🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
"#شهید_احمد_علیزاده
🌼✨در سال 1329 در گیلان به دنیا آمد. شهید علیزاده
🥀در بیست و دوم تیر ماه سال 1367 در بمباران دهلران به شهادت رسید."
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
"💫اسلم دیلمی قزوینی چه کسی بود؟💫
🔰حجتالاسلام علیاکبر حاجیمحمدی مدرس حوزه و دانشگاه میگوید:
🌿عدهای از مردم قزوین به دلیل محبت و علاقهای که حضرت علی(ع) به عجمها داشتند،
🌿از منطقه شمال ایران به منطقهای در کوفه هجرت کرده و ساکن آن منطقه شدند
☘ که اسلم بن عمر ترکی دیلمی قزوینی نیز یکی از این افراد بود
🌿 که در خدمت امام علی(ع) بود و پس از شهادت آن حضرت، به خدمت فرزند او، امام حسن(ع) مشرف شده و با این امام به مدینه میآید و در این شهر زندگی میکند.
ا🌿مام حسن مجتبی(ع) نیز او را به امام حسین(ع) بخشیده و ازآنپس بهنوعی شاگرد و تربیتیافته امام سوم شیعیان میگردد
😔 تا اینکه واقعه کربلا پیش میآید. او در سرزمین کربلا در جوار امام باقی ماند و در رکاب امام حسین(ع) به شهادت رسید.
🌿بر این اساس اسلم دیلمی قزوینی ۱۰ سال در خدمت امام علی(ع) در کوفه و ۲۰ سال در خدمت امام حسن(ع) و امام حسین(ع) در مدینه بودند که با قرار دادن شواهد و قرائن، میتوان گفت سن ایشان در زمان شهادت بین ۴۰ تا ۵۰ سال بوده است.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
🥀"نحوه شهادت اسلم شهید ایرانی کربلا🥀
علامه شیخ محمد سماوی در کتاب ابصارالعین مطلع رجز دراینباره اینگونه نقل کرده است:
«امیری حسین و نعم الامیر/ سُرور فواد بشیر نذیر»
🌷یعنی اینکه: اسلم دیلمی قزوینی پس از یک جنگ دلیرانه بسیاری از افراد دشمن را که مجروح نمود،
🌷جمع بسیاری از لشکر ابن سعد را نیز به درک واصل کرد
🌷 و سرانجام پس از نبردی سخت سپاه بنیامیه او را مورد محاصره قرار دادند.
اسلم دیلمی از اسب به زمین افتاد و امام حسین(ع) به سمت او شتافت و دید که او هنوز جان دارد و میخواهد خود را به امام برساند، حضرت او را در آغوش خود گرفتند و گریستند و صورت مبارک خود را بهصورت او گذاشتند سپس اسلم چشمهای خود را باز نمود و لبخندی زد و عرضه کرد: ✨«فرزند رسول خدا صورت خود را بهصورت همچو مَنی گذاشته است».✨
بهاینترتیب بعدازظهر روز عاشورای سال ۶۱ هجری اسلم شهید ایرانی کربلا در دامان ابیعبدالله الحسین(ع) آخرین نفس خود راکشید ودرگذشت
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
_- Ziyarat Ashoura 15 (320).mp3
11.84M
زیارت عاشورا با صدای حاج میثم مطیعی
(با روضه)
#صوت
#زیارت_عاشورا
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر #چهارده_معصوم_علیهم_السلام
شهید والامقام
#احمد_علیزاده
#اسلم_دیلمی_قزوینی
و
#ظهور_و_سلامتی_امامِ_عصر
عجل الله تعالی فرجه الشریف
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_109
#استاد_شاکر_نژاد
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهید_جمهور
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بهشت شهدا🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣5⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچهی تپلمپل چهل روزه.تازه یاد گرفته بود بخندد.خدیجه و معصومه ساعتها کنارش مینشستند. با او بازی میکردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی میکردند. اما همهی ما نگران صمد بودیم.برای هر کسی که حدس میزدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتیاش باخبر شویم. میگفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
شینا وقتی حال و روز مرا میدید، غصه میخورد. میگفت:«این همه شیر غم و غصه به این بچه نده.طفل معصوم را مریض میکنیها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر میکردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر میدادم و فکرهای ناجور میکردم که یکدفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق،تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم.فکر میکردم شاید دارم خواب میبینم. اما خودش بود. بچهها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد.همانطور که بچهها را میبوسید، به من نگاه میکرد و تندتند احوالم را میپرسید.نمیدانستم باید چهکار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او میزنم و این کار را میکنم.اما در آن لحظه آنقدر خوشحال بودم که نمیدانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت:«باز قهری؟!»
خودم هم خندهام گرفته بود. همیشه همینطور بود. مرا غافلگیر میکرد. گفتم:«نه،چرا باید قهر باشم،پسرت به دنیا آمده.خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته.شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته.بچهها توی خانهی خودمان،سر سفرهی خودمان،دارند بزرگ میشوند.اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»بچهها را زمین گذاشت و گفت:«طعنه میزنی؟!»
عصبانی بودم،گفتم:«از وقتی رفتی، دارم فکر میکنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچههای طفل معصوم است.این همه مرد توی این روستاست.چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد.اخمهایش توی هم رفت و گفت:«این همه مدت اشتباه فکر میکردی.جنگ فقط برای تو نیست.جنگ برای زنهای دیگری هم هست.آنهایی که جنگ یکشبه شوهر و خانه و زندگی و بچههایشان را گرفته.مادری که تنها پسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری میکند.جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بیخرجی رها کردهاند و آمدهاند جبهه؛پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یکشبه، نوجوان چهارده ساله.وقتی آنها را میبینم،از خودم بدم میآید.برای این انقلاب و مردم چه کردهام؛هیچ! آنها میجنگند و کشته میشوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچههایت بخوابی؛وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.اگر آنها نباشند، تو به این راحتی میتوانی بچهات را بغل بگیری و شیر بدهی؟
از صدای صمد، مهدی که داشت خوابش میبرد، بیدار شده بود و گریه میکرد.او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت:«اگر دیر آمدم، ببخش باباجان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت:«آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت:«مژدگانی میدهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدللّه، هم قدم و هم بچهها صحیح و سلامتاند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آنها را بغل گرفت و گفت:«به خدا یک تار موی این دو تا را نمیدهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایهی یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت:« آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمیزنید.»
صمد خندید و گفت:«حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند، او را بوسیدند و گفتند:« داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم میرفتیم مهمانی. ناهار خانهی این خواهر بودیم و شام خانهی آن برادر. با این که قبل از آمدن صمد، موقع ولیمهی مهدی، همهی فامیلها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچهها رفتار میکردند.مهمانیها رسمیتر برگزار میشد.این را میشد حتی از ظروف چینی و قاشقهای استیل و نو فهیمد.
روز پنجم صمد گفت:«وسایلت را جمع کن برویم خانهی خودمان.آمدیم همدان.چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد.کلیدی گذاشت توی دستم و گفت:این هم کلید خانهی خودمان.
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم میکرد و میخندید.گفت:خانه آماده است. فردا صبح میتوانیم اسبابکشی کنیم.
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 فردا صبح رفتیم خانهی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانهی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پلهها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچهها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشهها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاقها را جارو کردیم.
💥 عصر آقا شمساللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوستهایش اسباب و اثاثیهی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانههای قبلی بزرگتر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همهی خانه را موکت میکنم. »
💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمساللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو میکرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچهها توی حیاط بازی میکردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. »
با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمدهام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. »
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمیگردی؟! »
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کیاش را خدا میداند. اگر خدا خواست، برمیگردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچهها. »
💥 داشت بند پوتینهایش را میبست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زنبرادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. »
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
💥 یک ماهی میشد رفته بود. من با خانهی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانههای توی کوچه یکییکی از دست کارگر و بنا درمیآمد و همسایههای جدیدتری پیدا میکردیم. آن روز رفته بودم خانهی همسایهای که تازه خانهشان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چهطور خداحافظی کردم و رفتم خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان. آنها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند.
💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر میآییم همدان. میخواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچوقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمیداد. دلشورهی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمیرفت. یک لحظه خودم را دلداری میدادم و میگفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من میگفت. » لحظهی دیگر میگفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار میخواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دلشوره مردم و زنده شدم.
💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کمکم داشت هوا تاریک میشد. دم به دقیقه بچهها را میفرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاهگاهی توی کوچه سرک میکشیدم. وقتی دیدم این طور نمیشود، بچهها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در.
💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر میپیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچههایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمیشناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شدهاند. ببین چطور بیقرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو میخواهم. »
💥 اینها را میگفتم و اشک میریختم، یکدفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو میآیند. یکی از آنها دستش را گذاشته بود روی شانهی آن یکی و لنگانلنگان راه میآمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچهها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشکهایم را پاک کردم.
🔰ادامه دارد...🔰
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
#انتخابات
#شهدا
🌷#شهید_اسدالله_حبیبی:
«هر کس به اندازه توانـایی خویـش احسـاس مسئولیت کند.
در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید.
مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده؛
بگویید ما به عنوان یک شیعه امام زمان(عج) چه کاری برای انقلاب و امام زمان(عج) کردهایم.»
🌷#شهید_محمدعلی_قیصری:
«در انتخابات شرکت کنید که تکلیف الهی است. رأی شما دفاع از اسلام و قرآن است و مواظب باشید به کسانی که برای شهرت و قدرت خود را مطرح ساختهاند رأی ندهید.»
🌷#شهید_قدم_علی_عابدینی:
«همیشه در صحنه باشید و پا بهپای مردم صحنهها را پر نگهدارید و در انتخابات فعالانه شرکت کنید و مواظب دشمنان داخلی و خارجی باشید.»
🌷#شهید_علیرضا_کریمی:
«صحنهها را خالی نکنید و وحدت خود را حفظ کنید و با شرکت در نمازهای جمعه و جماعت و برنامه انتخابات چشم دشمنان اسلام را کور کنید.»
#شهید_فرجالله_رضایی_آدریانی:
«برادران، هوشیار باشید، در انتخاب افراد مواظب باشید، غافل نشوید که در دام تبلیغات دشمنان اسلام بیفتید؛ حتی در رفت و آمدهای خود مراقب باشید که کسی شما را از مسیر رهبری خارج نکند.»
🌷#شهید_حسین_ترک:
«اسلام آدم بیتفاوت و کنارهگیر از مسائل سیاسی نمیخواد. حضور در انتخابات یعنی راه ســعادت رو انتخاب کردن و دنبال وسوسههای شیــطان نرفتن.»
🌷#شهید_عباس_جوشقانی در وصیتنامهاش میگوید: دقت کنید که به چه کسی رای میدهید، که اگر خطا کنید؛ روز قیامت جوابگوی خون شهیدان خواهید بود.
🍃شادی روح پاک شهدا صلوات🍃
🌹https://eitaa.com/behshtshohada🌹
🕗 #وقت_سلام
ای آرزویِ پنجره فولاد آمدیم
ای قبلهگاهِ طاقِ گوهرشاد آمدیم
بر خاک بوسه داده و بر باد آمدیم
بابُالجَواد حاجتِ ما داد آمدیم
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قرارِعاشقۍ❤️
✨『هر زمان جوانۍ دعاےفرجمهدے(عج) رازمزمہ ڪند...
🤲همزمان #امامزمان(عج) دستهاے مبارڪشان رابہ سوے آسمان بلند میکنند و براے آن جوان دعا میفرمایند؛
💫چہ خوش سعادتند ڪسانیڪہ حداقل روزے یڪبار
#دعایفرج را زمزمہ مۍڪنند:)』
بهنیّٺ #شهدا مےخوانیم 🌱
[اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج]♥️
🕊https://eitaa.com/behshtshohada🕊
💝بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💝
چهارمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔰امروز دوشنبه ۱۱ تیر ماه 1403
🌹 «هفتمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا
🌷شهید والامقام مدافع حرم #محسن_حججی
✨✨✨✨✨✨✨و
🌹شهید نصرانی کربلا
#وهب_بن_عبدالله_کلبی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌹🕊زیارتنامهی شهدا🕊🌹
🤲بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💐#شادی_روح_شهدا_صلوات💐
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💫 زندگینامه
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃 در ۲۱ تیر سال ۱۳۷۰ در شهرستان نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. وی پس از سپری کردن دوره تحصیلات مقدماتی و هنرستان، موفق به اخذ مدرک دیپلم از شاخه کاردانش شد
🍃 و نهایتا دانش خود را تا مقطع کاردانی رشته "تکنولوژی کنترل" از مرکز آموزش علمی کاربردی "علویجه" ارتقا داد.
🌹🍃سال ۱۳۸۵، محسن حججی در موسسه تربیتی فرهنگی "شهید احمد کاظمی" (از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حضور پیدا کرد.
🍃حججی از اعضای فعال این موسسه و فعالان ترویج و تبلیغ کتاب و از خادمین راهیان نور در مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس بود که اقدامات جهادی را در اردوهای سازندگی برای خدمت به مردم مناطق محروم انجام میداد.
🌹🍃 حججی در سال ۱۳۹۳، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از آن به لشکر زرهی ۸ نجف اشرف پیوست.
🍃 با آغاز بحران سوریه در سال ۲۰۱۱، محسن حججی نخستین بار قبل از محرم سال ۱۳۹۴، برای دفاع از حرم حضرت زینب (س)، داوطلبانه به کشور "سوریه" رفت
🍃و به مدت ۴۵ روز در این کشور حضور داشت. وی مجددا در ۲۷ تیر سال ۱۳۹۶، به "سوریه" اعزام شد .
🥀و نهایتا در ۱۶ مرداد همان سال، در منطقه "تنف" واقع در مرز کشورهای "عراق و سوریه" ابتدا توسط تروریستهای تکفیری "داعش" اسیر شد و بعد از ۲ روز اسارت با جدا شدن سر از بدن به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتی از #وصیت_نامه_شهید حججی خطاب به فرزند دلبندش ، علی آقا ...
🌺🌺گاهی وقتها دل کندن از یه سری چیزهای خوب باعث میشه چیزهای بهتر رو به دست بیاری....
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
🦋"وهب بن وهب که در برخی منابع از او به وهب بن عبدالله کلبی یاد شدهاست، بر اساس گفته منابع شیعه،
✨جوانی نصرانی (مسیحی) مذهب بود که در مسیر حرکت حسین بن علی به سوی کربلا به دست وی اسلام آورد و در روز عاشورا در کربلا کشته شد. وهب و همسر و مادرش نصرانی بودند
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
🕊در جریان واقعه عاشورا🕊
وهب در روز عاشورا بیست و پنج سال داشت. در این زمان از دامادی اش هفده روز میگذشت. وی پس از بریر یا عمرو بن مطاع به میدان رفت. آوردهاند که وی در میدان نبرد، ۸ تا ۵۰ نفر از سپاهیان دشمن را در نبرد کشتهاست
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وهب در روز عاشورا به هنگام نبرد، بیست و چهار پیاده و دوازده سوار را کشت. وهب را اسیر کرده و نزد عمر بن سعد آوردند. عمر سعد فرمان داد گردنش را زدند و سرش را به سوی لشکر حسین بن علی انداختند.[۴][۲] آوردهاند که پس از آنکه وهب کشته شد، سرش را بریده و به سمت سپاه حسین روانه کردند. مادر وهب، سر پسرش را برداشته، به سمت سپاه شمر پرتاب کردهاست.
"❣فریاد میزند: «در مرام ما زیبنده نیست چیزی را که در راه خدا دادهایم پس بستانیم.»
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹