بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هشتاد و سوم به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»😉 برادرم
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت-هشتاد و چهارم
توی ماشین 🚘و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش 👨👧👦می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.😔
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار📢 بودند، جز ما.
به در و دیوار پارچه های سیاه 🏴🏴زده بودند. مادرشوهرم بندة خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانة مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در🚪 خانه باز بود و مردهای سیاه
پوش می آمدند و می رفتند. بندة خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن😭😭. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا 🙍♀🙍♀را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در🚪 از حال رفت.
کمی بعد انگار همة روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.😔
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد🤭 جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»😭
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد😭. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرماندة ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصة بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریة مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود.❌
نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم.
💢 مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
💢صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
⭕️ تقوا مهمترین رمز فرج
🔸 امام زمان در توقیع میفرماید: ما در مراعات شما کوتاهی و سستی نکردیم و یاد شما را فراموش نکردیم و اگر این نبود؛ هر آینه به شما بلای سخت نازل میشد و دشمنان، شما را مستأصل میکردند، پس بپرهیزید از خداوند و تقوا پیشه کنید و ما را بر بیرون اوردنِ شما از فتنه ای که بر شما آمده است؛ یاری کنید.
🔹 این هشداری جدی است برای مهدیاران٬ که خود حضرت صاحب الامر عامل ظهور را تقوا معرفی میکند...
حاسِبوا قبلَ أَن تُحاسَبوا
📚 برگرفته از کتاب لواءالانصار
#هزارویک_نکته_پیرامون_امام_زمان ۳۱
-
-
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
🔘واحد مهدویت حوزه فرهنگی امام حسن مجتبی(؏)
【➔•@Mahdi313aran】
بهشت خانواده💞
#کنترل_ذهن برای #تقرب 4 🔶 دین اسلام خیلی به مساله کنترل ذهن اهمیت داده. 👈حتی برخی از اعمال دینی ر
#کنترل_ذهن برای #تقرب 5
🔹 یکی از مصادیق مهم کنترل ذهن، #نیت هست. حتما دیگه خودتون میدونید نیت انسان چقدر مهمه.
👈 در واقع نصف نیت، #ذهن هست و نصف دیگش #قلب و علاقه ها.
در واقع نیت، ترکیبی از فکر و دل هست.
✅ حتی اگه اصل نیت توی قلب باشه، دستگیره اون میشه ذهن
میدونید مشکل اصلی آدم ها چیه؟
⭕️ اینه که نمیتونن علاقه های خودشون رو کنترل کنن.
💢 ریشه همه مشکلات فردی و اجتماعی همینه. شما دست روی هر مشکلی که بذاری میبنی که طرف نتونسته از یه علاقه غلط خودش بگذره، بعد برای همه مشکل درست کرده!
حالا علاقه ها رو چطور میشه مدیریت کرد؟
با ذهن!
✅ ذهن میره توی قلب آدم و اون علاقه خوبی که ضعیف شده رو بیرون میکشه و باهاش کار میکنه تا قوی بشه.
✔️ یا مثلا آدم یه علاقه بد مثل ارتباط با نامحرم داره که میخواد اون رو کنار بذاره، اینجا ذهن میره اون علاقه رو از قلب انسان بیرون میکشه و ضعیفش میکنه
🔵 درسته که همه ی نیت توی ذهن نیست ولی توی ذهن مرور میشه.
کافیه همین الان شما نیت کنی و ثواب یه صلوات رو به روح حضرت امام بفرستی؛ به محض اینکه صلوات رو فرستادی با امام فامیل میشی!😊
اون بزرگوار هم تو رو یاد میکنه پیش خدا.👌
یا مثلا همین الان نیت کن و ثواب جلسات روضه ای که امسال رفتی رو هدیه کن به یکی از اولیای الهی.
اون ولی خدا دیگه با شما رفیق میشه💕
🔶 یکی از رفقا میگفت که من هر حاجتی دارم نیت میکنم که فلان سورهی قرآن رو میخونم ثوابش برسه به حضرت آیت الله حقشناس.
ایشون میگفت ردخور نداره، حتما حاجتم رو میگیرم.✔️
چجوری فرستادی؟ با ذهنم.....
ما با ذهن خودمون میتونیم همه کاری بکنیم.
بزرگترین کارهای دنیا رو میشه با ذهن کرد.
عبادتگاه واقعی توی ذهن انسان هست. کار خوب یا بد هر کسی اول توی ذهنش شکل میگیره.
✅ هر کسی عاقبت بخیر شده به خاطر تلاش ذهنیش در جهت مثبت بوده
⭕️ و هر کسی بدبخت شده به خاطر اینه که ذهنش رو سپرده دست تخیلات و هوای نفسش
👈 یه روایت خیلی چالش برانگیز رو تقدیم کنم:
امام صادق علیه السلام میفرماید:
🔵 إنَّمَا خُلِّدَ أَهْلُ النَّارِ فِي النَّارِ لِأَنَّ نِيَّاتِهِمْ كَانَتْ فِي الدُّنْيَا أَنْ لَوْ خُلِّدُوا فِيهَا أَنْ يَعْصُوا اللَّهَ أَبَداً
💢 یه عده ای روز قیامت توی جهنم برای همیشه عذاب میشن، چون #نیتشون این بوده که اگه تا ابد توی دنیا باشن، تا ابد عصیان کنند....
اصول کافی، ج2 ، ص 85
🌺 و در ادامه روایت هم میفرماید که اهل بهشت در بهشت برای همیشه باقی میمونن چون نیتشون این بوده که اگه تا ابد هم توی دنیا باشن، اطاعت پروردگار و انجام بدن...
برای همین تا ابد توی بهشت میمونن...🌹
🔵 صبر کن ببینم مگه کل کارای خوب ما چقدره؟😒
70 سال اگه 24 ساعته کار خوب کنی، بجاش خدا چقدر بهت بده خوبه؟
700 سال بهت نعمت بهشت رو بده خوبه؟ هفت هزار سال؟ هفت میلیارد سال؟.... نه!
تا ابد.....
🌷 برای همیشه....
برای چی تا ابد؟
🔶 چون توی دنیا میگفتی که خدایا اگه من تا ابد زنده باشم دست از حسین تو بر نمیدارم....
😭
ابد والله ماننسی حسینا...
✅ برای خدا خیلی مهمه که آدم توی ذهنش چه چیزایی رو مرور میکنه.
💢 مثلاً کسی اگه از حج برمیگرده بگه من دیگه نمیام حج،
عمرش کم میشه!❌
اینقدر خدا بدش میاد...
⭕️ چرا توی ذهنت این حرف رو مرور کردی؟
یاد بگیر #نیت کن.
نیت های خوب. اصلا عمل هم نکردی نکن! شاید سخت باشه و نتونی
ولی واقعا نیت هم نمیتونی بکنی؟
💢 یعنی یه ثانیه نمیتونی توی ذهنت مرور کنی که ای کاش من هزارمیلیارد تومن پول داشتم و به فقرا کمک میکردم!
خدا ثواب کمک هزار میلیاردی به فقرا رو به حسابت میریزه!
واقعا کاری داره ثواب بردن؟!
واقعا اونی که جهنم میره حقش نیست؟😒
⭕️ حتی توی ذهنش هم مرور نکرده بوده که خوب باشه...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
🌹🌹
عصر سه شنبه تون بخیر باشه.
ی کلیپ خدمتون ارسال می کنم ،لطفا ارتباطش رو با شرایط روز جامعه مون بفرمایید🔻🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🏕⛰📹لحظاتی با آبشارهای دو قلوی زیارت ؛ روستای زیارت؛ شهرستانِ گرگان؛
استان گلستان.
🍃🏕⛰ این مجموعه آبشارها در نزدیکی روستای زیارت قرار گرفته است و یکی دیگر از آبشارهای خزه ای استان گلستان بشمار می رود.
🍃🏕📚برای رسیدن به روستای زیارت باید از پارک جنگلی ناهار خوران فاصله گرفته و به داخل روستا رفت وسپس از داخل روستا به سمتِ آبشارهای دو قلوی زیارت .
🍃🏕📚مسیر آبشار دارای دره ها، چشمه ها و درختان زیبایی می باشد. خوبی این آبشار نزدیکی آن به شهر گرگان و روستای زیارت است؛ که علاوه بر اینها، چندین جاذبه گردشگری زیبا نیز در نزدیکی آن قرار دارد.
🍃🏕⛰گردشگران عزیز می توانند تا نزدیکی آبشار را با وسیله نقلیه بروند، منتها برای رسیدن به آبشار باید چند صد متری را از بین شن ها و رود خانه ها عبور کنند. این مکان جای خوبی برای آبتنی می باشد.
🍃🏕📚یکی دیگر از جذابیت های آبشارهای زیارت این است که ارتفاع آن تا حوضچه زیاد است و باعث بالا رفتن رطوبت شده که خود سبب تغییر رنگ سنگ های این منطقه شده است.
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی ادامه درس چهل و ششم 💐🙏 🔹یعنی ضعیف نباش ظلم که خب ممکنه همه جا بشه اما اگر تو ضعیف نباش
#سبک_زندگی
درس چهل و هفتم 💐🙏
🔹یک آیه بخونم برای جهاد اقتصادی
یا ایها الذین آمنوا مکرر هست در قران کریم همینجوری میگه در تمام 9 موردی که من نگاه کردم جهاد اموال و انفس کنار هم اومده
✅جهاد اموال مقدم شده
میفرماید یا ایها الذین آمنوا هل ادلکم تجارة تنجیکم من عذاب الیم
⭕️ آیا میخواهید من شما رو دلالت کنم ای مومنین بر یک تجارتی که شمارو از عذاب الیم نجات بده ؟؟؟
✴️ این ادبیات تو کشور ما نمیگیره اصلا ما کلا تجارت یاد نمیدیم به بچهها
( تجارت یعنی چی⁉️کلا تجارت کیلو چند هست )
✔️ بعد میفرماید که حالا اون تجارت چیه که آدم رو از عذاب دردناک نجات میده ⁉️
🌺مومنون بالله و الرسول و تجاهدون فی سبیل الله باموالکم و انفسکم
👈 جهاد کنید در راه خدا با اموالتون و جانهاتون🔹
درجهاد اقتصادی هم صرفا ما نباید دنبال این باشیم که دزد بگیریم دنبال این باید باشیم که مولد باشیم این اولویتش بالاتره
تا میگی مولد باشیم دوستان میگن که آقا دولت خیلی کارشکنی ها و قوانین اصلا حمایت نمیکنه برای تولید، کسب و کار ، میگم خب عیبی نداره بیاید ما قیام کنیم قیام بحق . نشد ؛ فردی !
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
32.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به دختران امروز مادران فردا 💐
و تقدیم به مادران امروز(هنوز هم دیر نشده)☺️
حدیث بندگی _تربیت کودکی که بانو مجتهده امین شد.
و پدر هم نقش آفرین است🌷☀️
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت-هشتاد و چهارم توی ماشین 🚘و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتاد و پنجم
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازة ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند.
عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.»
انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسة سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!»
گفتم: «خوبم. بچه ها خانة خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!»
سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.»
دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: «حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده.»
بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون.
دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا می دوی؟!»
گفتم: «نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.»
آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.»
با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.»
صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصة خودم را بخورم.»
داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصة صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.»
همین که به خانة خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیة ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.»
گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.»
صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
سلام
آخرین روز هفته ی پاییزی تون بخیر 🌹
سرشار از سلامتی مهربانی رحمت و الطاف ویژه الهی
الهی که همیشه شاد باشین و سربلند و پیروز و آزاده🌷🔅
به نیت از آقاجانمان سوره یس رو به مادرمان زهرا سلام الله علیها هدیه کنیم
بخواییم واسطه بشن در اجابت حوائج جهان بخصوص شیعیان و هدایت قلوب به امام عصر و فرج حضرت
و جز یاران او بشیم با عافیت
زیاد شد ❓☺️