بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و چهار ✨به قنواء گفتم: اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی! اب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و پنج
✨رشید رفت. دنیا جلوی چشمم تیره و تار شده بود. با توطئه ای وحشت انگیز و جنایت کارانه، من، ابوراجح، ریحانه و مادرش در آستانه نابودی قرار گرفته بودیم.
🍁می دانستم که با مرگ من، پدربزرگم و امّ حباب هم دق مرگ خواهند شد. همه این جنایت ها باید انجام می شد تا مسرور و پدربزرگش به حمام مورد علاقه شان برسند و وزیر بتواند به هدف های اهریمنی اش نزدیک تر شود.
قنواء کنارم نشست و گفت: می خواهم چیزی را به تو بگویم.
به او نگاه کردم. رنگش پریده بود. گفت: از اینکه توانستی مرا به سیاه چال بکشانی ناراحت نیستم. خوشحالم که باعث شدی حماد و صفوان را از آنجا نجات دهم.
_چه فایده؟ وزیر دوباره به سیاه چال می اندازدشان و بیشتر از قبل بر آنها سخت می گیرد.
ایستادم و گفتم: بهتر است بروم و ابوراجح را از خطری که تهدیدش می کند، باخبر کنم. اگر فرصت پیدا کنیم، باید همگی پنهان شویم.
_من هنوز از خبرهایی که از رشید شنیدم، گیج هستم. هنوز باورم نمی شود در چنبره چنین توطئه ای گرفتار شده ایم. کاش هرگز باعث نمی شدم به دارالحکومه بیایی، ولی بدان هر چه پیش آید، من از تو حمایت می کنم.
_ممنونم، گرچه با این اوضاع، خودت هم به یک حامی بزرگ احتیاج داری.
چشمان امینه پر از اشک بود. نمی شد فهمید از چه ناراحت است. از اینکه احتمال داشت قنواء مجبور به ازدواج با رشید شود یا از دامی که من و قنواء در آن افتاده بودیم.
موقع بیرون رفتن از دارالحکومه، کسی جلویم را نگرفت. هنوز برای دستگیری ام دستور صادر نشده بود. با آنکه خودم در خطر بودم، می خواستم جان ابوراجح را نجات دهم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❣قسمت صد و شش
✨برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میانبری را که از میان نخلستان کوچک می گذشت در پیش گرفتم.
🍁ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم. لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد.
دلم می خواست وارد حمام که شدم، یقه مسرور را بگیرم و مقابل چشمان متعجب ابوراجح، وادارش کنم به خیانتش اعتراف کند.
از خشم، دندان بر هم می ساییدم و می دویدم. کمترین مجازاتش رسوایی بود. آن وقت آرزو می کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد. بعید نبود ابوراجح به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد.
به حمام که رسیدم، یکّه خوردم. در بسته بود. چند مشتری، جلوی درِ حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را به صدا درآوردم.
یکی از مشتری ها گفت: فایده ای ندارد. هر چه در زدیم، کسی جواب نداد.
از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم ابوراجح کجاست.
دست های سیاهش را به هم زد و گفت: نمی دانم چه خبر شده. اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد مسرور درِ حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند. مشتری هایی که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند، ناراحت بودند و غرولند می کردند.مسرور با خنده به آنها گفت نه تنها این دفعه از شما پول نگرفته ام، دفعه بعد هم که به حمام بیایید، میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم. آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس آمد بگویم حمام امروز تعطیل است.
پیرمرد به طرف مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد.
پیرمرد برگشت و گفت: این بارِ سوم است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟ ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت: حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و هفت
✨می توانستم معنی خوشمزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود.
🍁هر چیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی کند. چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر دربیاورم. آیا کسانی زودتر از من، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود.
سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند.
هیچوقت او را آن طور ندیده بودم. دست و پایش را گم کرده بود.
گفت: فکر کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند، مامور بوده اند. وقتی از دارالحکومه برمی گشتی آنها را در راه ندیدی؟
_من از راه میانبُر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند، نتوانسته ام ببینمش.
به بازویم چسبید و گفت: گوش کن هاشم! تو در خطری. باید همین حالا حله را ترک کنی و بروی.
می دانستم چقدر برایش سخت است این حرف را بزند. دوریِ من برایش دشوار بود. با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، درِ انباری را بست.
در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت. سخت به فکر فرو رفته بود.
_همه دارایی ام را به کار می گیرم که کوچک ترین صدمه ای به تو نرسد. بدون تو، این همه دارایی به چه دردم می خورد! هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس. فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس.
طبیعی بود در آن شرایط، تنها به فکر نجات من باشد. از شدت علاقه ای که به من داشت، دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانواده اش فکر کند. شاید هم گمان می کرد در آن موقعیت، کاری از دست من و او ساخته نیست. درکش می کردم، ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🥀من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی،
سر به بیابانها گذارده ام؛
من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم.
کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.
حاج قاسم دلها❤️🩹
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
بهشت شهدا🌷
#ماجرای_حقیقی_معجزه #کرامات_شهدا قسمت هشتم 🌴 با این افکار منتظر بودم تا مجدداً خواب آلودگی و ضعف
#ماجرای_حقیقی_معجزه
#کرامات_شهدا
قسمت نهم
تمام کانالهای تلویزیون شده بود صحبت در مورد #شهدا 😳 یا نماهنگ و تصویر شهدا 😭
خدایا مگه اینها همگی میدونن که من چه خوابی دیدم و چه اتفاقی افتاده؟؟؟
در #افکارم سرگردان بودم.😶
🌴از منزل بیرون رفتم. سر تمام کوچه ها تابلوهای آبی رنگی نصب شده که با نام زیبای #شهدا_مزین شده است. روی دیوارهای شهر عکسهایی از #شهدای_عزیز کشیده شده.
بیشتر دقت کردم. 🧐
این عکسها جدید هستن؟؟🤔
از روی چکه های آب باران که بر روی عکس شهدا نقشی انداخته بود مطمئن شدم که مدتهاست این تصاویر و این تابلوها و نماهنگ های تلویزیون به #یادشهدا و #قدردانی از #ایثار و فداکاریهایشان کشیده و ساخته شده ولی............................. 😢
🌴بنده ...#عجب غافل بودم😭😭😭 گویا چشم و گوشم بسته بوده.
حالا رنگ و بوی شهر برام عوض شده بود.
تمام خیابانها و کوچه ها #بوی_عطرشهدا رو میدادن.
🌴از در و دیوار شهر و انسانهایی که در خیابانها با خیال راحت و با آسایش و #آرامش و #بدون_نگرانی در حال انجام امور روزمره ی زندگی خود بودند چیزی را نمیشد دید ، جز #ایثار و #فداکاری و از #خودگذشتگی دلیر مردان بی ادعایی که حالا شاااید روزهای زیادی حتی فراموش کنیم اسمشان را یاد کنیم.🌷🌷🌷
🌴میخواستم در خیابان #فریاد بزنم که شاید مردم به خود بیان. برای مسائل بی اهمیتی چون جای پارک و .............. با هم به بحث و جدال نپردازن و #حرمت نگه دارن ولی ممکن نیست. قطعا مردم خواهند گفت این خانم ..............😏
🕗 #وقت_سلام
عکاس روزگار گرفت عکس و گفت این
زیباترین شکار همه لحظهها بود
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
علی فانی - دعای فرج.mp3
3.91M
🕘#قرارِعاشقۍ❤️
🎤 علی #فانی
🗓روز_سی ویکم
🔮『هر زمان جوانۍ دعاےفرجمهدے(عج) رازمزمہ ڪند...همزمان #امامزمان(عج) دستهاے مبارڪشان رابہ سوے آسمان بلند میکنند و براے آن جوان دعا میفرمایند؛چہ خوش سعادتند ڪسانیڪہ حداقل روزے یڪبار #دعایفرج را زمزمہ مۍڪنند:)』
بهنیّٺ #شهید_محمدعلی_برزگر
مےخوانیم 🌱
📿چله ی #دعای_فرج
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
خون دادن برای امام خمینی زیباست
اما خون دل خوردن برای امام خامنهای از آن زیباتر است .
#یاد_کنیم_شهدا_را_با_صلوات
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💝بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💝
ششمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
🔰امروز سه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳
💐 « سی ودومین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا 💐
🌹از شهدای ورزشکار(فوتبال)شهرتکاب میباشد🌹
🌷 شهید والامقام
#عباس_عظیم_نیا 🌹ولادت:
۱۳۴۰/۱/۱۲
🥀شهادت: ۱۳۶۰/۸/۴
🥀لبیک حق:۲۰سالگی
محل شهادت:سوسنگرد
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊