eitaa logo
نشان از بی نشان ها
509 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 در اسارت، مورد شکنجه تکفیری‌ها قرار گرفت ودر ۲۱ مرداد ماه سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید 🌹پیش از به دنیا آمدن مهدی پدرش خواب دیده بود یک نفر مهدی را به آغوش او می‌دهد و می‌گوید که این پسر صالح و خوبی است که به تو داده می‌شود، اما مال تو نیست و در جوانی در خارج از ولایت و کشورت در راه خدا کشته می‌شود. می‌دانستم یک روز شهید می‌شود. هر وقت او را می‌دیدم دلم می‌لرزید. "شهید مدافع حرم مهدی احمدی
علامه طباطبایی ( رحمه الله علیه) در باب ۲۱ از کتاب سنن النّبی ( باب آداب دعا و ذکر تعدادی از اذکار) در روایت ۸۵۲ چنین آورده است که قطب راوندی در کتاب خود می گوید: پس از فاجعه عاشورا ، هنگامی که علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام را به دربار یزید بردند، یزید تلاش می کرد به بهانه ای او را گردن بزند. یزید ، او – امام سجّاد (ع) - را مقابل خود نگاه داشته بود و به حرف می گرفت تا بل که سخنی بگوید و دستاویزی برای قتل وی پیدا شود. امام زین العابدین(ع) به یزید پاسخ می دادند و در همان حال تسبیح کوچکی را در دست می گرداندند. یزید - که احتمالاً این کار را نوعی بی اعتنایی به خود تلقی می کرد - به امام (ع) گفت : من با تو حرف می زنم و تو در حالی که تسبیح در انگشت می گردانی به من پاسخ می دهی؟ امام فرمود: پدرم (ع) از جدّم (ع) روایت نمود که رسول الله (ص) پس از نماز صبح و تعقیبات آن ، با کسی سخن نمی گفت تا این که تسبیحش را بر می داشت و می گفت: " أللّهُمَّ إنّی أصبَحتُ أُسَبِّحُک و أُمَجِّدُک و أحمَدُک و أُهَلِّلُک بعَدَدِ ما أُدیرُ بهِ سُبحَتی " ( ترجمه : خداوندا صبح را آغاز نمودم در حالی که به عدد دانه های تسبیح که در دست می گردانم تسبیح و تمجید و ستایش و توحید تو می نمایم ) . و سپس تسبیح را به دست می گرفت و آن را در دست می گرداند و با مردم سخن می گفت بدون آن که بر زبان ذکر بگوید و می گفت این کار به شماره گردش دانه های تسبیح برایش ذکر خدا محسوب خواهد شد و آن وسیله پناهندگی به خدای تعالی است . و آن گاه که در بستر می رفت ، مانند همان ذکر را می گفت و تسبیح را زیر سر قرار می داد و می فرمود با این کار ذکر خدا تا صبح برایش محسوب خواهد شد. سپس امام سجّاد (ع) ادامه دادند: من نیز این کار را برای اقتدا به جدّم (ص) انجام می دهم. یزید پس از شنیدن پاسخ امام (ع) بارها می گفت : " نشد که با یکی از شماها - خاندان پیامبر اکرم - سخن بگویم مگر این که پاسخی به من دادید که به سود شما تمام شد! " سپس از خونش درگذشت و دستور داد زنجیرهای امام (ع) را بگشایند. السلام علی الحسین(ع) و علی " علی بن الحسین" (ع) و علی اولاد الحسین (ع) و علی اصحاب الحسین (ع). https://chat.whatsapp.com/C4VnCXTSttaCv0bsz6892z
┄═🌿🌹🌿═┄ 💌 🏡یک بار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من همان جمله حاج همت است: با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این یک آن، آرام و قرار نگیرم. 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
👈🏻شهید مجتبی علمدار *اعتراف نامه و قوانین - چراغ هدایت* 🌷قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم. 🌷قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک ۲۴ ساعت (۱۷ رکعت) بخوانم . 🌷قانون سوم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مراقب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید ۲۰ ریال صدقه و ۸ رکعت نماز قضا بجا بیاورم. 🌷قانون چهارم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب ۵۰ ریال صدقه و۱۱ رکعت تمام را بجا بیاورم . 🌷قانون پنجم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد ۴صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه ۲حزب قرآن بخوانم. 🌷قانون ششم:حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات ۱۰ ریال صدقه بدهم و ۱۰۰ صلوات بفرستم. 🌷قانون هفتم: حداقل باید در هر ۲۴ ساعت ۷۰بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در ۲۴ ساعت بعدی باید ۳۰۰ بار استغفار کنم و باز هم ۳۰۰ به ۶۰۰ تبدیل می شود. 🌷قانون هشتم: هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز ۳ روز و به ازای هر روز ۱۰۰ ریال صدقه باید بپردازم 🌷قانون نهم: در هر روز باید ۵ مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید ۱۵ مسئله بخوانم . 🌷قانون دهم: در هر ۲۴ ساعت باید ۵ بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و ۲بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، ۳ مرتبه این عمل را تکرار کنم. ✨شادی روحش صلوات ✨
«آقا مج يد؟! » گفتم: «بفرما ييد! » جلو آمد و مرا در آغوش گرفت. بعدگفت: «شناختي؟ » وقتي تعجب من را ديد گفت سال 1369 كنار اروند، سرباز شما و آقا سيد مجتبي بودم. تازه او را شناختم. يكي از همان دو سرباز معروف بودند. تقريباً به همه واحدها رفته بودند و همه واحدها آ نها را در اختيار كارگزيني قرار داده بودند. آن آقا ادامه داد: «سيد مجتبي مسير زندگي من را تغيير داد. من هرچه دارم به خاطر اوست. من بعد از سربازي هم ارتباطم را با آقا سيد قطع نكردم. تا اينكه ... » بعد با چهر هاي محزون گفت: «بارها با خانواد ه ام به سر مزارش رفتم. سيد واقعاً گردن من و امثال من حق دارد. » @alaamddar 🌹یازهرا🌹
کتاب علمدار🌹 زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار🌷 خوزستان مجيد كريمي تمام اخلاق و رفتار سيد مجتبي درس بود. همه كارهايش براي ما آموزنده بود. فراموش نميكنم اولین باری که او را دیدم سال 1365 در هف تتپه و گردان مسلم بود. سید از نیروهای گروهان سلمان بود. رفتار و ظاهرش برایم جالب بود. همیشه تمیز و آراسته، پیراهن سرشانه دار، شلوار شش جیب، کلاه کوچک مشکی و شال سبز نشانة ظاهری او بود. فوتبال هم خیلی خوب بازی ميکرد. سید هیبت عجیبی داشت. چهر های نافذ و گیرا داشت. با یک نگاه انسان را جذب میکرد. صدای او در مداحی سوز عجیبی داشت. همین عوامل باعث ميشد همه تقاضای حضور در گروهان سلمان را داشته باشند. بعد از آن ایام، دیگر سید را ندیدم تا جنگ به پایان رسید. من در خوزستان در مقر تیپ سوم لشکر 25 کربلا بودم. اواخر سال 1367 بود. پس از بهبودی سید، او هم به خوزستان آمد. سید در اطلاعات عملیات لشکر مشغول شد. البته اوایل کار پیش هم نبودیم. مدتی بعد او هم به تیپ سوم آمد. سعی میکردم یک لحظه از او جدا نشوم. تمام اخلاق و رفتار او برای من درس داشت. بسیار در من تاثیرگذار بود. هیچگاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند، بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را ميزد؛ مثلاً، آخر شب میگفت: «من ميروم وضو بگیرم. در روایات تأکید شده کسی که با وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید و ... » ناخودآگاه ما هم ترغیب ميشدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت ميکردیم. ٭٭٭ خیلی با هم رفیق شده بودیم. کار خاصی هم در منطقه خوزستان نداشتیم. سید ميگفت: «از این فرصت باید برای خودسازی استفاده کرد. از همین دوران شروع کرد و برای خودش قوانینی نوشت و به آنها عمل میکرد. » در تابستان روی پشت بام ميخوابید. نیمه های شب بلند ميشد و آمادة نماز شب ميشد. از فضائل نماز شب برای من هم ميگفت. اینکه در احادیث آمده: بر شما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا انسان را از گناه باز ميدارد. خشم پروردگار را خاموش میکند. سوزش آتش را در قیامت دفع ميکند. بعد دربارة نماز شب خواندن شهدا ميگفت. سید اهل عمل به دستورات دین بود. برای همین کلام او بسیار تأثیرگذار بود. افرادی که با او کار ميکردند، بعد از مدتی همگی به نماز جماعت و یا نماز شب مقید م يشدند. ٭٭٭ توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمه های شب با هم سوار موتورهوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولاً برای سرکشی به پُستها این کار را انجام ميدادیم. اما آن شب فرق ميکرد. رفتیم به سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره اروند و نخلهای کنار ساحل صحنة زیبایی ایجاد کرده بود. یاد شب عملیات در ذهنم تداعی شده بود. مدتی با هم راه رفتیم. سيد ساکت بود و فکر ميکرد. بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد! مُشت او پر از خاک بود. رو به من کرد و گفت: 📢«مجید، امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و بیاریم توی شهرها! » ابروهايم را جمع کردم. معنی این حرف سید را نميفهمیدم. خودش توضیح داد و گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم. باید بریم دنبال جوانها. باید پیام اینهایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر. » گفتم: «خُب اگه این کار رو بکنیم، چی ميشه!؟ » برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه ميشه. گناه درسطح جامعه کم ميشه.📢 مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست ميشه. او نوقت جوا نها ميشن یار امام زمان عج » بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین، ما نميتونیم چکشی و تند برخورد کنیم. باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند. باید خودمان بریم دنبال جوانها. البته قبلش باید📢 روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بی فایده است. کلام ما تأثیر نخواهد داشت. » آن شب به یاد ماندنی گذشت. فراموش نميکنم. سید ميگفت: «من فرصت زیادی ندارم. به این آسمان پرستاره اروند من بیش از سی سال عمر نميکنم! اما از خدا خواست هام به من توفیق کار برای شهدا را بدهد. » صبح روز بعد یک دفتر بزرگ آورد و به من نشان داد. گفتم: «این چیه؟! » گفت: «منشور درست زندگی کردن! » از دست او گرفتم و نگاه کردم. دیدم در تمام صفحات این دفتر، بریدة روزنامه چسبانده! در آن زمان روزنامه اطلاعات ستونی داشت به نام دو رکعت عشق. سید تمام آ نها را بریده و به این دفتر چسبانده بود. در هر صفحه دربارة سیره و زندگی یک شهید توضیحاتی نوشته شده بود. @alaamddar 🌹یازهرا🌹
قانون چهارم: ✍️ خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم. حداقل در هر هفته باید ۲ شب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب ۵۰ ریال صدقه و ۱۱ رکعت تمام را بجا بیاورم. 💠 ( تاریخ اجرا ۱۶ شهریور ۶۹) 🔻🔻🔻🔻🔻
علمدار: کتاب علمدار🌹 زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار🌷 سرباز مجید کریمی همان ایام حضور در خوزستان بود. با سید و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بوديم. هر كسي چيزي ميگفت. چند نفر از رفقا به موضوع سربازهاي وظيفه اشاره كردند و گفتند: «بزر گترين مشكل ما اين سربازها هستند! نه نماز ميخوانند. نه حرف گوش ميكنند نه ... سيد با تعجب گفت: «من باور نميكنم! چرا سربازهاي ما اينطور نيستند؟! سربازهاي واحد ما از خود ما هم بهترند! » دوستاني كه اين موضوع را مطرح كرده بودند گفتند: «خُب تو شانس داري. هرچی سرباز خوبه گیر تو مي یاد. » اما من ميدانستم چرا سربازان واحد اطلاعات كه با سيد كار ميكنند اينقدر خوب هستند! همان جا گفتم: «موضوع شانس نيست. سيد با سربازها مثل بسيجي هاي دوران جنگ برخورد ميكنه. آنقدر با محبت هست كه او نها شرمنده ميشن. هيچ وقت نديدم به سرباز بي احترامي كنه. در مسائل شخصي و كارهايي مثل نماز، هيچ وقت امر و نهي نمي كنه. بارها دیدم که سید، جیرة میوه خودش را برای سربازها میبره و ... اين مسائل باعث شده كه سربازهاي سيد مجتبي،حتي بعد از اتمام خدمت از سيد جدا نميشن! » چند روز از اين صحبت گذشت. يكي از بچه هاي كارگزيني سيد را صدا كرد و گفت: «دو تا سرباز داريم كه همه را خسته كرده اند. سه بار تا حالا واحد آنها را عوض كرديم. يك بار هم پرونده اينها به واحد قضايي ارسال شده اما بی فايده بوده. می توني اينها رو ببري تو واحد خودت. » سيد گفت: «باشه مشكلي نيست. از اين به بعد هر سربازي كه فكر ميكني مشكل داره بفرست پيش من! » سربازها همان شب به واحد ما آمدند. به محض اينكه وارد اتاق شدند سيد بلند شد و به استقبالشان رفت. بعد با هر دوي آ نها دست داد و روبوسي كرد. موقع شام بود. بر خلاف برخي از پرسنل، با سربازها سر سفره نشستيم. بعد از صرف غذا سيد ظرفها را جمع كرد. اصرار من و آن سربازها بي فايده بود. همه ظرفها را شُست و برگشت.😳 بعد گفت: «شما خسته ايد تازه هم به اين واحد آمديد. امشب را استراحت كنيد. » صبح فردا كه ميخواستيم نماز بخوانيم اين دو سرباز هم بلند شدند. با هم جماعت خوانديم. از آن روز ديگر لازم نبود كاري را به آ نها بگو ييم. قبل از اينكه ما حرفي بزنيم اين دو سرباز كارها را انجام ميدادند. سيد طوري با آ نها برخورد ميكرد كه گويي برادر آنهاست. با آ نها ميگفت. ميخنديد. به آنها اعتماد م يكرد. آ نها هم پاسخ اعتماد سيد را به خوبي ميدادند. حتي يك بار نديدم كه سيد به آ نها بگويد كه مثلاً براي نماز صبح بلند شويد، بلكه غير مستقيم پيام خود را منتقل ميكرد؛ مثلاً، از فضيلت اول وقت ميگفت. اينكه انسان اگر سحرخيز باشد، چقدر در روح و روان او اثر دارد. از سخنان دانشمندان مثال ميزد و ... @alaamddar البته ناگفته نماند که اطلاعات عمومی سید بسیار بالا بود. در اوقات بیکاری بیشتر مطالعه ميکرد. یک بار در تلویزیون مسابقه ای بود که صد سؤال اطلاعات عمومی مطرح شد. سید به نود سؤال پاسخ صحیح داده بود. ٭٭٭ یک شب در بین نیروها مسابقه انداختند. قرار شد سید با یکی دیگر از پرسنل کشتی بگیرد.😄 سید گفت: «هر کسی که باخت باید ظرف شام همه نیروها حتی سربازها را بشورد. » سربازها همه جمع شدند تا سید را تشویق کنند. طرف مقابل بدن بسیار ورزیده ای داشت. از آنهایی بود که سربازها رابطه خوبی با او نداشتند. این مسابقه به سی ثانیه نکشید. سید مجتبی با ضربه فنی پیروز شد. بارها شده بود كه وقتي فوتبال بازي ميكرديم با تيم سربازها مي ايستاد. شده بود رازدار آ نها. هر كدام از سربازها كه مشكلي داشت با سيد مطرح ميكرد. ميدانست كه سيد بهترين مشاور است. آن سربازها ميگفتند: «تا حالا هيچ يك از پرسنل با ما اين طور برخورد نكرده. هيچ كس مثل سيد به ما اهميت نداده. » فراموش نميكنم يكي از آ نها تا پاسي از شب بيرون محوطه با سيد مشغول صحبت بود. ميگفت: «عاشق شدم! همه هوش و حواسم جاي ديگري است! سيد ساعتها با او صحبت كرد. او با كلامش به عشق او جهت داد. اخلاص دروني سيد كار خودش را كرد. مدتي بعد همان سرباز شده بود يكي از بچه هاي فعال نماز و مراسم هاي مذهبي در قرارگاه. صبحها وقتي براي نماز جماعت آماده ميشديم همان سرباز هم همراه ما بود. وقتي نماز تمام ميشد و مشغول زيارت عاشورا ميشديم برخي از پرسنل كنار سيد مينشستند و با كلام او هم نوا ميشدند. آن سرباز و دوستش هم هميشه با ما همراه بودند. يك روز مسئول كارگزيني كنار من نشسته بود. گفت: «ببين نَفس اين سيد چطور آدمها رو تغيير میده. ما ميخواستيم اين دوتا سرباز رو بفرستيم واحد قضايي و دادگاه و ... اما ببين چطور تغيير كردند! » سالها از آن ماجرا گذشت. يك روز توي شهر بابل در حال عبور از كنار خيابان بودم. آقايي با ظاهر آراسته و خوشتيپ به همراه خانواده در حال عبور از كنار من بود. يك دفعه به من نگاه كرد و با تعجب گفت :
کتاب شهید علمدار🌹 زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار🌷 جذب دوستان سید برای جذب جوانترها به هیئت خیلی تلاش ميکرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت مي آمد، سعی ميکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آ نها ميرفت فوتبال و ... با جوا نترها رفیق ميشد و به این طریق آ نها را با امام حسین ع آشنا می کرد. یک بار سید را بر خلاف همیشه با لباسی غیر متعارف دیدم! او بیشتر مواقع تیپ و ظاهر بچه های جنگ را حفظ می کرد. نعلین ميپوشید و شلوار شش جیب داشت. اما آن روز شلوار کتان و شیک پوشیده بود! البته از شلوارهای گشاد و ساده بود. اما از کسی مثل سید بعید بود. جلو رفتم و گفتم: «آقا سید، شما؟ !» بعد به شلواری که پوشیده بود اشاره کردم. سیدگفت: «به نظر تو از لحاظ شرعی اشکال داره؟ » گفتم: «نه،گشاده، هیچ مارک و علامتی هم نداره. اما برای شما خوب نیست. » گفت: «ميدونم، اما امروز رفته بودم با یه سری از جوو نها فوتبال بازی کنم. بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به هیئت. بعد ادامه داد: «وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون با او نها حرف ميزنی بیشتر حرفت رو قبول ميکنند. » ٭٭٭ آمده بود جلوی درب بیت الزهرا س. ميخواست سید را ببیند. صدایش کردم. آمد جلوی درب و گفت: «بفرمایید!؟ » آن خانم گفت: «من رو میشناسید؟! » سید هر وقت ميخواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نمی آورد. آن روز هم همین طور. سرش پایین بود و گفت: «خیر. » گفت: «دو تا پسر دارم که ظاهراً چند وقته با شما آشنا شدند. دوقلو هستند و هفده سال سن دارند. » سید گفت: «بله، بله، حال شما خوبه؟ » آن مادر ضمن تشکر گفت: «من باید مطلبی رو بگم. امیدوارم من رو ببخشید. » بعد ادامه داد: «خانواده ما هیچ کدام اهل مذهب و دین و ... نیستند. مدتی پیش بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند. توی خانه هم از شما زیاد تعریف ميکردند. من فکر کردم شما مربی فوتبال و ... هستید. من چند وقتیه که می بینم رفتار و اخلاق بچه های من تغییر کرده! رو زبه روز برخورد بچه ها، با من و پدرشان بهتر از قبل می شد. مدتی بود که ميدیدم این بچه ها توی اتاقشون هستند و کمتر پیش ما می آیند. یک روز از لای در مشاهده کردم که دوتایی دارند نماز میخونن. خیلی تعجب کردم. خیلی هم شرمنده شدم که بچه های من از من خداشناس تر شدند. » مدتی رفتار و اخلاق پسرها رو زیر نظر داشتم. تا اینکه فهمیدم بعضی از روزها به مکانی میروند و آخر شب برميگردند. فکر کردم باشگاه میرن. اما وقتی بر می گشتند چشمهایشان کبود بود. معلوم بود که خیلی گریه کرد ه اند! ناراحت بودم. گفتم شاید کسی او نها رو اذیت م ي کنه. برای همین چادر خانم همسایه را قرض گرفتم و امروز آ نها را تعقیب کردم. فهمیدم که به اینجا آمد هاند ؛ به بیت الزهرا 3. از همسای هها پرسیدم:“اینجا كجاست؟!” گفتند: “حسینیه است. جوا نها م يآیند و سخنرانی و مداحی دارند. مسئول اینجا هم نامش آقا سید علمدار است”. من هم نام شما را شنیده بودم. برای همین اینجا ماندم و تا آخر هیئت را گوش کردم. مطمئن شدم خدا دست بچ ههای من رو گرفته. برای همین اومدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچ ههای من باشید. » همان موقع دوقلوها از در بیرون آمدند. با تعجب مادرشان را دیدند که با سید در حال صحبت است. سید جلو رفت و دست انداخت گردن هر دوی آنها و گفت: «حاج خانم، بچه های شما عالی اند. اینها معلم اخلاق من هستند. خدا اینها رو خیلی دوست داره. ما هم که کاره ای نیستیم. این بچه ها باید ما رو یاری کنند. » چند روز بعد دوباره همین مادر را دیدم. آمده بود تا سید را ببیند. سید جلوی در آمد. مادر، یک دسته اسکناس که داخل پاکت بود به سید داد و گفت: «کل پس انداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت الزهرا س . من هرچه دارم از شما دارم. شما هم هر طور می دانید خرج کنید. » سید تشکر کرد و مبلغ را به مسئول مالی هیئت تحویل داد. این دو نفر بعدها از بهترین نیروهای هیئتی شدند. @alaamddar 🌹یازهرا🌹
فراموش نمی کنم، گفت: من فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند بیش از سی سال عمر نمی کنم! از خدا خواسته ام به من *توفیق کار برای شهدا* را بدهد. @alaamddar
یک شب در بین نیروها مسابقه انداختند. قرار شد سید با یکی دیگر از پرسنل کشتی بگیرد. سید گفت: «هر کسی که باخت باید ظرف شام همه نیروها، حتی سربازها را بشورد.» سربازها همه جمع شدند تا سید را تشویق کنند. طرف مقابل بدن بسیار ورزیده ای داشت. از آن هایی بود که سربازها رابطه خوبی با او نداشتند. این مسابقه به سی ثانیه نکشید، سید مجتبی با ضربه فنی پیروز شد. بارها شده بود كه وقتی فوتبال بازی می کردیم با تیم سربازها می ایستاد. شده بود رازدار آن ها. هر كدام از سربازها كه مشكلی داشت با سید مطرح می كرد، می دانست كه سید بهترین مشاور است، آن سربازها می گفتند: «تا حالا هیچ یک از پرسنل با ما این طور برخورد نكرده. هیچ كس مثل سید به ما اهمیت نداده.» 🌷 فراموش نمی کنم یكی از آن ها تا پاسی از شب بیرون محوطه با سید مشغول صحبت بود. می گفت: «عاشق شدم! همه هوش و حواسم جای دیگری است! سید ساعت ها با او صحبت كرد. او با كلامش به عشق او جهت داد. قسمتی از کتاب علمدار شادی ارواح مطهر شهدا صلوات🌷 @alaamddar 🌹یازهرا🌹
تو سوریه به شوخی تو تابوت شهدا میخوابید.. چند ماه بعد خدا جدی جدی شهیدش کرد و تو تابوت شهدا خوابوندنش... 🕊🌹 @beneshanha 🌷یازهرا🌷
﷽ تیتر خبر رو ببینید ❗️ از مالیات مردم خودشون واسه ایرانی ها ده‌ها شبکه فارسی زبان ۲۴ساعته زدن ریخت و پاش نیست! ولی اگر ایران مردمش رو بیمه کنه میشه ریخت و پاش.....❗️ 📌چگونه یک خبر خوب را به یک خبر نفرت‌انگیز تبدیل کنیم😑 ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
  💠بعد از  یکی از دوستانش اومد منزلمون و تعریف می کرد از عملیاتشون که اول محرم شروع شده بود.  روز دوم ظاهرا  نزدیک مصطفی خمپاره میزنن و خاک شدیدی بلند میشه؛  روای در اون حالت گفت: " شهید شد." با اون لحن شیرینش و سر و روی خاکی گفت: "الان وقتم نیست تاسوعا وقتمه." عزیزم این نقدی بود که همیشه می گفتی مامان این رو نقدی از خدا برام بگیر و من همیشه از خدا عاقبت بخیر شدنت رو می خواستم. دورت بگردم حالا نوبتی که باشه نوبت شماست. @beneshanha 🌷یازهرا🌷
عڪس حاج قاسم نقطہ اشتراڪ خیلی هاست.. حتی غیر مذهبـے ها! اما متن وصیت نامہ نقطہ شروع جدا شدن خیلی هاست حتی مذهبـے‌ ها❕❗️:) همونجا کہ حاجـے میگه: واللھ واللھ واللھ یکی از مھم ترین شئون عاقبت بخیر رابطہ قلبی و دلی با این حڪیمی‌ست کہ امروز سڪان انقلاب را بہ دست دارد🌱' ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
🔗⃟🖤 چـــــــــــــــــادر تو تلافی غروبی است... که در آن روز به زور ازسر زنان حرم می کشیدند... چادر تو میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر ... و چادر سرکردنت به همین سادگی انتقام کربــــــــــــــــــلا ست...🥀 ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
دانشجو که بود بعضی شب ها خونه نميومد.منم اضطراب داشتم که کجاست ؟؟و کجا ميره.؟؟ وقتی پيگيری کرديم فهميديم ميره پرورشگاه،اونجا از بچه های بی سرپرست مراقبت ميکرد.ا گه لباساشون رو خيس کردند عوضشون ميکنه،اگه نيمه شب گريه کردند بغلشون ميکنه تا ساکت بشن. ♥ ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
✍حاج اسماعیل دولابی: خوش حال کردن شخص محزون چه با بخشش مال چه با حرف و سخن و چه با نشستن پهلوی او کفاره ی گناهان است... ❣مردم رو خوشحال کنیم❣ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
💌 🌹شھید آوینۍ میگہ: واۍ بـر آن ڪس ڪہ در صحراۍ محشر سر از خـاک بردارد و نشانہ‌اۍ از جھـاد در بــدن نداشتہ باشہ! فلذا‌ جھـاد واجب‌است! جھـاد‌تیر‌و‌تفنگ‌نمیخواهد . . شمــا تــو ڪار خونہ بہ مادرت،همسرت ڪمڪ ڪن خودش جھـاد. ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
حضرت آقا  به سید حسن نصرالله گفتن. .. که هرموقع دلت گرفت... دنیا بهت سخت فشار آورد. ..، برو یه اتاق خالی گیر بیار...بشین نماز بخون. .بزن زیر گریه ... حرف بزن با صاحبت مشکلت حل میشه... ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
زندگی به سبک شهدا شهید حمید رستمی: به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.» ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
✳️ رفتارِ خدایی! 🔻 نوجوانی بودم شلوغ و ناآرام. لذا پدر و مادر به من رو نمی‌دادند. وارد محل خود شدم دیدم در این مسجد مردم حاضرند ولی سکوت حاکم است. معلوم شد که رئیس‌التجار حاج سید روح‌الله در کنار محراب نشسته و به احترام او مجلس ساکت است. او تا مرا دید، گفت پسرم بیا اینجا. گفتم لابد می‌خواهد بگوید لیوان آبی برایم بیاور ولی جلو آمدم دیدم برای من نیم‌خیز شد و گفت: بفرمایید بنشینید! که چنین احترامی برایم شگفت‌آور بود. سپس به خادم مسجد گفت: برای آقا چای بیاورید! 🔸 این شخص موجب شد که از آن لحظه مسجد و محراب و عبا و قبا و تسبیح در دل من جا کند و اگر الان اهل و هستم، چه بسا تأثیر این اوست. ❗️می‌بینید کسی دیگران را به می‌گیرد و او را می‌کند و در او ایجاد می‌کند و دیگری پیامبرگونه انسانی را تکریم می‌کند و او را به راه خدا می‌آورد. حساب این دو انسان جداست. 👤 📚 از کتاب | ج۱ 📖 صص ۲۹-۲۸ #⃣ @beneshanha 🌷یازهرا🌷