eitaa logo
بهشت شهدا🌷
146 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
919 ویدیو
16 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍🌸ﺑﺮ ﺭﻭی ﺣﺴﻴﻦ ﻧﻮﺭ ﺩﺍﻭﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ 🌼 ﺑﺮ ﺭﻭی ﺍﺑﻮﺍﻟﻔﻀﻞ ﺩﻟﺎﻭﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ 🌸ﻣﻴﻠﺎﺩ ﺣﺴﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﺑﻮﺍﻟﻔﻀﻞ ﺭﺷﻴﺪ 🌼 ﺑﻔﺮﺳﺖ ﺗﻮ ﺑﺮاﻳﻦ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ 🌸اللَّهـُمَّ صـَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ وآلِ مُحَمـَّدٍ وعَجِّـلْ فَرَجَهـُمْ 🌸 🔴 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
azan-Ebrahim.hadi_.mp3
5.58M
صداےملڪوتۍاذانِ‌ •شھید‌ابراهیم‌هادے اشْھَدٌان‌َّمٌحَمَّد‌رَسوٌل‌الله 💚✨ . 🌙 °•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت شانزدهم 📝جبهه♡ 🌷محمد در حوزه علمیه فاروج درس میخواند و از لحاظ درسی در سطح متوسطی قرار داشت ولی از جنبه دینی و اخلاقی بسیار مورد پسند همه بود محمد اواخر هفته ها به روستا بر می گشت. 🔸️یکی از معلمان حوزه علمیه محمودیه هم روستاییمان بود که قرآن و احکام تدریس میکرد گاهی به روستا می آمد و از اقوام خود حال پرسی میکرد. صبح یک روز بهاری بنده با دیگچه مسی از شیر دوشی گوسفندان بر میگشتم که با جناب آقای «ابهری» روبرو شدم 🌷سلامی عرض کردم و از محمدم پرسیدم ایشان سری به نشانه تأسف تکان داد و گفت چه عرض کنم محمد حالش خوب است ولی میان کلامش شکر انداختم و با نگرانی پرسیدم نکند خطایی از او سر زده؟ لبخندی زدند و گفتند نه نمیدانم چرا؟ چند وقتیست درس هایش افت پیدا کرده فکر کنم شما با او صحبت کنید بهتر باشد. 🔸️با سرافکندگی خداحافظی کردم و به منزل همسایه رفتم تا پیمانه وزن کردن شیر را تحویل دهم ولی وضعیت محمد آن قدر ذهنم را به خود مشغول کرد که پایم به قلوه سنگی گیر کرد و با دیگچه روی زمین واژگون شدم. 🌷عصبانی به خانه برگشتم و منتظر آمدن محمد ماندم آخر هفته که به روستا برگشت چفیه ای دور گردنش بسته بود و مثل انسانی مجرب از جنگ تحمیلی حرف میزد. پس از شام او را کنار بخاری نشاندم و سر صحبت را باز کردم سرش را پایین انداخت و گفت: مدتی هست که حال درس خواندن ندارم با عصبانیت فریاد زدم پس ترک تحصیل کن تا مدیون بیت المال نشویم. 🔸️آهسته از جایش برخاست و از صندوقچه چوبی پستوخانه شناسنامه خود را پیدا کرد و با خوشحالی درون کیفش گذاشت پرسیدم شناسنامه ات را برای چه میخواهی؟ گفت: کار ثبت نامم ناقص مانده باید ببرم 🌷 محمد رفت و دو هفته بعد ناراحت و گوشه گیر به روستا آمد. مدام درسش را می خواند و کم حرف میزد. صبح فردا روی بهار خواب قند می شکستم که با حالتی گرفته از اتاقش بیرون آمد، صدایش زدم و گفتم: اتفاقی افتاده؟ نکند مرا غریبه میدانی؟ 🔸️طبق سیاست مادرانه، از سلاح گریه استفاده کردم و محمد لب به سخن باز کرد و جریان را تعریف کرد و :گفت راستش بسیاری از طلبه هابه جبهه اعزام شده اند،چند نفر از کلاس ما نیز برای ثبت نام داوطلب شدیم ولی به خاطر سن کم به ما اجازه رفتن ندادند و از شدت ناراحتی درس خواندن را کنار گذاشتیم و با شوق اعداد و ارقام شناسنامه مان را تغییر دادیم ولی مدیر فهمید و اکنون شناسنامه ام دست مدیر مانده و گفت: باید بزرگترت را بیاوری تا شناسنامه را تحویل دهم. 🌷گفتم حالا فهمیدم که تو شناسنامه ات را برای اعزام میخواستی. محمد به نشان تأیید سرش را تکان داد و به ناچار صبح روز شنبه به حوزه رفتم و حقیقت را برای مدیر تعریف کردم و شناسنامه خط خورده اش را تحویل گرفتم ولی محمد مصمّم بود و بار دیگر عزمش را جزم کرد و تا لحظة شهادت خدمت کرد 🌷 عکسهای اعزام اولش گواه سخنان بنده است از کلاه گشاد و لباسهای رزمی تا خورده اش معلوم میشود که او کوچکتر از سن قانونی به جبهه رفته است... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا