eitaa logo
بهشت شهدا🌷
145 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
728 ویدیو
15 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت به وقت عاشقی🍃🌺 08:00 🌹السلام علیک یا امام الرئوف🌹 یه سلام دوباره براے کسایے که قلبشون کبوتر حــــرمه* 🕊 *کسایے که* *دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره* 💚💜 *عاشقانه و با شوق،* *زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (علیهالسلام) *اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً* *مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ایت الله ناصری در مورد شهید حمید قبادی نیا فرمودند: 🍃«کمترین مقام ایشان در بهشت اینست که ایشان مستجاب الدعوه است» 🌹📌🌹📌🌹📌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
 🤲🌸🌺🤲🌸🤲🌺 ☘ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ ☘ ترجمه: «مرا بخوانید تا (دعاى) شما را بپذیرم. 💫 65 💫 💕به نیت رفع موانع ظهورامام زمان (عج) وحاجت روایی 💕 ✨یَا مُجِیبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّین»✨ ای خدایی که دعای مضطرین را اجابت می‌کنی، دعای ما را هم مستجاب کن.🤲 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی سفیر روم به کوفه آمد. (در آن زمان مسئولیت پذیرایی از کسانی که از خارج می‌آمدند به عهده امام‌حسن‌علیه‌السلام بود) هنگامی که برای سفیر سفره پهن کردند هنگام غذاخوردن، احساس غصه و ناراحتی کرد و گفت غذا نمیخورم. امام حسن دلیل را پرسیدند. سفیر گفت: شبی در کوفه به مسجد رفتم، فقیری را دیدم که میخواست افطار کند. سفره‌اش را باز کرد، مشتی آرد جو در دهانش ریخت و کوزه‌ای آب هم مقابلش بود. به من تعارف کرد که تو هم بخور، من گفتم نمیتوانم از این خوراک بخورم. دلم برای او سوخت، اگر بشود از این غذا برای او نیز ببرم. صدای گریه‌ی امام حسن(ع) بلند شد و فرمود: او پدرم علی(علیه‌السلام) است! او امیرالمومنین و خلیفه مسلمین است...! 📚 ینابیع‌الموده،ص۱۴۷ 💚 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم ربّ الشّهداء و الصّدّیقین🌸 🌿 تاحالا شده‌ شهدا‌ دست‌ شما رو‌‌ هم‌ بگیرند؟ 🌿 تا حالا شده‌ گره‌ از‌ کارتون‌ باز‌ کنند؟ 🌹کرامات و معجزه هایی که از شهدا دیدید‌ وگرفتید به آیدی خادمان کانال ارسال بفرمایید تا در کانال قرار بگیرد🌹 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هفتاد و هشت 📝ورزش♡  🌱محمّد از بچگی پر جنب و جوش بود و بازی هایی مثل هفت سنگ و ... را انجام می داد. در نوجوانی هم به رشته های ورزشی مثل فوتبال و والیبال می پرداخت. زمانی که به مرحلۀ جوانی یعنی سال های پایانی زندگی اش رسید به ورزشهای پهلوانی از جمله کشتی و وزنه برداری روی آورد 🌷روزی دو عدد میل زورخانهِ ای سنگین وزن را با خود به روستا آورد و صبح زود ورزش می کرد. وقتی کنارش رسیدم پیشانیش خیس عرق شده بود تا مرا دید سلامی داد. پرسیدم: چکار میکنی؟ محمّد لبخند زد و گفت: ورزش میکنم. با کنایه گفتم: با دو تا چوب دستی؟! 🌱مؤدّبانه گفت بله، داداش جان! بد نیست شما هم خودت را محکی بزنی، ببینی چطور است؟ این گوی و این میدان . بسم الله....امتحان بفرما بعد میله ای چوبی را جلو پایم گذاشت و گفت: یا علی بگو و روی شانه ات ورز بده. 🌱من که تا آن زمان فکر نمیکردم این قدر میل های چوبی سنگین باشند، بادی به غبغب انداختم و به دید یک چوب‌دستی هر دو میله را با هم برداشتم، هنوز میل ها را یک متر از زمین جدا نکرده بودم شانه ام درد گرفت و از سنگینی وزن شان، آنها را روی زمین پرت کردم و آنجا فهمیدم که این ورزش به چشم تماشاگران، راحت و آسان به نظرمی آید با ناراحتی مچِ دستم را ماساژی دادم و رو به محمّدگفتم: این چه ورزشی است؟ محمّد لبخندی زد و گفت: ورزش پهلوانی، طوری تان که نشد؟ گفتم می آید نه من... 🌷ولی محمّد به ورزش کردن با آن میل ها عادت داشت و بدون توجّه به سنگینی وزنشان خیلی راحت میلها را روی دوشش بالا میداد و قدرتمندانه آنها را به هوا می انداخت و می گرفت و دوباره مشغول می شد... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عنایت شهید 💕 به زوج پسر خاله دختر خاله ✨سال ۱۳۷۷روز دوشنبه بود با بابا رفتیم بهشت زهرا ، گلزار شهداء زرند ،جهت قرائت فاتحه کنار قبر رسیدیم دیدیم یک مرد ناشناس کنار قبر شهیددارد فاتحه میخواند و ناله میکند روی قبر شهید یک جعبه شیرینی و🌹 یک شاخ گل گذاشته بود سلام کردیم وکنار قبر نشستیم 💫بابام پرسید رفیقش بودی؟ گفت : نه پرسید : همکلاسی شهید بودی؟ گفت : نه سوال کرد:هم رزمش بودی؟ جواب شنید : نه 💫یه نگاهش کرد و گفت :چرا بالای سر قبر این شهید فاتحه میخوانی و جعبه شیرینی آوردی ☘مرد یک نگاهی به پدر شهید انداخت و گفت من از این شهید مراد و گرفته ام بعد نگاهش انداخت بر روی قاب عکس شهید و ادامه داد 🌱من و دختر خاله ام با هم ازدواج کردیم از بچه گی دوستش داشتم ولی متاسفانه بچه دار نمی شدیم هشت سال از ازدواجمان گذشت کم کم نغمه های نسلی ازت نمیمونه وغیره بلند شد -و با پیشنهاد بزرگترها مبنی براینکه بیا و ازدواج مجدد داشته باشم مواجه شدیم 🌱دختر خاله ام گفت فقط با یک شرط ازدواج کن اون هم که من را طلاق بده. بعد از چند ماه بحث وجدل قرار شد طلاقش بدهم 😔رفتیم دنبال کارهای طلاق .توی این مدت با هم زندگی میکردیم ومعاشرت داشتیم 💫یک روز که زغال سنگ بار زده بودم ببرم اصفهان خالی کنم روبروی گلزار شهداء زرند ماشینم خاموش شد هر کار کردم روشن نشد پیاده شدم 😶 حیران بودم که چکار کنم دیدم 💫یک بسیجی حدود ۱۷-۱۸ ساله آمد کنارم ، با لبخند و متانت خاصی سلامم کرد برگشتم:جواب سلامش دادم گفت : نگران نباش ماشین داغ کرده سرد بشه روشن میشه. حالا تا سرد میشه بیا بریم کنار قبور معطر شهداء، فاتحه ای بخوانیم ✨همینطور قدم زنان می رفتیم طرف قبور شهداء گفت : میایی از کنار گلزار شهداء رد میشی ولی یادی از شهداء نمیکنی فاتحه ای خواندیم و برمی گشتیم طرف ماشین 🍃گفت : میخواهی همسرت را بدلیل بچه دار نشدن ، طلاق بدهی .صبر کن عجله نکن خدا پسری بهت اعطاء میکنه نامش بذار" آقا رضا" 👇
اصلا فکر نکردم این بسیجی از کجا میدونه با خوشحالی گفتم اگر خبرت راست ودرست باشه یک هدیه خوب پیش من داری. ✨من کجا میتونم شما راببینم گفت : من همینجا هستم بیایی من را می بینی. فقط فراموش نکن نامش رضا بگذاری 😊با خوشحالی سوار ماشین شدم با یک استارت ماشین روشن شد حرکت کردم توی آئینه نگاه کردم دیدم هنوز ایستاده دارد نگاهم میکند. پیش خودم گفتم نگهبان بهشت زهرا است. چقدر با ادب بود 🌿مکثی کرد نگاهش دوخت به بابام گفت حاج آقا رفتم اصفهان بارم خالی کردم چند روزی ماندم و برگشتم خونه فردا صبح به همسرم گفتم : آماده شو برویم دنبال کارهای طلاق آخه دادگاه نوبت داشتیم رفت توی اتاق برگشت گفت من دیگه طلاق نمی خواهم با تعجب نگاهش کردم پرسیدم : پس با ازدواج مجدد من مشکلی نداری گفت : چرا نه پرسیدم پس چی 😁توی چشماش یه برق شادی می دیدم همینطور چشماش از خوشحالی پنهانش برق می زد گفت : چشمات ببند چشمام بستم زمانی باز کرد دیدم جواب آزمایش بارداری که مثبته توی دستش بود حیران نگاهش میکردم ناگهان از خوشحالی جیغ کشیدم ☘حاج آقا رک بگویم قضیه اون بسیجی را فراموش کردم این وگفت ونگاهش برگردوند به عکس ، سکوت همه جای بهشت زهرا را فرا گرفت یک مرتبه زمزمه کرد:👶بچه ام که بدنیا آمد دیدم پسر است بین بزرگهای طایفه بحث بود نامش چی بذاریم هرفردی یه نام پیشنهاد میداد 🗣یک مرتبه یاد قول وقرارم با اون بسیجی چفیه بسته افتادم قضیه را تعریف کردم نامش را رضا گذاشتیم بعد از مراسمات تولد فرزندم یه جعبه شیرینی وبه توصیه خانمم یک قواره پارچه کت وشلوار خریدم آمدم بهشت زهرای زرند ولی هرکجا گشتم اون نوجوان بسیجی را ندیدم 🌹 از هرکه پرسیدم کسی نمیشناختش و می گفتنند اینجا نگهبان بسیجی ندارد بلکه بچه های شهرداری نگهبانی می دهند حیران حیران شدم چشماش و بست یک آه بلندی کشید همینطور چشماش به قبر معطر شهید باز میکرد با بغض ادامه داد 🌹🍃یادم آمد بهم گفته بود آمدی بهشت زهرا ،گلزار شهداء سری بزن یادی از شهداء بکن 👇👇
🌹آمدم داخل قبور آرام آرام قدم می زدم و فاتحه ای نثار شهداء میکردم رسیدم سر این قبر ، نگاهم افتاد روی تابلوسر قبر ، دهانم از تعجب باز ماندکلا مات ومبهوت شدم> خدایا این همون بسیجیه که به من خبر فرزند دار شدنم را داد 🥺نگاه کردم روی قبر دیدم نوشته (صمدانی) نگاهم دوختم به عکس دیدم لبخندی زد و از توی قاب عکس بیرون آمد ضمن سلام گفت ممنون که همسرت طلاق ندادی و نام 👶فرزندت را رضا گذاشتی خدا می داند بیهوش شدم زمانی چشم باز کردم دیدم بچه های نگهبان بهشت زهرا بالای سرم هستند یادمم فامیلیش نجفی بود 👀 پرسیدم من کجاهستم چی شده گفت : ما از دور نگاهت می کردیم دیدیم بالای سر قبر شهید سیدرضا رسیدی یک مکثی کردی و غش کردی اینجا بود گریه امانش نداد وقتی آرام گرفت گفت نمیدانم حاج آقا برای چی برای شما تعریف کردم ✨من برگشتم بهش گفتم ایشون هستند بعد از رفتنش رفتیم پیش آقای نجفی و جمالیزاده تاییدکردند موضوع را. شهید سیدرضا صمدانی 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ساعت به وقت عاشقی🍃🌺 08:00 🌹السلام علیک یا امام الرئوف🌹 یه سلام دوباره براے کسایے که قلبشون کبوتر حــــرمه* 🕊 *کسایے که* *دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره* 💚💜 *عاشقانه و با شوق،* *زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (علیهالسلام) *اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً* *مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
 🤲🌸🌺🤲🌸🤲🌺 ☘ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ ☘ ترجمه: «مرا بخوانید تا (دعاى) شما را بپذیرم. 💫 66 💫 💕به نیت رفع موانع ظهورامام زمان (عج) وحاجت روایی 💕 ✨یَا مُجِیبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّین»✨ ای خدایی که دعای مضطرین را اجابت می‌کنی، دعای ما را هم مستجاب کن.🤲 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠امام علی (علیه السلام): 📜اللِّسانُ سَبُعٌ،إن خُلِّيَ عَنهُ عَقَرَ. 💬زبان درنده‌اى است كه اگر رها شود، گاز مى‌گيرد. 📚{نهج‌البلاغه،حکمت ۶۰} 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌱شفاعتت میکنه اون شهیدی که؛ موقع گناه میتونستی گناه کنی ولی به حرمت رفاقت با اون گذشتی...!! ❤️ 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 🌷 💐خاطره اي ازشهید سيد منصور حسيني عضو گروه تفحص شهدائ كميته ي جستجوي مفقودين ستاد كل نيروهاي مسلح 🔹 می گفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران. با علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم. ✨یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندیم.   سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه... 🔹 تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد. آشوبی در دلم پیدا شد. حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم. با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم. 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹 استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم. 🔹 قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند. با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم. 🔹 "این رسمش نیست با معرفتها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم، گفتم و گریه کردم. 🔹 دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» 🔹 وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم. هر چه فکر کردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام. با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده، لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم. خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است، به میوه فروشی رفتم، به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم، جواب همان بود. بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. گیج گیج بودم. خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد. 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم. اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود، بخدا خودش بود. کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم، مثل دیوانه ها شده بودم. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم، می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم. مثل دیوانه ها شده بودم. به کارت شناسایی نگاه کردم، 🔹. فرزند سید حسین.. اعزامی از .. وسط بازار از حال رفتم. 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا