8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۳۰
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هرروزباشهدا
#شهیدحسن_عشوری
از ویژگی های بارز #شهید_حسن_عشوری ساده زیستی بود.
علی رقم این که از نظر مالی مشکلی نداشت و بسیار بسیار به قول امروزی ها لارژ بود و اهمیتی برای پول قائل نمی شد و از طرفی در سنی بود که مثل همه ی جوان ها شاید علاقه داشت خیلی چیزهارا داشته باشد و تجربه کند ولی راه خودش رو انتخاب کرده بود،
کسب رضایت الهی و همرنگی با شهدا رو بر همه چیز مقدم میدانست.
با قناعت زندگی میکرد و مصداق بارز این روایت بود؛
امام صادق(ع) فرمودند:
مؤمن، پرکار و کم خرج و زندگی اش را خوب اداره می کند.
بسیار کم هزینه زندگی میکرد و الباقی درآمدش را برای خودش نگه نمیداشت و در راه دستگیری از دیگران و #انفاق هزینه میکرد.
🌷پنج صلوات هدیه به ارواحطیبهشهدا
امروزمون رو مزین می کنیم به نام و یادِ شهیدعزیز #حسن_عشوری🌷🕊
📖 ″برشی از خاطرات″ | کاظم رستگار
#شهید | #کاظم_رستگار
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
کاظم گمنام وبی آلایش بود .برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی اوشدکه نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر ۱۰سید الشهدا بیاید وبرایشان سخنرانی کند.حاج کاظم و برادرش نیز در جمع حضور داشتند فرمانده را صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت بنشین چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون سخنرانی می کرد
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و هشت ✨در همین موقع از میان جمعیت، انبه ای پرتاب شد و به ع
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو بیست و نه
✨امّ حباب در را که باز کرد، فریادی کشید و به عقب رفت. همان طور که سوار بر اسب بودم، وارد حیاط شدم.
🍁چه کار می کنی هاشم؟ این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟
_آرام باش! ابوراجح است.
_ابوراجح؟ به خدا پناه می برم!
ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد.
_این دختر کیست؟
_من قنواء هستم.
_خوش آمدید!
به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش وحشت نکن!
با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. دستار را که از صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
_خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه افتاده؟
قنواء گفت: آرام باشید! چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند. می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار اسب کردیم و به اینجا آوردیم. همین.
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون، پاک کن! قنواء به تو کمک می کند.
ام حباب که رفت، قنواء پرسید: تو چه کار می کنی؟
_نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش میروم. آنها نگران ابوراجح هستند. از طرفی، فکر می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دستگیرشان کنند. باید خیالشان را راحت کنم.
_به اینجا می آوری شان؟
_چاره ای نیست. بهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم. هم چنان بی هوش بود و گاهی نفس عمیق می کشید. قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی.
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید: کیست؟
_منم هاشم. نترسید! در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟
_او حالا خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش برآب شد.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو سی
✨ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟
🍁سعی کردم لبخند بزنم.
_من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری در کار نیست. بی گناهیِ ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی...
نتوانستم جمله ام را تمام کنم. چه می توانستم بگویم؟ مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟
تابِ نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
_فقط کمی... فقط کمی آزارش داده اند.
ریحانه پرسید: متوجه منظورتان نشدم. می خواهید بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟
_متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟!
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم.
بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم. چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حدّ دویدن تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند، یکّه خوردم. گوشه حیاط، اصطبل کوچکی بود. اسب را آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود، آنجا بود.
چند نفری که از ماجراهای آن روز باخبر بودند، به طرفم آمدند. در آغوشم کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند.می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده. خون زیادی هم از بدنش رفته. نمی خواهم ناراحتت کنم، اما هیچ امیدی نیست!
با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم: الان خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین! از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.
چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم، ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را ببینم!
_فکر خوبی است، اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
ادامه دارد..
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بُغضی که یک سال در گلوی خواهر مانده بود!
خواهر شهید عجمیان: روحالله وقتی میگفت میخوام برم سوریه میگفتیم اگر رفتی اسیر داعش شدی چی؟
ای کاش رفته بود اسیر داعشیها شده بود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حجتالاسلام دانشمند
💥میتونم آبروتو ببرم ولی...!
💥کوتاه و شنیدنی👌
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس