زندگینامه
«#صمد_الستی»
🌹🍃 16 آبان سال 1333 در شهرستان تکاب متولد شد و در یک خانواده کشاورز و مومن پرورش یافت. تحصیلات وی در حد خواندن و نوشتن بود و در نهضت سواد آموزی تحصیل کرده بود.
🌹🍃وی فردی آرام و ساکت و مطیع والدین بود و در تمام کارها ابتدا رضایت پروردگار را در نظر میگرفت. او به جمیع مضامین نیکو معروف بود و اکنون نیز به خوبی از شهید یاد می کنند و از ایمان والایش می گویند.
💕رفتارش با همسر و فرزندان بسیار خوب و صمیمی بود و به خواستههای خانواده بسیار توجه میکرد. همیشه به حال شهدا غبطه میخورد و میگفت کاش این سعادت نصیب ما هم بشود.
🌹🍃از بدو تشکیل سپاه آگاهانه و داوطلبانه در این راه قدم گذاشت و البته دوستانش نیز اکثرا در این راه مقدس بودند و به این خاطر به عضویت سپاه درآمد و خالصانه در آنجا خدمت میکرد.
❣تغییر و تحولش از زمانی مشهود شد که برای اسلام و پیروزی مسلمین از جان و مال و فرزند خود گذشت و به مبارزه در راه حق بر باطل شتافت.
🌹🍃دوبار قبل از شهادت مجروح شده بود که یک مرتبه آن بر اثر ترکش خمپاره صورت گرفته بود.
🥀 وی در 21 تیر 1366 در مسیر بین شاهین دژ و تکاب در درگیری توسط ضد انقلاب ماشینش با اصابت آرپیچی آتش می گیرد و به #شهادت میرسد و پیکر مطهرش در گلزار تکاب دفن می شود.
🌷این شهید والامقام تکه کلامش قبل از شهادت همواره این بود:
💫☆ از خدا بخواهید که شما را توفیق شهادت و توفیق عزت دهد، چرا که #شهادت_عزت_رزمندگان_است☆
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
_- Ziyarat Ashoura 15 (320).mp3
11.84M
زیارت عاشورا با صدای حاج میثم مطیعی
(با روضه)
#صوت
#زیارت_عاشورا
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر چهارده معصوم(ع)
و شهید والامقام#صمد_الستی
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_84
#استاد_دباغ
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهید_جمهور
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بهشت شهدا🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣ ✅ فصل اول ....میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! » میگفتم: « نه، حاجآقا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣
✅ فصل اول
... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم میآمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده و وعید میداد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً میرویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزههایش را گرفته. »
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. »
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از مادرم میپرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادرم را سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣
✅ فصل دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
🔰ادامه دارد.....🔰
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🕗 #وقت_سلام
بخوان زیارت نامه در امتداد کلیم
که باز کرده در اینجا خدا بیانش را
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گوشهای از #خاطرات_شهید_جمهور
آیتالله سید ابراهیم رئیسی
🔖هدیه ویژه دادستان
آمدهذبود دادستانی ومیگفت در جوانشهر کرج،چندین قطعه زمین ۴۰۰ متری دارد و میخواهد یکی از آنها را به دادستانبدهدتا با صلاحدید خودش، مبلغش را بین افراد نیازمند شهر تقسیم کند.هرچه اصرار کرد سید ابراهیم قبول نکرد.یکی از....
📚{برگرفته از کتاب سید محرومین، ص۲۳}
ادامه دارد...
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
🤲🌸🌺🤲🌸🤲🌺
☘ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ ☘
ترجمه:
«مرا بخوانید تا (دعاى) شما را بپذیرم.
💫#فراز 99#جوشن_کبیر 💫
💕به نیت رفع موانع ظهورامام زمان (عج) وحاجت روایی 💕
✨یَا مُجِیبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّین»✨
ای خدایی که دعای مضطرین را اجابت میکنی، دعای ما را هم مستجاب کن.🤲
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💝بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💝
سومین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
🔰امروز پنجشنبه 17خرداد ماه 1403
🌹 «بیست وهشتمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا
🌷 شهید والامقام #حاج_حسین_بصیر
💠 لبیک حق: 44سالگی
💠 مزار: گلزار شهدا-فریدونکنار
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊زیارتنامهی شهدا🕊🌹
🤲بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💐#شادی_روح_شهدا_صلوات💐
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زندگینامه
#حاج_حسین_بصیر
🌹🍃 در شب شام غریبان سال 1322 در فریدونکنار به دنیا آمد. وی در دوران کودکی و نوجوانی با جمع کردن کودکان و نوجوانان، مجالس عزاداری برگزار میکرد و بعدها پرتوی گیرای ولایت او را محور سوگواران کرد و در همان اوان کودکی از مرثیه سرایان خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) شد.
🌹🍃مادرش اظهار میدارد: «تولد او در غروب روز عاشورا (شب شام غریبان) بود و به خاطر همین ما نام او را حسین نهادیم و خدا میداند که محبت امام حسین (ع) در جان او خانه کرده بود و روی همین علاقه، از مداحان تراز اول شهر محسوب میشد و در دستههای سینهزنی روز عاشورا در همان ایام طاغوت، شعرهای او همهاش حماسی و انقلابی بود. درحقیقت حق امام حسین (ع) را در ایام اختناق با شعارهای حماسی حسینی، در حد توان ادا میکرد.
🌹🍃حسین برای آمادگی نظامی داوطلبانه به سربازی رفت و دوران سربازی را در پادگان «منظریه» تهران زمانی آغاز کرد که نهضت حسینی امام خمینی مرحله پنهانیاش را طی میکرد. او هم به نوبه خود به خیل یاوران گمنام امام در روزگار عصیان و اختناق پیوست و با پخش اعلامیههای حضرت امام در پادگان، این رسالت عظمی را به دوش میکشید.
🌹🍃بعد از گذراندن سربازی به استخدام تسلیحات (صنایع دفاع) ارتش وقت درآمد و بعد از مدتی به زادگاهش فریدونکنار بازگشت و با برگشت به فریدونکنار، تجربیاتی که در این مدت کسب کرده بود، جلسات مذهبی زیادی را در شهر تشکیل داد و از این طریق به مبارزه خویش، علیه رژیم شاهی رونق بخشید
🌹🍃حسین در دوران ظلمانی ستم
شاهی هرگز لحظهای از پا ننشست و پرچم مبارزه همواره بر دوشش به اهتزاز درمیآمد تا اینکه انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید اما او باز از پای ننشست و با حساس شدن شرایط نهضت توسط خودفروختگان ضدانقلاب، با کیاست و دقت انقلابی به پاکسازی دانشگاهها از منافقین و گروههای ضد انقلاب همت گماشت و با همین انگیزه در تشکیل انجمنهای اسلامی شهر و روستا و مبارزه با منکرات و تشکیل دادگاه انقلاب شرکت فعال داشت. به محرومان و دردمندان میاندیشید و براین عقیده بود که صاحب اصلی این انقلاب آنها هستند و در تقسیم زمین برای محرومان دین خود را ادا کرد.
🌹🍃همزمان با آغاز جنگ تحمیلی و تجاوز عراق به مرزهای مقدس میهن اسلامی، حسین بعد از بازگشت از افغانستان لباس خاکی عشق را بر تن کرد و از روز هفتم جنگ کولهبار سفر را بست و تا آخرین لحظه شهادت این لباس را از تن درنیاورد.
همیشه میگفت:♡«دوست دارم لباس رزمم، کفنم شود، و در آن روز بزرگ که همه در پیشگاه محبوب سر به زیر میایستند در غافله پرشور شهیدان، سر بلند برحریر خویش مباهات کنم چرا که هر کسی با هر لباسی که به شهادت میرسد با همان لباس در پیشگاه رب وجود حاضر میشود».♡
🌹🍃او همراه گروه شهید چمران و نیروهای فدائیان اسلام که فرمانده آن همسنگر شهید چمران سردار شهید«سید مجتبی هاشمی» فرمانده نیروهای فدائیان اسلام بود به منطقه سرپل ذهاب در غرب کشور رفت و پس از مدتی عزیمت به جنوب و شرکت در عملیات مهم «ثامنالائمه (ع) » آبادان را دوشادوش رزمندگان اسلام، از محاصره دشمن خارج کرد.
او نیروهای فدائیان اسلام شهرهای بابل، بابلسر، فریدونکنار، آمل و محمودآباد را به جبههها اعزام میکرد، لذا بار دیگر همراه همین گروه دل به جبهه ذوالفقاریه سپرد و مدت زمانی فرماندهی جبهه ذوالفقاریه -آبادان تا ماهشهر- را به عهده داشت
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
✨✨✨✨✨✨✨
🥀سال 66 از راه رسید. «عملیات کربلای 10» در پیش بود و سردار خستگی ناپذیر برای فراهم کردن مقدمات کار، در ارتفاعات برفگیر «ماووت» به سر میبرد. او شب عملیات با اینکه سه شبانهروز پلکهایش خواب را لمس نکرده بود، از تلاش باز نمیایستاد به طوری که در شب عملیات وقتی فرمانده وقت لشکر (سردار قربانی) گفت: «حاجی امشب جلو نروید، چون آتش سنگین است.»
🍂حاجی با لحنی که پرده از احساس وظیفهاش برمیداشت، گفت: «من فرمانده این محور و عملیاتم و باید در کنار بسیجیانم باشم تا از کار آنها و نحوة عملکردشان مطلع باشم تا انشاءالله مشکلی پیش نیاید.» 🌟آن شب حاج حسین با نیروها در قله ماند و گفت:« اگر مصلحت خدا باشد، ما دیگر رفتنی هستیم و شهید میشویم.»
🥀عاقبت در شب عملیات کربلای 10 دوم اردیبهشتماه سال 1366 خمپارهای بر سنگر او فرود آمد و بصیر جبههها با بصیرت تمام بر قلههای ماووت تا جایی اوج گرفت.
شهادت حاج بصیر، شهر فریدونکنار و سراسر مازندران را تکان داد. جمعیتی انبوه به بدرقه پیکر شهید رشیدشان آمده بودند
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
1_4162691993.mp3
6.25M
🚩زیارت عاشورا
(همراه با روضه)
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر چهارده معصوم(ع)
و شهید والامقام #حاج_حسین_بصیر
«لبیک یاحسین جانم»
#استودیویی
#فوق_العاده
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیه
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_85
#استاد_دباغ
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهید_جمهور
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
| شهید سیدمرتضی آوینی |
قرنهاست زمین انتظار مردانی
اینچنین را میکِشد تا بیایند
و کربلای ایران را عاشقانه بسازند
و زمینه ساز ظهور باشند
آن مردان آمدند و رفتند
فقط من و تو ماندیم
و از جریان چیزی نفهمیدیم!
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهید_جمهور
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣
✅ فصل دوم
... آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.
آن شب از لابهلای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوهی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمدورفتهای مشکوک به خانهی ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زنعموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام میداد، میآمد و مینشست توی حیاط خانهی ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر میزدند و میگفتند: «ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید؟!» پدرم بهانه میآورد: «دوره و زمانه عوض شده. »
از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. میدانستم به خاطر علاقهای که به من دارد راضی نمیشود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیلها کوتاه میآمدند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالاحالاها مرا شوهر نمیدهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بیخبر به خانهمان آمدند. عموی پدرم هم با آنها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعتها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند و من توی حیاط، زیر یکی از درختهای سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمیدید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، میدیدم.
کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.»
🔰ادامه دارد....🔰
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣
✅ فصل سوم
... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.».
آن شب وقتی مهمانها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریهاش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. »
پسرِ پسرعموی پدرم سالها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او میافتاد، گریه میکرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و اینطوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریشسفیدهای فامیل مینشینند و باهم به توافق میرسند. مهریه را مشخص میکنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورده میکنند و روی کاغذی مینویسند. این کاغذ را یک نفر به خانوادهی داماد میدهد. اگر خانوادهی داماد با هزینهها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانوادهی عروس پس میفرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرجهای عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانوادهی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمانهای پدرم کاغذ را به خانهی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریهام را پنجهزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینههایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همینکه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
🔰ادامه دارد.....🔰
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞