AUD-20220518-WA0149.mp3
6.14M
#حدیث_کساء
🎤 حاج مهدی #میرداماد
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#به_نیت_فرج
#شهدا
#حدیث_کساء
#مباهله
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🗳 رهبر انقلاب، خطاب به نامزدهای انتخابات: رقیبهراسی نکنید؛ کشور ضرر میکند
✏️ ما در گذشته هم هر وقتی که نامزدها در مناظرات تلویزیونی و غیره روش اهانت و توهین و تهمت و تخریب طرف مقابل و ترساندن مردم از رقیب را دنبال کردند، کشور به نحوی از انحاء ضرر کرد؛ در گذشته هم این جور بوده. این جوری نباشد که مردم را از رقیب بترسانیم که اگر او بیاید چنین خواهد شد، چنین خواهد شد. ۱۴۰۰/۰۳/۰۶
💻 Farsi.khamenei.ir
🕗 #وقت_سلام
همین که داده سلام مرا جواب اینجا
رسیدهاست به من خیر، بیحساب اینجا
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قرارِعاشقۍ❤️
✨『هر زمان جوانۍ دعاےفرجمهدے(عج) رازمزمہ ڪند...
🤲همزمان #امامزمان(عج) دستهاے مبارڪشان رابہ سوے آسمان بلند میکنند و براے آن جوان دعا میفرمایند؛
💫چہ خوش سعادتند ڪسانیڪہ حداقل روزے یڪبار
#دعایفرج را زمزمہ مۍڪنند:)』
بهنیّٺ #شهدا مےخوانیم 🌱
[اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج]♥️
🕊https://eitaa.com/behshtshohada🕊
💝بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💝
چهارمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔰امروز سه شنبه 12 تیر ماه 1403
🌹 «هشتمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا
🌷شهید والامقام مدافع حرم #علی_اکبر_امیر_خانی
✨✨✨✨✨✨✨و
🌹شهید یمنی کربلا
#بُرَیر_بن_خُضَیر_هَمْدانی_مِشْرَقی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌹🕊زیارتنامهی شهدا🕊🌹
🤲بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💐#شادی_روح_شهدا_صلوات💐
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
ياد شهدا بايد هيمشه در فضاي جامعه زنده باشد.»
(مقام معظم رهبري)
سرباز وظيفه شهيد علي اكبر اميرخاني در سال 1346 در يك خانواده مذهبي و متدين در روستاي محمود آباد ديده به جهان گشود و در سال 1365 به شهادت رسيد.
فرازي از زندگينامه شهيد:
#شهيد_علي_اكبر_امير_خاني
🌹🍃 از همان كودكي با تربيت اسلامي آشنايي و رشد پيدا كرد و در سن 6 سالگي در مدرسه راهنمايي تحصيلات خود را آغاز نمود و تا پايان دوره راهنمايي ادامه تحصيل داد.
🍃 پس از پيروزي انقلاب اسلامي و حمله رژيم بعثي به ميهن اسلامي داوطلبانه عازم جبهه هاي نبرد عليه باطل شد.
🍃 ابتدا به علت صغر سن مانع از اعزام ايشان مي شدند،
ولي سرانجام پس از اصرار فراوان به جبهه رفت و دائماً در عشق مي سوخت.
🌹🍃 مجدداً به عنوان سرباز وظيفه وارد ارتش شد و پس از طي دوره آموزشي به منطقه عملياتي اعزام گرديد
🥀 تا اينكه در منطقه نفت شهر در تاريخ 65/12/7 بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نايل گرديد و در زادگاهش به خاک سپرده شد
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
✨✨✨✨✨✨
🌹✨ بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی مِشْرَقی، منسوب به مِشرَق، شاخهای از قبیله هَمْدانِ یمن است.وی از خاندان بنیمشرق از قبیله هَمْدان و ساکن کوفه بوده است.
(شهادت سال ۶۱ هجری)، از شهیدان واقعه کربلا و قاری سرشناس کوفه بود
✨ که در مسجد کوفه به تدریس قرآن اشتغال داشت. وی از شیعیان و ارادتمندان خاص اهل بیت پیامبر (ص) و ازتابعین و یاران امیرالمؤمنین و از یاران امام حسین(ع) بود.
❣ مجادلۀ او قبل از جنگ، با عمر سعد، ابوحرب، یزید بن معقل و کوفیان، نشان از شجاعت او در کلام و در دفاع از خاندان پیامبر(ص) دارد.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
1_4162691993.mp3
6.25M
🚩زیارت عاشورا
(همراه با روضه)
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر
#چهارده_معصوم_علیهم_السلام
🌷شهید والامقام #علی_اکبر_امیر_خانی
✨✨✨✨✨✨✨و
🌹شهید یمنی کربلا
#بُرَیر_بن_خُضَیر_هَمْدانی_مِشْرَقی
✨✨✨✨✨✨✨✨
«لبیک یاحسین جانم»
#استودیویی
#فوق_العاده
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیه
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_111
#استاد_شاکر_نژاد
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهید_جمهور
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گامبرداشتندرجادهعشق
هزینهمیخواهد!
هزینههاییکهانسانراعاشق...
وبعدشهیدمیکند...!
🌺🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
بهشت شهدا🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣5⃣ ✅ فصل پانزدهم مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشتهی زندگی دستم نیامده بود.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. مدام با خودم میگفتم: « قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی. »
از این گوشهی اتاق بلند میشدم و میرفتم آن گوشه مینشستم. فکر میکردم هفتهی پیش صمد این جا نشسته بود. این وقتها داشتیم با هم ناهار میخوردیم. این وقتها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظههایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمیگذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمیداشت.
💥 همان روزها بود که متوجه شدم باز حاملهام. انگار غصهی بزرگتری از راه رسیده بود. باید چهکا می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چهطور میتوانستم با این سنّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش میشد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خوابآلودگی، این خستگی برای چیست.
💥 دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد، دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمیآید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل میگرفتم. خدیجه و معصومه را صدا میزدم و میدویدیم زیر پلههای در ورودی. با خودم فکر میکردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
💥 آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچهها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پلهها نشسته بودیم. صدای ضدهواییها آنقدر زیاد بود که فکر میکردم هواپیماها بالای خانهی ما هستند. مهدی ترسیده بود و یکریز گریه میکرد. خدیجه و معصومه هم وقتی میدیدند مهدی گریه میکند، بغض میکردند و گریهشان میگرفت.
نمیدانستم چطور بچهها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچهها حرف میزدم. برایشان قصه میگفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایدهای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچهها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی میکرد. چسبیده بود به من و جیغ میکشید.
💥 صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری میکرد، مهدی بغلش نمیرفت. صدای ضد هواییها یک لحظه قطع نمیشد.
صمد گقت: « چرا اینجا نشستهاید؟! »
گفتم: « مگر نمیبینی وضعیت قرمز است. »
با خنده گفت: « مثلاً آمدهاید اینجا پناه گرفتهاید؛ اتفاقاً اینجا خطرناکترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امنتر است. »
💥 دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
💥 همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همهاش توی سنگر بود و آن را تکمیل میکرد. برایش یک استکان چای میبردم و جلوی در سنگر مینشستم. او کار میکرد و من نگاهش میکردم.
یکبار گفت: « قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانهی خودمان را ساختیم. چی میشد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دلخوشی زندگی میکردیم. »
گفتم: « مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. »
گفت: « یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. »
💥 چایش را سر کشید و گفت: « جنگ که تمام بشود، یک ماشین میخرم و دور دنیا میگردانمت. با هم میرویم از این شهر به آن شهر. »
به خنده گفتم: « با این همه بچه. »
گفت: « نه، فقط من و تو . دو تایی »
گفتم: « پس بچهها را چهکار کنیم؟ »
گفت: « تا آن وقت بچهها بزرگ شدهاند. میگذاریمشان خانه یا میگذاریمشان پیش شینا. »
سرم را پایین انداختم و گفتم: « طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دونفری جایی نمیتوانیم برویم. مثل این که یکی دیگر در راه است. »
💥 استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: « چی میگویی؟! » بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: « کِی؟! »
گفتم: « سه ماههام. »
گفت: « مطمئنی؟! »
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. » میدانستم اینبار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما میگفت: « خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده. »
🔰ادامه دارد...🔰
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یکدریکونیم متری. با خوشحالی میگفت: « به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوریاش نمیشود. » دو سه روز بعد رفت. اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
💥 این بار خوشقول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت میکرد. هر جا میرفت، مهدی را با خودش میبرد. میگفت: « می دانم مهدی بچهی پر جنب و جوشی است و تو را اذیت میکند. »
یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته، صدای گریهی مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه میکرد. پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و میخواهد کنسرو بخورد. »
گفتم: « خوب بده بهش؛ بچه است. »
مهدی را داد بغلم و گفت: « من که حریفش نمیشوم، تو ساکتش کن. »
گفتم: « کنسرو را بده بهش، ساکت میشود. »
گفت: « چی میگویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمدهام، خوردنش اشکال دارد. »
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم. گفتم: « چه حرفهایی میزنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفتهای. اینطورها هم که تو میگویی نیست. کنسرو سهمیهی توست. چه آنجا چه اینجا. »
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: « چرا نماز شکدار بخوانیم. »
💥 ماه آخر بارداریام بود. صمد قول داده بود اینبار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بیسر و صدا طوریکه بچهها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافهام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو میکند. رفتم توی حیاط. برف سنگینتر از آنی بود که فکرش را میکردم.
💥 نردبان را از گوشهی حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشتبام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پلهها را یکییکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا میکردم یکوقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود.
💥 بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برفروبی روی پشتبامها نیامده بود. خوشحال شدم. اینطوری کسی از همسایهها هم مرا با آن وضعیت نمیدید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هرطور بود باید برف را پارو میکردم.
پارو را از این سر پشتبام هل میدادم تا میرسیدم به لبهی بام، ازآنجا برفها را میریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کردهام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام میماند، سقف چکّه میکرد و عذابش برای خودم بود.
💥 هر بار پارو را به جلو هل میدادم، قسمتی از بام تمیز میشد. گاهی میایستادم، دستهایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم میگرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لولهلوله بالا میرفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز میکرد.
دیگر داشت پشتبام تمیز میشد که یکدفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برفها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس میکردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد.
💥 بچهها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد میکرد. زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس! خودت کمک کن. » رفتم توی رختخواب و با همان لباسها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. در آن لحظات نمیدانستم چهکار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایهها.
صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را میزدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت.
ای کاش خدیجهام بزرگ بود. ای کاش معصومه میتوانست کمکم کند.
بیحسی از پاهایم شروع شد؛ انگشتهای شست، ساق پا، پاها، دستها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظهی آخر زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس... » و یادم نیست که توانستم جملهام را تمام کنم، یا نه.
🔰ادامه دارد...
💟کانال بهشت شهدا:
https://eitaa.com/behshtshohada💞
🕗 #وقت_سلام
بخوان زیارت نامه در امتداد کلیم
که باز کرده در اینجا خدا بیانش را
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً*
*مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك*َ 🍀
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور...🤲
هرزمان #جوانیدعای_فرج(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادت کسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
#دعای_فرج🕊
#قرار_عاشقی🦋
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹