6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۹۰
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچه کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💔
یک لحظه در این معرکه
از پا ننشستی،
گفتی سفر عشق
به جز دربهدری نیست،
یک عمر شهیدانه
سفر کردن و رفتن،
همقافله با عشق و جنون
کم هنری نیست...
#شهید_قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ رهبر انقلاب در پایان مراسم پنجمین سالگرد شهادت شهید سلیمانی:
لبنان نماد مقاومت است، پیروز خواهد شد، یمن نماد مقاومت است پیروز خواهد شد. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
🌴 *رفیق،* نقش تعیینکنندهای در سرنوشت انسان دارد ...
💠 در انتخاب *رفیق* دقت کنیم.
📷 تصویر شهید *هنیه* در کنار شهید *سنوار*
🌷 رفیق خوب انسان را شهید میکند. *
🌴 به نقل از احادیث مسجد یکی از مکان های مناسب پیدا کردن برادر ایمانی است...
#به_یاد_شهدا 💔
#یحیی_سنوار
#اسماعیل_هنیه
#حاج_قاسم
#بصیرت
#وعده_صادق
#شهادت
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادمین_گل_نرجس
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت دوازدهم
✨سیندخت در جملات خدیجه توقفی کرد. سکوتش به حدی طولانی شد که در سایه آن توانست خود را مرور کند.
🍁با خود اندیشید: پس این چه رازی است که من بعد از پدر، اشتیاقم به کیارش دوچندان شده است؟ نکند چون به دنبال پناهی هستم؟ از این حس بیزار شد.
_سیندخت به پناه هیچ مردی جز پدر نیازی ندارد.
این جمله را بلند بر زبان آورده بود، اما به زبان فارسی. خدیجه معنی کلمات او را نفهمید. آب دهانش را فرو برد و گفت:
_چه خوب عربی می دانی. معلوم است که کنار عرب زبانی زیسته ای اما من زبان تو را نمی فهمم.
سیندخت بر آن شد تا زن را به صحبت قبل بازگرداند.
_پس تو بدون هیچ شوقی ازدواج کرده ای و مادر شده ای!
خدیجه آه کشید.
_نه که این طور باشد اما جور دیگری هم نیست. من بعد از مادرم، تمام شوقم برای زندگی، بانویم بود. من عاشق بانویم شده ام و همه زندگی ام را برای خدمت به او می خواهم. نمی دانم می توانی این راز را بفهمی یا نه؟ نمی دانم تا چه اندازه از حقیقت عشق آگاهی!
سیندخت دستمال مرطوب را روی سرش جابه جا کرد.
_آگاهم، اما عشق به بانو را نمی فهمم. خود من خدمتکارانی داشته ام و از همه مهم تر، معلم عربی که در تمامی سفرها همراهم بود. او به من دل سپرده بود اما در نظر من، تنها یک خدمتکار بود. دل سپردگی اش به حدی بود که حتی خون او، من را از مرگ حتمی نجات داد. با این همه، من نتوانستم کُنه عشق او را درک کنم. البته بعد از مرگش، دلم برایش تنگ می شود اما مثل بقیه دلتنگی هایی که برای عزیزانمان داریم.
خدیجه این بار با بغض گفت:
_خوشا به حالش! ای کاش من هم قربانی بانویم شوم. این برایم مهم نیست که او من را بیش از یک ندیمه نبیند. با آنکه قرابت خانوادگی، پیوندی دیگر میان ماست اما من به همین اندازه قانعم که خونم به پای بانویم بر زمین بریزد.
سیندخت از سخن زن در فکر فرو رفت. فکر او نه به رافعه برمی گشت و نه به بانویی که خدیجه درباره اش حرف می زد. اندیشه سیندخت در دور دست های مرو گم شده بود. با خود اندیشید: به راستی اگر آن چنانی که سیندخت دلباخته کیارش است، او از عشقش فارغ باشد، آیا دیگر شوقی برای زندگی در این دنیای بی وفا خواهد داشت؟
اندوهی سنگین در دل خود دریافته بود. آنگونه که دلش می خواست دهان سمندش را به سوی قبیله مولا خلیل بچرخاند و به همان کپر گلین بازگردد؛ به کنار مزار پدر و رافعه.
دلش می خواست سر بر خاک پدر نهاده و برای او تمام بی وفایی دنیا را مویه کند. همان جا بماند و تا ابد کنیز مقبره سلطان بهادر باشد. نفسش در سینه تنگ شده بود. خدیجه، فشاری را که در سینه سیندخت بود، به وضوح حس کرد. بی آنکه بداند ریشه این پریشانی به سخنان خود او بازمی گردد.
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #فصل_فیروزه ❣قسمت دهم ✨همیشه فکر می کرد اگر این قصه را در نوشته ای می خواند یا حتی اگر د
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت یازدهم
✨اینک در میان تابش خورشید، بیکرانه ها را می نگریست و با خود می اندیشید، در قصه خود و کیارش به دنبال چیست؟
🍁به راستی او در کیارش، کدام مرتبه عشق را دیده و به سوی کدام مرتبه اش در حرکت است؟
از کیارش چه می خواهد که در وجود مردی دیگر نیست؟ چه رازی در کیارش هست که نگذاشت در رویای صادقه مولا خلیل، شاهین بر دوش مردی از قبیله او بنشیند؟
صدای زن جوان، نگاه سیندخت را از افق های دور به پایین بازگرداند:
_شاهزاده! این پارچه نمناک را روی سر بیاندازید. آفتاب بیابان بی رحم است. نگرانتان هستم.
سیندخت در پاسخ مهربانی او، لبخندی زد و دست دراز کرد تا پارچه مرطوب را از او بگیرد. زن، پارچه دیگری از روی شانه برداشت و بر سر خود پهن کرد. به چشم های پرسشگر سیندخت خیره شد و آهسته گفت:
_از تکان های کجاوه خسته شده ام. اجازه می دهی بر پشت اسبت سوار شوم و قدری با هم سخن بگوییم؟ می گویند: سخن گفتن، راه را کوتاه می کند.
سیندخت به یاد طعم سیبی افتاد که از دست او گرفته بود. سری تکان داد و بازویش را گرفت تا او را بر پشت سمند سوار کند. زن جوان همین که آرام گرفت، لب به سخن گشود:
_اسمم خدیجه است. همسر بلد این کاروانم و داغ دار نوزاد سه ماهه ای که چندی پیش از دستش داده ام. من هنوز آتشکده ندیده ام. تا به حال از حجاز بیرون نرفته ام. اصلا درست بگویم جز برای سفر حج، در همه بیست سال زندگی ام، از مدینه خارج نشده ام اما شما گویا همه دنیا را دیده ای شاهزاده! معلوم است که انس غریبی با سفر و بیابان داری.
سیندخت نفس عمیقی کشید.
_هر کس تنها فرزند بزرگترین تاجر فارس باشد و در کودکی مادر را از دست داده باشد، انس به پدر از او یک تاجر می سازد؛ یک دختر همیشه مسافر!
خدیجه آه کشید.
_ناراحتت کردم. خدا روح پدرت را شاد کند. غم از دست دادن پدر را نمی فهمم، چون هرگز او را ندیده ام. اما بی مادری را چرا، تجربه اش کرده ام. تلخ است. آنقدر که بی پناهی ات را با همه وجود احساس می کنی، آنقدر که دیگر شوقی برای زندگی و ازدواج در خود نمی یابی. خصوصا که در پی این بی شوقی، مادر شوی و فرزند از دست دهی!
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨
💐أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه
🕊💖 https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖