#ا 📖 ″برشی از خاطرات″ | حسین اسکندرلو
#شهید | #حسین_اسکندرلو
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #فصل_فیروزه ❣قسمت ششم ✨یاسر با شانه های لرزان مقابل مرد زانو زد؛ طوری که سیندخت با دهانی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت هفتم
✨مرد شگفت زده از او دور شد. از خیره سری دختر در همین یکی دو روز همسفری، چیزهایی شنیده بود اما اینک به چشم خود می دید که او به راستی مردی است مقاوم در هیبت یک دختر ماهرو!
🍁شنیده بود که این دختر عجم که قبیله مولا خلیل به اسم شاهزاده می شناسندش، بازمانده کاروان شبیخون زده است.
زخم های بازویش همچنان روی پیراهن حریر، با پارچه ای کتانی بسته شده بود و مرد به چشم خود می دید که با این وجود، دختر چگونه مردانه اسب می راند و گاه تیری در چله کمان نهاده و دل به شکاری می سپارد.
آنچه در زیباروی عجم دیده بود، هرگز حتی درباره شیرزنی از قریش هم تصور نداشت. هرچند از مقام زنان برگزیده ای در میان قوم خویش آگاه بود؛ با این همه دلش در گرو عظمت بانویی بود که ماه ها قبل، کاروانی به اراده او از مدینه راهی مرو شده بود.
همان دختر والا مقام عرب که سرسپردگی بزرگ مردان قبیله به او را به چشم خود دیده بود. همان بانویی که بعد از رفتنش آرام و قرار از زندگی او رفت. رفتن بانو همزمان شده بود با زایمان همسرش. نوزاد که به زندگی جوان پا نهاد، همسر جوانش بی قرار شد. شوق مادری را در فراق بانو از یاد برده بود.
ماه ها بود که التماسش می کرد تا او را به دیدار بانویش برساند و اینک این مرد، در کاروانی کوچک، شیفتگان فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام) را به سوی سرزمین مرو همراهی می کرد.
مردی میانسال، جوان را به سوی خود خواند:
_بلد این کاروان تو هستی! به رای تو امشب را در این آبادی اتراق کنیم یا پیش تر برویم؟ خنکای صحرا رسیده است. با وجود خستگی، قدرت ادامه دادن راه را داریم.
جوان درنگی کرد و پاسخ داد: جناب عبدالله! من شک دارم تا پیش از نیمه شب، به آبادی بعدی برسیم.
عبدالله افسار شتر را به دست جوان داد.
_باید به همسفران خبر دهم که تا دقایقی بعد، به منزلگاه می رسیم.
سیندخت سخنان آنها را شنیده و چشم بر آبادی پیش رو دوخته بود. طعم سیب سرخی که در خواب، رافعه به دستش داده و هنوز نچشیده بود، تمام ذائقه اش را سرشار کرده بود؛ سرشار اشتهایی برای جویدن سیب آبدار! هوسی غریب بود. شاید هم ریشه اش به دلتنگی بازمی گشت.
دقایقی بود که در خود، دلبستگی عمیقی به رافعه کشف کرده بود. به راستی، کنیزش نه فقط معلم، که پیش مرگ او شده بود. یادش آمد که خونی که از پهلوی رافعه فواره زده بود، چنان سر سیندخت را غرق کرد که حرامیان گمان بردند او مرده است.
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت هشتم
✨سیندخت از تیری که بر بازویش نشسته بود، زخمی نشد. این خون رافعه بود که در هیاهوی کارزار راهزنان، او را زنی غلتیده در خون جلوه داد و باعث شد که نیمه جان در صحرا رهایش کنند و دشنه خلاص را در قلبش فرو ننشانند.
🍁همان دشنه های خلاصی که شش دزد ناجوانمرد به یکباره بر پیکر پدر فرود آوردند و چون گوشتی سلاخی شده، پیکر او را مقابل چشمان سیندخت بر تن صحرا دریدند.
حتی فرصتی نشد که سیندخت آخرین کلام پدر را بشنود و از او وصیتی برگیرد. وصیت؟! کسی فکرش را هم نمی کرد که حتی یک مرد کاروان تجاری از دست حرامیان جان زنده به در برد تا چه رسد به ماهروی سیمین تنی چون سیندخت که نفسش به جان سلطان بهادر بند بود و از اندیشه احدی، حتی خودش هم، نمی گذشت که قادر باشد شبی را بدون پدر روی زمین به صبح برساند.
اینک اما همین سیندخت بود که حدود دو ماه از آن حادثه بزرگ بی پدر شدن، زنده مانده و زخم های بازویش التیام گرفته و در کاروانی از اعراب، راهی سرزمین فارس بود.
صدای زنگوله شتران، این بار خبر از توقف کنار چشمه کم رونق آبادی می داد. مردان، شتران را به سینه خوابانده و کجاوه ها را بر زمین می نهادند.
سیندخت مشتی آب در دست گرفته و به دهان سمند نزدیک کرد.
_بنوش! تا تو ننوشی، سیندخت را میلی برای فرونشاندن عطش نیست.
جمله اش را آهسته گفته بود اما اسب تا کُنه آن را دریافت. وقتی از میان دست های سفید سیندخت، جرعه های آب را می نوشید، چشم بلد کاروان در تماشای او حیران مانده بود.
با خود می اندیشید چه عشقی است که این دختر به مادیان خود دارد. هر چه اسب را برانداز کرد، ویژگی خاصی در او نمی دید. اسبی سفید با یال های بلند و پرپشت و قامتی به نسبت بلند و کشیده، نه آن چنان جوان که سینه بیابان ها را نتاخته باشد و نه آنقدر پیر که امیدی به همسفری اش نرود! اما ندیده بود که سواری با مشت، از لب چشمه، به مادیانش آب بدهد.
صدای الله اکبر، نگاه بلد کاروان را به سوی صفوف نماز بازگرداند. از لب چشمه در حالی وضو می ساخت که در زلالی آب، تصویر سیندخت و اسبش را تماشا می کرد.
سیندخت سر بالا گرفته و صفوف جماعت را می نگریست. طوری نگاه می کرد که گویی تا به حال چنین صفوفی ندیده است.
بلد، این بار مستقیم به چشمان بسته او خیره شد. سیندخت دست بر سینه نهاده و با چشمان بسته زیر لب ذکری می خواند. ذکری که حتی کلمه ای از آن به گوش بلد آشنا نیامد. اسب اما شیهه کشید؛ شیهه ای از سر شوق. شوقی که تنها سیندخت معنایش را فهمید.
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖
گاهے بعضی نگاه ها، چشـــم دل
رو بسوی خـدا باز میکند...!
مخصوصاً اگر آن نگاه
از قابِ چشمانی آسمانے باشد..
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
❣ #تدبر_در_قرآن
📢 پا در راه خدا و قرآن که گذاشتی، از چهار طرف هجوم میآورند، سختیها و نیش و کنایهها همه را باید تحمل کنی برای خدا و استقامت کنی پای دینداریات
🌴 سوره ابراهیم 🌴
🕋 وَ لَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَآ ءَاذَيْتُمُونَا «12»
⚡️ترجمه:
قطعاً ما در برابر هر آزارى كه شما نسبت به ما روا داريد، مقاومت خواهيم كرد.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌐چرا حاج قاسم اسلحه به دست گرفت؟
♨️ یادگاری مهم سردار دلها به دخترش!
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
"کمکِ فی سبیل الله" خاطره ای از شهید "سید حمید تقوی فر"
📌کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود،هر ازگاهی"حاج حمید"بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد،
🔸یکبارازنماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمیدگفت: بنظرت سَری بہ پیرمردسبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایے خبری ازاو نداشتیم.
🔹زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمیدجلورفت بعداز احوال پرسی،بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد،پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد.
▪️سبزیها را پیش من آورد وگفت:این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد.
گفتم:ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم.گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم.
▫️در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی.بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده.
🔻پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ...
راوی: همسر شهید
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
🔹️ 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
🕗 #وقت_سلام
کبوترِ حرم و صحن و گنبدت زیباست
ولی ندارد عزیزم، صفای دیدنِ تو
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹