AUD-20220716-WA0016.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🚩
✅ با نوای استاد علی فانی
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر چهارده معصوم(علیهم السلام)
، شهیده والامقام
🩸دانش آموز
#حسن_محمد_رحیمی_ها
وشهدای مقاومت
«لبیک یاحسین جانم»
🩸🍃🩸🍃🩸🍃🩸🍃🩸🍃
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
Mohsen Farahmand - Doaye Ahd.mp3
9.64M
🗓روز دوازدهم
💚 #چله_دعای_عهد
🟢هرکس چهل صبحگاه دعای عهد را بخواند، از یـــــــــاوران قائم ما باشید و اگــــــر پیش از ظهور آن حـضـرت از دنــیا برود، خدا او را از قــبـر بیرون آورد که در خدمت حضرت باشد و حق تعالی بر هر کــــلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید. و هزار گناه از او محو ساخت.
🌸به نیت شهید #حسن_محمد_رحیمی_ها
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهیدان#مصطفی_حاج_میر
#آرش_زارع #رحیم_ترکمندی
#علی_اصغر_دولت_پور #محسن_زینتی_فر
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
#سالگرد_شهدا
#بیجار
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۴۲
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچه کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
هدایت شده از بهشت شهدا🌷
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید محمد اسلامی نسب شهیدی که مشهور بود به :
شهید زهرایی سلام الله علیها
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه ✨مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خا
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و یک
✨ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه برگردم. تنها بودن در آن خانه بزرگ برایم کُشنده بود.
🍁اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم.
دوباره به طرف پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟ اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید، اصرار می کرد که با او بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم.
صبحانه درستی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم. قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود.
آن طرف رودخانه، زیر سایه درختان نخل کرسی هایی بود، به آنجا رفتم. گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده می خوردیم.
شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید. خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد.
روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکه داشت، برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم.
پیرمرد کرو لال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم.حیف که نمی شنید!
اگر از حله می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت. عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود می آمد و آواز می خواند. کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی می دادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم.
مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت.
مسقطی و پالوده هم چنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید، شاخه های نخل را حرکت می داد. از لابه لای آنها، پولک های آفتاب روی من و چهارپایه می ریخت. سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد.
آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و دو
✨ایستادم.
_سلام!
با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید.
🍁_سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم می خندد.
_مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای؟ راه بیفت برویم.
احساس کردم هنوز بچه ام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد. گفتم: کجا را دارم بروم؟!
_معلوم است؛ خانه ابوراجح.
_مگر خبر تازه ای شده؟ اگر می خواستم می آمدم.
_قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟
_از ریحانه؟ خودم می دانم.
_بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
به خوش خیالیِ پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم.
_زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می خواهد.
_پس او کیست؟
_او حماد است.
_اشتباه می کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
_من؟ اشتباه نمی کنید؟
_هیچ اشتباهی در کار نیست.
_چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.
_کی؟
_ریحانه.
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم.
_ممکن است توضیح بدهید؟
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده ام، ولی باید برویم.
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم. بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم.
_می ترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست.
_مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟
ناله ام درآمد.
_نه پدربزرگ! اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید.
خندید و گفت: تو باید سپاسگزار ام حباب باشی! اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم.
از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
_پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چی شده و خیالم را راحت نمی کنید؟
_آه! من چطور می توانم خدا را شکر کنم! خدا می داند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝