#شهیدانه
#عاشقانه_های_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#جلیل_خادمی
#شهیدی که محل خاکسپاری اش را به همسرش نشان داد .
یک شب با صدای گریه دخترم از خواب بیدار شدم . دیدم #جلیل نیست .
#جلیل گوشه ای از سالن نشسته بود . عبایی روی شانه هایش و انگشتر عقیق یمن هم در انگشتانش خوابش برده بود .
صدایش زدم ، چشمانش را باز کرد. گفتم جلیل بین قرآن خواندن خوابت برده ...
گفت : زهرا جان ، خداوند خطاب به فرشتگانش می گوید در دل این شب، وقتی همه خواب هستند بنده من با همه خستگیها یش و خوابی که تمام چشمانش را فرا گرفته بیدار مانده تا من به او عطا کنم هر آنچه می خواهد ...
بعدها که #شهید شد فهمیدم آن شب برای او شب برات بوده است .
یک روز به امامزاده #شهیدان رفتیم . فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند .
یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت : اینجا جای من است و فاتحه ای خواند
آن جایی را که جلیل نشان داد در میان #شهدا بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط #شهدا را در این مکان دفن می کنند ...
24 آبان 1394 روز #شهادت حضرت رقیه (س) جلیل در سامرا به #شهادت رسید .
راوی:
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌺🍃🌺🍃🌺
🔶کانال : یاد یاران(سروش)
https://splus.ir/esargaran
🌺🍃🌺🍃🌺
https://t.me/beheshtzendegi
⭕️ *روایت سفیران آمریکا و انگلیس از ٢۶ دی روز فرار شاه از ایران*
🔰 بازخوانی خاطرات ویلیام سولیوان آخرین سفیر امریکا در ایران، رابرت هایزر ژنرال امریکایی و آنتونی پارسونز سفیر انگلیس از روز ٢۶ دی و فرار شاه
🔸روز ٢۶ دیماه، محمدرضا پهلوی به همراه فرح برای همیشه ایران را ترک کرد. ساعتی نگذشت که با اعلام خبر فرار شاه، ایران سراسر جشن و شادی شد. خاطرات سفرا و فرستادگان امریکا و انگلیس از فرار محمدرضا پهلوی بسیار جالب است، آنها ضمن توصیف واکنش مردم به این خبر، تصویری از حقارت شاه را نیز ثبت کردهاند.
*🔸آنچه در ادامه میخوانید، خاطرات ویلیام سولیوان آخرین سفیر امریکا در ایران، رابرت هایزر ژنرال امریکایی و آنتونی پارسونز سفیر انگلیس، از روز فرار محمدرضا پهلوی است.*
🌀 *کسب تکیف ملتمسانه شاه از آمریکا*
🔹ویلیام سولیوان، آخرین سفیر امریکا در ایران، ضمن روایت خاطره خود از حقارت شاه در واپسین روزهای حضور در ایران که «ملتمسانه» از سفیر امریکا کسب تکلیف میکرد که «کجا باید بروم؟»، درباره واکنش مردم به خبر فرار شاه میگوید: «جریان عزیمت شاه بعد از ظهر همان روز از رادیو و تلویزیون ایران پخش شد و ساعتی بعد شهر تهران را غوغا و هیجان بیسابقهای فراگرفت.
🔹کامیونها مردان جوان را سوار کرده و در خیابان تخت جمشید [آیتالله طالقانی] پیاده میکردند. جشن رفتن شاه با حرکت دستههای تظاهرکننده در خیابانها و صدای بوق خودروها و روشن کردن چراغها سه یا چهار ساعت ادامه یافت. با خروج شاه از ایران مسئولیت حکومت و اداره امور کشور به دست شاپور بختیار افتاد».
🌀 *تیر شروع مسابقه شلیک شد*
🔸رابرت هایزر، ژنرال آمریکایی، مشاهدات خود از ٢۶ دیماه ١٣۵٧ را اینچنین روایت میکند: «جمعیت زیادی در خیابانهای سراسر شهر جمع شده بود و زمانی که شاه رفت گویی تیر شروع مسابقه شلیک شده است. همه به یکباره واکنش نشان دادند. به بالکن رفتیم؛ بوقها به صدا درآمده بود، راهپیمایان بیرون ریخته بودند و همه شهر سرشار از جشن و شادی بود. حادثه غیر قابل توصیفی بود؛ جشن خودجوش مردم تا دو سه ساعت ادامه یافت و هر لحظه آهنگ آن شدیدتر میشد.
🌀 *پایین کشیدن مجسمههای رضاخان و پسرش*
🔹گزارشهایی دریافت کردیم مبنی بر اینکه مردم شروع به پایین کشیدن مجسمههای شاه و خانوادهاش کردهاند. در برابر ساختمان اداره مخابرات در میدان سپاه تهران، مجسمه سوارکاری بزرگ و زیبایی از رضاشاه، پدر شاه، وجود داشت که مردم آن را واژگون کرده بودند. در طول بعد از ظهر، باخبر شدیم پنج یا شش مجسمه دیگر که چند دهه از عمرشان میگذشت، نابود شده است. آنها به طور نمادین در حال کشتن شاه بودند».
🔹آنتونی پارسونز، سفیر انگلیس در تهران نیز، درباره اوضاع کشور بعد از فرار شاه میگوید: کابینه بختیار و برنامه دولت او در روز ١۶ ژانویه مورد تأیید مجلس قرار گرفت و شاه و همسرش در همان روز تهران را به مقصد مصر ترک گفتند.
🌀 *مردم، پایکوبان سربازان را میبوسیدند*
🔸رادیو ایران ساعت دو بعد از ظهر، خبر عزیمت شاه را اعلام کرد. من و همسرم و سایر اعضای سفارت و خانوادههایشان همه در محوطه سفارت بودیم. ناگهان تمام شهر از شادی و حس رهایی منفجر شد. اتومبیلها با صدای بوق و چراغهای روشن حرکت میکردند؛ مردم فریادزنان و پایکوبان در خیابانها بودند و سربازان را میبوسیدند. روزنامهها در تیراژ بالا با تیتر «شاه رفت» توزیع میشدند و مجسمههای شاه و پدرش را از میادین شهر پایین کشیدند. اینها وقایعی بود که من از آن بعد از ظهر طولانی و هلهله و شادمانی تمام نشدنی مردم در آن روز به یاد دارم.
🔸مردم برای ما در سفارت دست تکان میدادند
ما جلوی درب سفارت برای تماشای شادی مردم ایستاده بودیم و مردم برای ما دست تکان میدادند و روزنامههایی را که عنوان «شاه رفت» بر روی آنها نقش بسته بود به ما میدادند. سربازان محافظ سفارت عاقلانه با تبسم تسلیم مردم شده بودند و اجازه میدادند آنها برای شعار دادن بالای اتومبیلهای زرهپوششان بروند، در حالی که لولههای تفنگ آنان با گل مسدود شده بود؛ من هرگز چنین منظرهای را به چشم خود ندیده بودم
➕به #انجمن_علمی_بیانیه_گام_دوم بپیوندید 👇
🆔 *https://eitaa.com/analysts*
🍃
*من اینطوری عوض شدم!*
به مدت چندين سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنيا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.
همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم.
سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند. غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم.
نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام را با دوسطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد ؛
*« دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند ... یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را ! »*
بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم.
تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟
با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد.
وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند.
به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم.
چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟
صحرا و بومی ها همان بودند.
*این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود.*
من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای ماجوی نوشتم.
من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم.
اگر به فرزندان خود رویارویی با سختی های زندگی را نیاموزیم در حق آنها ظلم کرده ایم.
*📚📖آیین زندگی /دیل کارنگی*
نگرش درست نیمی از موفقیت است.
یکی میگفت شب فرا رسیده است.
در حالیکه دیگری میگفت صبح در راه است...
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
http://eitaa.com/beheshtzendegi
📜 #حـکایتآمـوزنده
✍ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ
ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ
ﻣﺸﺎﻫـﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸــﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ
ﻧـــﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳــﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐـﻨﺎﺭﺵ
ﻣﺸـــﻐﻮﻝ ﭼِــرﺍ.
🔺ﺍﺯ ﺩﯾـﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤـﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑُــﺮﺩ ﻭ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼـــﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟!
👈ﭼـﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧــﯽ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ
ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸــﻮﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭﻗـﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را
صــدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤــــﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ
ﮔــﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫـــﻢ ﮐﻤـــﺘﺮم!
🌷حوزه معصومیه شیراز
http://eitaa.com/beheshtzendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امام خامنهای: نواب، مرد قَویای بود ۶۳/۱۰/۲۲
♦️ماجرای گوشمالی شاه اردن به وسیلهی شهید #نواب_صفوی
🌍 عبرتها
http://eitaa.com/beheshtzendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید|خاطره رهبرمعظم انقلاب از اعتراض نواب به کراوات و کلاه شاپو ۶۳/۱۰/۲۲
🌷عبرتها
http://eitaa.com/beheshtzendegi