی است که امامان معصوم بر آن تاکید داشته اند. ❤️ امام صادق میفرمایند:برای آن جوان (حضرت مهدی)،پیش از آنکه قیام کند، غیبتی است.زُراره (از شاگردان امام) پرسید چرا؟امام فرمود:می ترسد (از کشته شدن.)ای زُراره اوست منتظَر (کسیکه در انتظارش هستند) و اوست که در ولادتش شک می شود و بعضی می گویند:در حالیکه در شکم مادرش بود، پدرش فوت نمود...اوست منتظَر الّا اینکه خدا دوست دارد که شیعیان را امتحان کند.در آن هنگام اهل باطل،شک و توهّم خود را آغاز می کنند.ای زُراره اگر آن زمان را دریافتی،پس این دعا را بخوان: اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَکَ‏.اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ‏.اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی‏ 📚 کافی جلد ۱ ص۳۳۷ حدیث۵ 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ 👤 استاد #رائفی_پور 🔸اباعبدالله صراط مستقیمه... #تنها_مسیری_ام #کانال_بهشت_خانواده💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نا امیدی از رحمت خدا تا حد جنون #کلیپ_تصویری #دکتررفیعی #تنها_مسیری_ام #کانال_بهشت_خانواده💞 @beheshtekhanevadeh14