بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #فصل_فیروزه ❣قسمت هشتم ✨سیندخت از تیری که بر بازویش نشسته بود، زخمی نشد. این خون رافعه ب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت نهم
✨بلد به نماز ایستاد و سیندخت کنار کجاوه ای بر زمین نشست. صف آخر را دوباره نگاه کرد. بانوانی میان چادرهایی بلند و پوششی موقّر به نماز ایستاده بودند.
🍁دستی که بر شانه اش خورد، آرام او را به خود بازگرداند. صدای زن جوان در گوشش نشست.
سیندخت قبل از آنکه به چشم های او نگاه کند، نگاهش در سیبی که در بشقاب حصیری به سویش تعارف شده بود، محو ماند.
زن شمرده شمرده گفت:
_سیب سرخی است که شاید پس از خستگی ساعت ها تاختن در صحرا، قدری تسکینتان بخشد.
چشمان سیندخت در تماشای بشقاب حصیری حیران مانده بود. گویی در جای خود میخکوب شده باشد. حتی توان اینکه دستش را به سوی سیب ببرد، در بازوی خود نمی دید.
حیرانی اش آنگاه تشدید شد که به چشم خود در زلالی مهتاب می دید که پوست سیب، ماهرانه گرفته شده است. سیب بدون پوست!
روزها به سرعت از پی هم می گذشت. کاروان، سینه صحراها را می شکافت و پیش می رفت.
سیندخت هنوز هم سقف کجاوه ای را قبول نکرده و جز به سواری بر سمندش، با همسفری کاروان کنار نیامده بود. دیگر کسی به او اصراری نمی کرد. عبدالله به همسفران سپرده بود که او را به حال خود رها کنند تا زمانی که خودش تسلیم سختی راه شود.
او اما سرسختانه و نفوذناپذیر، زیر تابش مستقیم خورشید، ساعت ها در امتداد کاروان حرکت می کرد و به افق های دور می اندیشید. به اینکه پایان این راه، سرزمین مرو خواهد بود. سرزمینی که ماه هاست کیارش را در خود جای داده است. خاکی که به نفس های محبوبش آغشته است.
هر بار که به کیارش می اندیشید، بغضی تازه در جانش سر باز می کرد؛ بغضی به رنگ دلتنگی. راستی اصلا دلتنگی تفسیر چیست؟ چرا همه دلتنگی ها با هم فرق دارند؟ دلش آنگونه که هوای پدر می کرد، برای رافعه نمی تپید و آن چنان که تنگ رافعه می شد، بهانه کیارش را نمی گرفت. عجیب بود. برای سیندخت عجیب بود که در تمام زندگی اش کمتر از یک ساعت را کنار کیارش سپری کرده و پس از آن، تمام ثانیه هایش دل سپردگی به او باشد.
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت دهم
✨همیشه فکر می کرد اگر این قصه را در نوشته ای می خواند یا حتی اگر در گات(سروده های اَوِستایی) های کتاب مقدس، حرفی از آن می دید، باورش نمی کرد.
🍁می گفت شاید این سخن از متن اوستا تفسیری دارد و تمثیلی است که تنها بزرگان درکش می کنند.
حتی برای خودش غریب می نمود که چنین دلباخته پسر فیروزه تراشی در نیشابور شده باشد که مرگ پدر را تاب آورده و به شوق او چنین به سوی مرو می تازد.
سیندخت، بارها در میان آب به خود زل زده و به خویشتن خویش هشدار داده بود که نکند جادویت کرده باشند! احوال دختر سلطان بهادر با عقل بشر جور در نمی آید. دختری که شاهزادگان فارس برایش سر و دست می شکنند و پدرش مجبور است او را از بزرگ زادگان پوشیده بدارد تا جواب ردش به خواستگاری برایشان گران نیاید، چگونه است که آواره کیارشی شده که از دار دنیا، جز اتاقکی شش متری برای تراش سنگ ها، آهی در بساط ندارد. اصلا سیندخت در کیارش چه دیده که حاضر است تمام ثروت پدری اش را به بهای وصل او نذر آتشکده کند.
این جملات، نه فقط نجواهای خاموش سیندخت در خلسه گاه لحظه هایش بود که کم کم داشت در نظرش به پیچیده ترین معماها تبدیل می شد.
وقتی در آخرین شب قبیله این معما را به مولا خلیل گفته بود، پیرمرد تنها سرفه ای کرده و جواب داده بود:
_سیندخت! این معما نیست. این معجزه عشق است!
از عشق، زیاد شنیده و تصویر آن را بسیار دیده بود. عشق همانی بود که سال ها در زندگی پدر و مادرش تماشا کرده بود. سال های کودکی، قصه عشق ده ساله پدر و مادر را از زبان خدمتکاران خانه شنیده بود. هربار که به آتشکده می رفت، موبد پیر نگاهی به او می انداخت و آهسته می گفت:
_تو محصول عشقی پاک هستی و باید عاشق اهورامزدا بمانی.
در کودکی معنای سخن موبد را نفهمید. تا روزی که در آستانه یازده سالگی مادرش را در بیماری عجیبی از دست داد. در مراسم تدفین مادر وقتی مردان آتشکده سلطان بهادر را تسلا می دادند، موبد دستی بر سر سیندخت کشید و گفت: عشق، مرتبه دارد. گاهی شکلش دگرگون می شود اما نهایتش یکی است.
یک بار در مراسم سالگرد مادر، برای آرامش او، دو خدمتکار خانه را که عاشق هم شده بودند، به هم رساند. از پدر خواست که آن دو را نزد موبد ببرد و عقد ازدواجشان را در آیین اوستا جاری سازد. وقتی اتاقکی از خانه را به آنها می داد تا در آن زندگی مشترکشان را شروع کنند، حال خود را شبیه پرنده ای می دید که دارد برای روزهای پیش رویش آشیانه می سازد.
او بارها برای درک عشق، آشیانه ها ساخته بود. یک بار در هندوستان، هزینه درمان کودکی را متقبل شد که مادرش جان خود را برای زنده ماندن او نذر بودا کرده بود. روزی که از سفر تجاری هندوستان بازمی گشت، کودک را در آغوش مادر دید که سلامتی کاملش را به دست آورده بود. آن روز هم در میان سجده های مادرانه زن، طرحی دیگر از عشق را تماشا کرده بود.
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖
#نکته_روز
با خدا صحبت کن...
✍ حاج اسماعیل دولابی: هر چه گرفتاری و ناراحتی داری، هر وقت دیدی که دارد انباشته میشود، با خدا صحبت کن. به قرآن نگاه کن که تا نگاه کنی همه را حل میکند. هر وقت دیدی کدر شدهای، هر دعا و ذکری که از پدر و مادر یاد گرفتهای، همان را با لبت تذکر بده. چرا لبت را روی هم بگذاری تا درونت دَم کند و خستهات کند؟ صحبت کردن با او، ذات غم و حزن را میبرد.
#یادشهداعلماباصلوات
📚 از کتاب طوبای محبت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝ده پند از امام رضا علیه السلام:
اول: در خوشحال کردن مردم بسیار
بکوشید تا در قیامت خدا خوشحال تان
کند.
دوم: تا می توانید سکوت اختیار کنید
که سکوت موجب محبت می شود
و راهنمای هر خیری است.
سوم: در خواندن سوره حمد استمرار
بورزید که جمیع خیردرامور دنیا و
آخرت درآن گرد آمده است.
چهارم: به روزی اندک خدا راضی باشید
تا خدا نیز از عمل کم شما راضی باشد.
پنجم: در برقرار کردن صله رحم ثابت
قدم باشید که بهترین نوع آن خودداری
از آزار خویشاوندان است.
ششم: به کسی که از خدا نمی ترسد
امید نداشته باشید که نه تعهد دارد،
نه نجابت و نه کرم.
هفتم: بسیار احسان کنید که خداوند
در قیامت یک نصفه خرما را مانند
کوه احد بزرگ می کند.
هشتم: حق الناس را رعایت کنید
که دوستی محمدوآل محمد بدون
آن پذیرفته نیست.
نهم: از بخششی که زیانش برای تو
بیش از سودی است که به دیگران
میرسد، حذر کن.
دهم: بسیارمراقب کردار خودباشید تا
مورد تهمت واتهام قرار نگیرید،
که در آن صورت حق ملامت ندارید.
📙تحف العقول، صفحه 443
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔖مادر شهید : می رفت جنگل گل وحشی می چید و می فروخت یک ریال هم بود به من می داد و بچه ای بود که اگر به کسی بدهکار بود خواب نداشت می گفت این ها در آخرت باز خواست دارد...
#شهید_رضا_نصیری🕊
🌷پنج صلوات هدیه به ارواحطیبهشهدا
اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
امروزمون رو مزین میکنیم به نام و یادِ شهیدِعزیز #رضا_نصیری🌷🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا