Mohsen Farahmand - Doaye Ahd.mp3
9.64M
🗓روزشانزدهم
💚 #چله_دعای_عهد
🟢هرکس چهل صبحگاه دعای عهد را بخواند، از یـــــــــاوران قائم ما باشید و اگــــــر پیش از ظهور آن حـضـرت از دنــیا برود، خدا او را از قــبـر بیرون آورد که در خدمت حضرت باشد و حق تعالی بر هر کــــلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید. و هزار گناه از او محو ساخت.
🌸به نیت شهید
#رامین_جدی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهڪید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۸۸
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچه کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
در راه شهدا قدم بردارید.
در راه شهدا حرکت کنید.
بر دوش بگیرید این شهدا را
تمام ارزش ها در شهداست.
خوشا به حال شهدا، آنها گلهای خوش بویی بودند که خداوند چید، خدا آن ها را برگزید.
شهدا زنده اند، شهدا برای کسانی زنده اند که راهش را ادامه دهند، امانتدار خوبی باشید برای شهدا ...
فرازهایی از آخرین سخنرانی سردار
🌷شهید #علی_چیت_سازیان🌷
📎 فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر ۳۲ انصارالحسین (ع)
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
برای رفع گرفتاری ها با دقت
تسبیحات حضرت زهرا(س) را بگویید
#شهیدابراهیمهادے
#یادشهداباصلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#ا 📖 ″برشی از خاطرات″ | حسین اسکندرلو
#شهید | #حسین_اسکندرلو
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #فصل_فیروزه ❣قسمت ششم ✨یاسر با شانه های لرزان مقابل مرد زانو زد؛ طوری که سیندخت با دهانی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت هفتم
✨مرد شگفت زده از او دور شد. از خیره سری دختر در همین یکی دو روز همسفری، چیزهایی شنیده بود اما اینک به چشم خود می دید که او به راستی مردی است مقاوم در هیبت یک دختر ماهرو!
🍁شنیده بود که این دختر عجم که قبیله مولا خلیل به اسم شاهزاده می شناسندش، بازمانده کاروان شبیخون زده است.
زخم های بازویش همچنان روی پیراهن حریر، با پارچه ای کتانی بسته شده بود و مرد به چشم خود می دید که با این وجود، دختر چگونه مردانه اسب می راند و گاه تیری در چله کمان نهاده و دل به شکاری می سپارد.
آنچه در زیباروی عجم دیده بود، هرگز حتی درباره شیرزنی از قریش هم تصور نداشت. هرچند از مقام زنان برگزیده ای در میان قوم خویش آگاه بود؛ با این همه دلش در گرو عظمت بانویی بود که ماه ها قبل، کاروانی به اراده او از مدینه راهی مرو شده بود.
همان دختر والا مقام عرب که سرسپردگی بزرگ مردان قبیله به او را به چشم خود دیده بود. همان بانویی که بعد از رفتنش آرام و قرار از زندگی او رفت. رفتن بانو همزمان شده بود با زایمان همسرش. نوزاد که به زندگی جوان پا نهاد، همسر جوانش بی قرار شد. شوق مادری را در فراق بانو از یاد برده بود.
ماه ها بود که التماسش می کرد تا او را به دیدار بانویش برساند و اینک این مرد، در کاروانی کوچک، شیفتگان فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام) را به سوی سرزمین مرو همراهی می کرد.
مردی میانسال، جوان را به سوی خود خواند:
_بلد این کاروان تو هستی! به رای تو امشب را در این آبادی اتراق کنیم یا پیش تر برویم؟ خنکای صحرا رسیده است. با وجود خستگی، قدرت ادامه دادن راه را داریم.
جوان درنگی کرد و پاسخ داد: جناب عبدالله! من شک دارم تا پیش از نیمه شب، به آبادی بعدی برسیم.
عبدالله افسار شتر را به دست جوان داد.
_باید به همسفران خبر دهم که تا دقایقی بعد، به منزلگاه می رسیم.
سیندخت سخنان آنها را شنیده و چشم بر آبادی پیش رو دوخته بود. طعم سیب سرخی که در خواب، رافعه به دستش داده و هنوز نچشیده بود، تمام ذائقه اش را سرشار کرده بود؛ سرشار اشتهایی برای جویدن سیب آبدار! هوسی غریب بود. شاید هم ریشه اش به دلتنگی بازمی گشت.
دقایقی بود که در خود، دلبستگی عمیقی به رافعه کشف کرده بود. به راستی، کنیزش نه فقط معلم، که پیش مرگ او شده بود. یادش آمد که خونی که از پهلوی رافعه فواره زده بود، چنان سر سیندخت را غرق کرد که حرامیان گمان بردند او مرده است.
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت هشتم
✨سیندخت از تیری که بر بازویش نشسته بود، زخمی نشد. این خون رافعه بود که در هیاهوی کارزار راهزنان، او را زنی غلتیده در خون جلوه داد و باعث شد که نیمه جان در صحرا رهایش کنند و دشنه خلاص را در قلبش فرو ننشانند.
🍁همان دشنه های خلاصی که شش دزد ناجوانمرد به یکباره بر پیکر پدر فرود آوردند و چون گوشتی سلاخی شده، پیکر او را مقابل چشمان سیندخت بر تن صحرا دریدند.
حتی فرصتی نشد که سیندخت آخرین کلام پدر را بشنود و از او وصیتی برگیرد. وصیت؟! کسی فکرش را هم نمی کرد که حتی یک مرد کاروان تجاری از دست حرامیان جان زنده به در برد تا چه رسد به ماهروی سیمین تنی چون سیندخت که نفسش به جان سلطان بهادر بند بود و از اندیشه احدی، حتی خودش هم، نمی گذشت که قادر باشد شبی را بدون پدر روی زمین به صبح برساند.
اینک اما همین سیندخت بود که حدود دو ماه از آن حادثه بزرگ بی پدر شدن، زنده مانده و زخم های بازویش التیام گرفته و در کاروانی از اعراب، راهی سرزمین فارس بود.
صدای زنگوله شتران، این بار خبر از توقف کنار چشمه کم رونق آبادی می داد. مردان، شتران را به سینه خوابانده و کجاوه ها را بر زمین می نهادند.
سیندخت مشتی آب در دست گرفته و به دهان سمند نزدیک کرد.
_بنوش! تا تو ننوشی، سیندخت را میلی برای فرونشاندن عطش نیست.
جمله اش را آهسته گفته بود اما اسب تا کُنه آن را دریافت. وقتی از میان دست های سفید سیندخت، جرعه های آب را می نوشید، چشم بلد کاروان در تماشای او حیران مانده بود.
با خود می اندیشید چه عشقی است که این دختر به مادیان خود دارد. هر چه اسب را برانداز کرد، ویژگی خاصی در او نمی دید. اسبی سفید با یال های بلند و پرپشت و قامتی به نسبت بلند و کشیده، نه آن چنان جوان که سینه بیابان ها را نتاخته باشد و نه آنقدر پیر که امیدی به همسفری اش نرود! اما ندیده بود که سواری با مشت، از لب چشمه، به مادیانش آب بدهد.
صدای الله اکبر، نگاه بلد کاروان را به سوی صفوف نماز بازگرداند. از لب چشمه در حالی وضو می ساخت که در زلالی آب، تصویر سیندخت و اسبش را تماشا می کرد.
سیندخت سر بالا گرفته و صفوف جماعت را می نگریست. طوری نگاه می کرد که گویی تا به حال چنین صفوفی ندیده است.
بلد، این بار مستقیم به چشمان بسته او خیره شد. سیندخت دست بر سینه نهاده و با چشمان بسته زیر لب ذکری می خواند. ذکری که حتی کلمه ای از آن به گوش بلد آشنا نیامد. اسب اما شیهه کشید؛ شیهه ای از سر شوق. شوقی که تنها سیندخت معنایش را فهمید.
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖