eitaa logo
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
280 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
2 ویدیو
27 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی (رضوان الله تعالی علیه) تارنمای ایشان: benisiha.ir. کانال‌های دیگرم: ـ @benisi ـ @ghatreghatre. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۴: 🔸... شب که شد، پدر و برادرم، يدالله، از كارخانه آمدند و هنگامی که مرا ديدند، خوشحال شدند و علّت آمدنم را پرسيدند و من پاسخ دادم. 🔸آن شب، من در عالَم ديگرى بودم و به این می‌اندیشیدم که برای عروسی، دست‌کم ۳۰۰۰ تومان پول، لازم است و همۀ پس‌‏انداز من ۶۰۰ تومان است؛ پس چگونه می‌توانم عروسی کنم. 🔸فردا براى كمک‌‏كردن به پدرم، به كارخانۀ سفالی‌سازی‌اش رفتم. ناگهان «آرامش» آمد، سلام كرد و به پدرم گفت: «دايی‌‏جان! آقا ـ مقصودش پدرش، ميرحبيب‌آقا، بود. ـ سلام رَساند و گفت که هر گاه فرصت كردید، به خانۀ ما بيایید؛ چون با شما کار دارم.» پدرم گفت: «به آقا سلام برسان و بگو که ان‌شاءالله شب می‌‏آيم.» 🔸پس از رفتن او، پدرم يدالله را دنبال كارى فرستاد تا پيش ما نباشد؛ سپس به من رو کرد و فرمود: «شيرخدا! من از پدرهاى قيافه‌‏گير نيستم و دوست دارم که در مواقع لازم با فرزندانم مانند يک دوست صميمى رفتار كنم. اکنون وقت آن است كه مطالبى را دوستانه با تو در ميان بگذارم. تو ۱۹‏ساله شده‌‏اى. مادرت بیمار است. كار كارخانۀ ما هم زياد شده. من هم، چون پدرت هستم، وظيفۀ خودم می‌‏دانم كه آستین، بالا بزنم و براى تو زن بگيرم. من و مادرت حساب کرده و به این نتیجه رسیده‌ایم که "آرامش" مناسب‌‏ترين عروس براى خانوادۀ ما است؛ البتّه تو را بر اجرای نظرمان و ازدواج با او مجبور نمی‌‏كنيم. از ما راهنمايی‌‏كردن است و از تو تصميم‌‏گرفتن؛ پس اگر دختر ديگرى را می‌خواهی، بگو تا ما او را برايت خواستگارى ‏كنيم.» 🔸آن‌گاه سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت: «"آرامش" مانند دختر خانوادۀ ما است و با كم‌وزياد ما می‌‏سازد؛ چون مادرش خدابيامرز، خيلی‌خوب بود و يک عمر با داروندار ميرحبيب‌آقا ساخت و حتّى يک بار از زندگی و شوهرش گلایه نكرد و از روی قهرِ با او، به خانۀ ما نيامد. ميرحبيب‌آقا می‌‏گفت: "ما مدّتی خيلی تنگدست شديم؛ به حدّی که بدون ‌‏شام‌خوردن می‌‏خوابيديم."؛ ولی خواهرم حتّی این را به ما نگفته بود. خلاصه: "آرامش" دختر چنان مادری است و من گُمان می‌‏كنم که او می‌تواند همسر خوبی برایت شود و یک عمر با تو و در كَنارت، به خوبی و خوشی زندگى كند و فرزندان خوب و شايسته‌‏اى به بار آورد.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۲ ـ ۲۴۴. @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۵: 🔸... باز پدرم سكوت كرد؛ انگار منتظر پاسخ من بود. من خجالت می‌‏كَشيدم که به او چيزى بگويم؛ امّا پرسید: «چرا حرف نمی‌‏زنی؟ من كه به تو گفتم می‌‏خواهم با تو دوستانه حرف بزنم.» با خجالت گفتم: چه بگويم؟ هم دست ما خالی است و پول برگزارکردن عروسی نداريم، هم من درس می‌‏خوانم و هم كار درست‌وحسابی ندارم. 🔸پدرم كه دید من دربارۀ «آرامش» حرفی نزدم، خوشحال شد و فرمود: «خدا كريم است و روزیِ ما را تا امروز رَسانده و پس از اين هم خواهد رساند. تا من زنده‌ام، ادارۀ مالی زندگی‌‏تان با من. تو هم دَرست را تا حدّی که دوست داری و می‌‏توانی، ادامه بده.» 🔸سپس فرمود: «راستش را بخواهى، من می‌‏خواهم هرچه‌زودتر برایت زن بگیرم و تو را سروسامان دهَم و بعد، روانۀ حوزۀ علميّه كنم. چند وقت پيش در خواب دیدم که مرحوم حاج‌‏آخوندآقا به من ‏فرمود: "چرا شيرخدا را به حوزه نمی‌‏فرستى؟ چرا به خواستۀ من عمل نمی‌‏كنيد؟" حالا نظرت را بگو.» گفتم: اجازه دهيد که مقدارى فكر كنم. فرمود: «باشد. تا شب فکر کن.» 🔸از روزِ گذشته، مَحبّت «آرامش» در دلم نشسته بود و امروز كه او را ديدم، پسنديدم. او ۱۳ سال داشت و نسبت به سنّش دخترى مؤدّب و خوش‌رنگ‏ورو بود؛ ولی مراتب تكميل‌‏شدن را نپيموده بود و اگر با او ازدواج می‌کردم، باید خودمان بعضی از كارها و رسم‌ها را به او ياد می‌‏داديم. 🔸از آن لحظه به بعد، من به این مسائل فکر می‌کردم كه آيا با او خوشبخت خواهم شد، آيا او یک عمر با خانواده‌ام سازگار خواهد بود، آیا در رشد فكر و امور زندگى‌ام به من کمک خواهد كرد، آیا می‌‏تواند فرزندان خوب و سالم به دنيا آورد و آنان را خوب تربيت كند، و پرسش‌های بسیار دیگر. 🔸البتّه از جهت دينداری ‏اش خاطرجمع بودم؛ چون پدرش، ميرحبيب‌آقا، خيلی متديّن بود و ‌مادر مرحومه‌اش، عمّه‌‏ام، از خانوادۀ ما بود و زنان روستایمان او را ستایش می‌کردند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۴ ـ ۲۴۶. @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۶: 🔸... من اعتقاد داشتم و دارم که انسان نبايد هيچ كارى را بدون ‌توجّه یا از روی هوس و خواسته‌های نفسانی انجام دهد؛ بلکه بايد هر کاری را فقط به دستور خداوند مهرْبان ـ جلّ جلاله. ـ‌ و به خاطر او که آفرینندۀ عشق است، انجام دهد؛ وگرنه، به پایان مطلوبی نخواهد رَسید؛ پس‌ ازدواج هم كه یک مسألۀ مهم در زندگى انسان است، باید به فرمان خدا و به خاطر او انجام گيرد و در این صورت، معيار ازدواج نباید زیبایی، ثَروت و... باشد. 🔸در هر صورت، من دلم را به خدا واگذار كردم تا به آرامش برسد و بتوانم به پدرم پاسخ مثبت یا منفی دهَم. 🔸نزديک غروب باز پدرم از من پرسيد: «چه تصميم گرفته‌‏اى؟ من كه ان‌شاءالله شب به خانۀ ميرحبيب‌آقا خواهم رفت، آيا در اين‌‏باره حرفی بزنم يا نه؟» گفتم: پدر! شما و مادرم این ازدواج را صلاح می‌دانيد؛ پس من حرفی ندارم و ان‌‏شاءالله اين كار، باعث خوشبختی ما خواهد شد. 🔸پدرم لبخندی زد كه من هنوز مانند آن لبخند را روی لب‌‏هاى او نديده‌‏ام و فرمود: «تو مرا آسوده‌خاطر کردى. هنگامی که خواهر مرحومه‌ام، خديجه، داشت از دنيا می‌‏رفت، دست "آرامش" را كه شش‌ساله بود، در دست من گذاشت و گفت: "داداش! من دارم می‌‏ميرم؛ ولی از فرزندانم، به‌ویژه ‹آرامش›، نگرانم. اگر در آینده، شیرخدا و او راضی شدند که با هم ازدواج كنند، تو به اين كار اقدام كن و با این کار به روحم آرامش ببخش تا خدا به تو پاداش دهد." چند سال است که من این وصیّت را در دلم نگه داشته‌‌ و فقط به مادرت گفته‌‌ام تا او هم برای اين كار آمادگی داشته باشد. اکنون تو با اعلام رضایتت به اندازۀ یک دنیا، مرا خوشحال کردی؛ خدا تو را هميشه خوشحال كند و تو را سربلند و عاقبت‌به‌خیر فرماید.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۶ ـ ۲۴۸. ، @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۷: 🔸... شب، پدرم به خانۀ ميرحبيب‌آقا رفت و خيلی خوشحال برگشت. مادرم از او پرسيد: «دربارۀ ازدواج شیرخدا و آرامش، با ميرحبيب‌آقا حرف زدی؟» پدرم با لبخند پاسخ داد: «اتّفاقاً ميرحبيب‌آقا می‌خواست آنچه در این‌باره در خواب دیده بود، به من نقل کند. ‏گفت: "دیشب خديجۀ خدابيامرز را در خواب ديدم، که به من گفت: ‹به داداش، حاج اسماعيل، بگو که چرا به وصيّت من عمل نمی‌‏كند و به روحم آرامش نمی‌‏دهد؟" ميرحبيب‌آقا از من پرسيد: "مگر او چه وصيّتى كرده كه روحش بدون عمل به آن، آرامش ندارد؟" پس از این که من پاسخ دادم، گفت: "بايد نظر خود "آرامش" را هم به دست آوريم؛ ولی او سیزده‌ساله و كوچک است و نمی‌‏دانم که دربارۀ ازدواج، توان تصميم‌‏گيرى دارد يا نه."» 🔸سپس پدرم به مادرم فرمود: «انگار خدا دارد همۀ شرایط این ازدواج را فراهم می‌کند. من و تو که راضی بودم و هستیم. شيرخدا هم راضی شد. ميرحبيب‌آقا هم خواب‌‏نما گشته و حتماً راضی خواهد شد. ان‌‏شاءالله "آرامش" هم راضى می‌‏شود. دل‌‏ها دست خدا است. من نذر كرده‌‏ام که اگر او هم راضی شود و این ازدواج سربگیرد، در نُخستین فرصت، شیرخدا و او را به زيارت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ بفرستم تا براى خواهر مرحومه‌ام كه این کار را طرح‌‏ريزى كرده، در آن‌جا دعا کنند.» 🔸مادرم گفت: «خدا او را بيامرزد. زن خیلی‌خوب و بردبارى بود و هرگز با شوهرش ناسازگاری نکرد.» پدرم گفت: «"آرامش"، دختر همان مادر است؛ پس خاطرت جمع باشد. اگر اين ازدواج صورت بگیرد، دیگر فکر ما دربارۀ شیرخدا راحت خواهد شد.» 🔸شاید دلیل این که پدر و مادرم این سخنان را پیش من می‌‏گفتند، این بود كه دل من بيش‌‏تر به «آرامش» تمایل پیدا کند. 🔸من دلم را به خدا واگذار كرده بودم تا او آنچه را که به صلاح آيندۀ من است، به دلم تلقين کند و در گذشته، شعری دربارۀ دل سروده بودم که با اين بيت آغاز می‌‏شود: بشنو از دل، حرف دلْ زيبا بوَد / دل، سخنگوى حق يكتا بوَد برای همین می‌دانستم که اگر دلم به درست‌بودن این کار گواهى دهد، ان‌شاءالله خوب خواهد بود. 🔸آن شب با اندیشیدن و تخیّل دربارۀ آينده، به خواب رفتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۸ و ۲۴۹. @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۸: 🔸... عصر فردایش كه پنج‌‏شنبه بود و حال مادرم هم کمی خوب شده بود، مادرم و خاله‌‏سارا با یک كله‌‏قند به خانۀ ميرحبيب‌آقا رفتند تا بفهمند که نظر «آرامش» چه بوده است و خوشحال برگشتند؛ چون ميرحبيب‌آقا مسائل را به دخترش گفته و او سکوت کرده بود و به‌اصطلاح، سكوت دختر دربارۀ مورد ازدواج، نشانۀ رضايت است. 🔸امّا من به صِرف سكوت او راضی نبودم؛ برای همین به خانۀ همسایۀ ميرحبيب‌آقا رفتم و از خاله‌سكينه که خویشاوندی دوری با ما داشت، درخواست كردم كه «آرامش» را به آن‌‏جا بياورد تا خود من با او سخن بگویم. او این کار را انجام داد و «آرامش» آمد؛ امّا هنگامی که مرا در آن‌جا ديد، خيلی تعجّب كرد؛ انگار خاله‌سكينه به او نگفته بود كه شيرخدا در خانۀ ما است. 🔸من سخن‌گفتن را آغاز کردم و دربارۀ مسائلی حرف زدم؛ از جمله: این که آیا مرا دوست دارد یا نه و این که من علاقۀ شديدى به درس روحانيّت دارم و می‌خواهم به‌زودى به حوزۀ علمیّه بروم و این کار، مشكلات و محدوديّت‌‏های زيادی دارد و آيا او می‌‏تواند یک عمر، آن‌ها را تحمّل كند یا نه و اين كه بايد به پدر و مادرم، خیلی احترام بگذارد و مَحبّت کند و در تربيت فرزندانمان بکوشد و با مقاومت کامل در همۀ مراحل زندگى، ارزش‌های يک بانوی باشخصيّت را به دست آورد؛ سپس از او خواستم که پاسخ پرسش‌هایم را به خاله‌‏سكينه بگويد. 🔸آن‌گاه از محلّ حضورمان بیرون رفتم و به خاله‌سکینه گفتم که ان‌شاءالله پس از يک ساعت می‌‏آيم و پاسخ پرسش‌هایم از او را از شما می‌گیرم. 🔸از خانۀ او بيرون آمدم و در اطراف كوچه، سرگرم قدم‌زدن شدم و پس از چند دقیقه ديدم كه «آرامش» بيرون آمد و به خانۀ پدرش رفت. 🔸بی‌درنگ به خانۀ خاله‌سكينه برگشتم و از او خواستم که پاسخ‌‏هاى «آرامش» را بیان کند. گفت: «نگران نباش. او تو را خيلی دوست ‏دارد و همۀ شرایط زندگی با تو را پذيرفت و قول داد که به سخنانت عمل کند و حتّى گفت که من حاضرم يک عمر در كَنار پسردايی‌‏ام، شيرخدا، گرسنه بمانم و به او خدمت كنم و قول می‌‏دهم كه ان‌شاءالله براى او زن خوب و براى فرزندانم مادر خوبی باشم.» 🔸هر جمله از اين سخنان که از زبان خاله‌سکینه بیرون می‌آمد، براى من عالَم ديگرى را به وجود می‌‏آورد؛ برای همین، دلم خیلی می‌‏خواست كه آن‌ها را از خود «آرامش» بشنوم تا دلم كاملاً آرامش پیدا کند؛ برای همین به خاله‌سکینه گفتم که اگر ممکن است، باز او را به آن‌‏جا بياورد تا از خودش بشنوم؛ ولی او گفت: «فعلاً كار دارم و نمی‌‏توانم. اگر بعداً ممکن شد، به تو خبر می‌‏دهم.» 🔸ديگر خيلی عِوض شده بودم و حتّی یک لحظه نمی‌‏توانستم خَیال «آرامش» را از ذهنم دور كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۹ ـ ۲۵۱. @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... صبح روز شنبه به محلّ کارم برگشتم؛ ولی دیگر مانند گذشته نبودم؛ بلکه پیوسته انتظار می‌کَشیدم که روز پنج‌‏شنبه فرابرَسد و من به روستا برگردم تا با دیدن «آرامش»، آرامش خود را حفظ کنم. 🔸در آن هفته، حدود ۲۰ شعر آذری، به یاد او سرودم که بعداً آن‌ها را در مجموعه‌اشعاری به نام «مارال كيم دى؟» (آهو کیست؟) آوردم. 🔸پنج‌شنبه که به روستا برگشتم، ديدم که پدر و مادرم انگشتر و گوشواره تهیّه کرده و همۀ كارهای عقد را روبه‌‏راه نَموده‌اند. 🔸روز جمعه، حاج‌آقا مُعينى را كه عالِم و دانشمند روستای «شانجان» بود، آورديم و ایشان در حضور چند نفر، عقد ازدواج من و «آرامش» را خواند و به‌اصطلاح، ما را به همديگر حلال كرد. 🔸عصر آن روز بر طبق رسوم روستایمان، برنامۀ انگشترگذارى و گوشواره‌‏اندازى اجرا و قرار شد كه در بهار سال آینده، برنامۀ عروسی برگزار شود؛ ولی بعداً پدرم تصمیمش را عِوض کرد و گفت: «اوّل اسفند، عروسی برگزار خواهد شد و ما عروسمان را خواهيم آورد.» 🔸همه، دست‌به‌‏كار شدند و با اين كه هوا خيلی سرد و همه‌‏جا يخبندان بود، عروسی راه‌ انداختیم و «آرامش» را براى آرامش خانه‌‏مان به خانه آورديم. 🔸واقعاً با آمدن او خانۀ ما رونق ديگرى پیدا کرد و همه با شور و شادى و مَحبّت خاصّی زندگى می‌‏كرديم. 🔸او هرچقدر از دستش برمی‌‏آمد، به ما خدمت می‌‏كرد و من صبح هر شنبه، به محلّ کارم می‌رفتم و عصر هر پنج‌شنبه به روستا برمی‌‏گشتم. 🔸آن روزها برای من که از طبع ویژه‌ای برخوردار بودم، عالَم خاصّی بود و شُكوه ديگرى داشت كه پس از سال‌هاى فراوان، با خاطره‌‏های آن روزها، خودم را شاد و دلخوش می‌‏كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۱ ـ ۲۵۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... روزها به‌تندى ‏گذشت و بهار از راه رَسيد. من تلاش می‌‏كردم كه در امتحان دوم دبيرستان شركت كنم و با اين كه نگران قبول‌‏شدن بودم، خدا کمک كرد و قبول شدم. 🔸آن روزها برادرم، يدالله، به تهران رفت؛ چون می‌‏گفت: «كار كارخانۀ سفالی‌‏سازى، سخت و سنگين است و ما نمی‌‏توانيم تا پایان عمر به آن ادامه بدهيم؛ پس به‌‏تر است که هرچه‌‏زودتر در تهران كارى دست‌‏وپا كنيم.» 🔸پس از رفتن او، وضع ما عِوض شد و پدرم دست‌‏تنها ماند؛ پس باید يا من در كارخانۀ او مشغول كار می‌‏شدم و يا نقشۀ ديگری می‌‏كَشيديم؛ برای همین، ۳ ماه پس از رفتن برادرم، پدرم مرا روانۀ تهران كرد تا ببينم که او چه‌كار می‌‏كند. 🔸هنگامی که به تهران رفتم، ديدم که او پيش يكی از هم‌روستایی‌ها كه مغازۀ لبنيّات‌‏فروشی داشت، مشغول كار شده است. 🔸در چند روزى كه در تهران ماندم، برادرم گفت: «بيا با هم يک مغازه بگيريم و براى خودمان كار كنيم.» در خيابان بيستون، نزديكی سه‌‏راه زندان، مغازه‌‏اى پيدا كرديم، جريان را به پدرمان نوشتيم، با اجازۀ او آن را خريدیم و به يارى خدا به راه انداختيم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳. @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۰: 🔸... پس از حدود ۴ ـ ۵ ماه، من به روستا برگشتم. پدرم از اوضاع كار و مغازه‌‏مان پرسید. گفتم: راضی هستيم؛ خرجمان كم‌‏وبيش درمى‏آيد و به اجناسمان افزوده می‌‏شود. 🔸پدرم فرمود: «پس حوزه‌‏رفتن را چه‏ می‌‏كنى؟ مگر قولی را كه به حاج‌‏آخوندآقا داده بودى، فراموش كرده‌اى؟» من به ياد مرحوم حاج‌‏آخوندآقا افتادم و در حالی كه اشک، دوْر چشمانم حلقه زده بود، به پدرم گفتم: اگر شما به تهران بياييد و با يدالله مغازه را بچرخانيد، من به حوزه می‌‏روم و با علاقۀ خاصّی كه به علم و روحانيّت دارم، مشغول تحصيل می‌‏شوم. پدرم لبخند زد و فرمود: «فکر خوبی است. من هم از اين كار و دست‌‏تنهايى خسته شده‌‏ام.» 🔸هفتۀ بعد با هم به تهران رفتیم و «آرامش» را هم بردیم تا چند روز در خانۀ خواهر بزرگش مهمان باشد و ببينيم که چه تصميمی می‌‏گيريم. 🔸كارها با خواستِ خداوند مهرْبان پیش می‌رفت. پس از حدود یک هفته، به وسيلۀ يكی از خویشاوندان، در منطقۀ نارمَک، خانه‌‏اى اجاره كرديم و در مدّت خيلی‌كمی همۀ خانوادۀ پدری‌ام ساکن تهران شدند و من و «آرامش» با وسایل كمى به قم آمدیم و من در محلّۀ «جوی‌‏شور» اتاقى اجاره كردم و مشغول تحصيل شدم. 🔸يک شب، مرحوم حاج‌آخوندآقا را در خواب دیدم که پيشانی‌‏ام را بوسيد و اظهار رضايت می‌‏كرد و من جريان این خواب را در كتاب «مرده‌‏ها از زنده‌‏ها خبر دارند»، به صورت مفصّل نوشته‌‏ام. 🔸آن روزها، روزهاى باشُكوه و لَذّت‌‏بخش من بود و من به انتهاى آرزوهایم كه تحصيل علوم دينى بود، رَسيده بودم و خدا می‌‏داند که با چه شور و شوق و علاقه‌‏اى درس می‌‏خواندم. 🔸در آموزشگاه شبانه هم براى ادامۀ تحصيلِ به‌اصطلاح: درس روز ثبت‌نام کردم و با يارى خداوند مهربان، هر دو درس را می‌خواندم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳ ـ ۲۵۵. @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۱: 🔸... خرج خانوادۀ پدری‌ام زياد بود و درآمد مغازه‌‏مان برای مخارج آنان، من و همسرم کفایت نمی‌کرد؛ برای همین من دنبال كار هم بودم؛ ولی اگر مشغول كار می‌‏شدم، ممکن بود که نتوانم تحصيلاتم را ادامه دهم؛ در نتیجه، با سختى زندگى می‌‏كرديم. 🔸در آن زمان، خداوند مهرْبان، دخترى به ما داد كه قدمش مبارک بود و وضع مالی ما كمى به‌‏تر شد. 🔸بد نيست جريانی را نقل كنم تا معلوم شود كه چگونه وضع ما به‌‏تر شد. 🔸در آن روزها يكی از خویشاوندان به خانۀ ما آمد و یک يا يک‌‏ونيم كيلو نبات ريز كه هر كيلو ۳۰ يا ۳۲ ريال بود، به عنوان سوغاتی آورد. او شب در خانۀ ما ماند و در میانۀ صحبت‌ها گفت: «آخوندها (روحانی‌‏ها) مفت‌‏خورند! اگر مردم چيزى به آنان ندهند، نمی‌‏توانند زندگی‌‏شان را بگذرانند!» 🔸من و همسرم خيلی ناراحت شديم؛ امّا چون مهمان بود، چيزى به او نگفتيم. 🔸فردای آن شب، او رفت و من برای بدرقه‌اش، تا نزديک حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السّلام ـ و پاى ماشين‌‏هاى تهران رفتم. 🔸هنگامی که به خانه برگشتم، ديدم که همسرم خيلی ناراحت است و گريه می‌‏كند. 🔸علّتش را پرسيدم. گفت: «سخن ديشبِ فُلانی، به من خيلی سخت و گران آمده. ما با اين‌‏همه مشكلات زندگى كنيم و هر سختى را تحمّل کنیم و ديگران به ما مفت‌‏خور بگويند؟! چرا؟! چرا بعضی این‌قدر نفهمند؟! مگر او چه آورده بود كه این مطلب را گفت؟!» 🔸سپس با گريه گفت: «به مادرم، حضرت زهرا، ـ عليها السّلام. ـ هرگز من نباتی را كه او آورده، مصرف نخواهم كرد و به خودش باز خواهم گرداند و خواهم گفت كه دیگر دربارۀ ما و بقیّۀ روحانی‌ها، این‌طور حرف نزند.» 🔸من براى آرام‌‏كردن همسرم گفتم: اوّلاً: هر كسی با سخنانش باطن و حقیقت خود را آشکار می‌کند؛ ثانیاً: مگر كار روحانيّت، كار نيست؟ مگر کار، تنها بيل‌‏زدن، كشاورزی‌‏كردن و زحمت‌کَشیدن در كوره‌‏پزی‌‏ها است؟ اگر ‏چنين است، چند درصد جامعه، كار می‌‏كنند؟ فرض كنيم ۵ درصد؛ پس ۹۵ درصد آن، مفت‌‏خور هستند؟! مگر اساتيد دانشگاه‌‏ها، فرهنگيان، پزشكان، دانشجويان و نويسندگان چه می‌‏كنند كه روحانيّت نمی‌‏كند؟ روحانی‌‏ها شب و روز در حوزه‌های علميّه، مشغول تحصيل و پِژوهش هستند يا در شهرها و روستاها، با مشكلات زيادی، دين مقدّس اسلام را تبلیغ می‌کنند؛ امّا اشخاص نادان، آنان را بی‌‏كار می‌دانند، زحمات و خدمات ايشان را ناديده می‌گیرند و درآمدشان را، اگرچه كم باشد، زياد می‌شُمارند، دربارۀ آنان سخنان بی‌جا و نادرست می‌گویند و در روز قيامت باید جواب خدا را بدهند. 🔸همسرم گفت: «من تحمّل شنيدن واژۀ "مفت‏خور" را ندارم و اگر پس از این، كسی آن را بگويد،... .» 🔸آن شب، او خيلی ناراحت خوابيد و فردايش گفت: «اگر اجازه بدهى، من از دختر همسايه كه فرش می‌‏بافد، فرش‌‏بافی ياد می‌‏گيرم و فرش می‌بافم. تو هم به تحصيلاتت ادامه بده و از هيچ كس با منّت، چيزى نگير.» گفتم: تو بچه‌‏دارى و خانه‌داری می‌کنی. مهمان هم كه می‌‏آيد. گفت: «همۀ اين‌‏ها را تحمّل مى‏كنم؛ ولی منّت نمی‌‏كَشم.» 🔸به‌شوخى گفتم: واقعاً دختر حضرت زهرا ـ علیها السّلام. ـ هستى. ایشان هم همۀ كارهايش را خودش انجام می‌داد و از هیچ کس منّت نمی‌کشید. همسرم گفت: «من یک موی او هم نمی‌شوم. فِداى چنين مادرى شَوَم كه حتّى در روزهاى پایانی عمرش هم كارهايش را خودش انجام می‌داد! گفتم: تو از من مُلّاتر شده‌اى؟! گفت: «از تو ياد گرفته‌‏ام.» 🔸او چند روز به خانۀ همسايه رفت و از دخترش فرش‌‏بافی ياد گرفت. من با قرض، دستگاه فرش‌‏بافی و وسايل آن را خریدم. او در خانه، مشغول كار شد و حدود ۲۴ سال است كه به این کار ادامه داده است و اکنون که من دارم این مطالب را می‌‏نويسم، او روى دستگاه فرش‌‏بافی نشسته، بر فرش، تِرِق‌‏تِرِق گره می‌‏زند تا با کمک خداوند مهربان، زندگى مختصرمان را بچرخانيم و نیازمند اشخاص پَست و منّت‌‏گذار نباشيم. 🔸او واقعاً آرامش‌‏بخش دل و زندگى من است و من براى او ارزش بيش‌‏ترى قائلم و موفّقيّت‌هایم را از عنایات خداوند والا، توجّهات ۱۴ معصوم ـ عليهم‏ السّلام. ـ ، دعاهاى پدر و مادرم و خدمات شبانه‌‏روزى همسرم می‌‏دانم و از او راضی هستم؛ خدا از او راضی باشد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۵ ـ ۲۵۸. @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۲: 🔸... قبلاً بیان شد كه مقدارى از كتاب «جامع‌‏المقدّمات» را كه نُخستین كتاب طلبگى است، پيش مرحوم حاج‌‏آخوندآقا خوانده بودم؛ برای همین، آن را دوره کرده، در مدّت كمى به پایان رَساندم و كتاب‌‏هاى بعدى طلبگی، همچون: «البهجة المرضیّة»، «مغنى‌اللّبیب» و «شرح‌الصّمديّة» را يكی پس از ديگری درس گرفتم. 🔸در آن روزها دوستانم در تهران جلسه‌ای تشكيل دادند و من هفته‌‏اى يک بار به آن‌‏جا می‌رفتم و براى آنان سخنرانی می‌‏كردم. 🔸با علاقه‌‏اى كه به نويسندگى داشتم، نوشتن را هم به صورت رسمی آغاز كردم و هر روز ۳ تا ۴ ساعت، کتاب می‌نوشتم. 🔸با نويسندگان و دانشمندان حوزۀ عمليّۀ قم هم ارتباط برقرار می‌کردم و بعضی از مطالب و مشكلاتم را با آنان در ميان می‌گذاشتم و آنان مرا راهنمايى می‌‏كردند. 🔸در همان زمان به اين فكر افتادم كه جوانان ايران و نِقاط دیگر جهان، به مركزى نیاز دارند كه پرسش‌های مذهبى خود را از آن‌جا بپرسند و پاسخ بگیرند. این اندیشه را با دوستانم و بعضی از اساتيد حوزه در ميان گذاشتم و تصميم گرفته شد که هر پنج‌شنبه، جلسه‌ای در خانۀ ما برگزار و به پرسش‌ها پاسخ داده شود؛ سپس اطّلاعیّه‌ای به اين مضمون نوشته شد كه هر كسی دربارۀ مسائل مذهب مقدّس تشيّع، پرسشی دارد، آن را از «دارالبحث اسلامى قم» بپرسد و در اسرع وقت، پاسخ بگيرد. اين اطّلاعيّه را در قم و شهر‏ها دیگری پخش كرديم و حتّى آن را به واسطۀ اشخاصی که به کشورهای دیگر می‌رفتند، به آن‌جاها فرستادیم. 🔸پس از آن شايد هر روز ۲۰ نامه يا بيش‌‏تر می‌رَسید که خیلی از آن‌ها هنوز موجود است. 🔸بعضی از دوستان، كم‌‏كارى می‌‏كردند يا به سبب درس‌ها و بحث‌های زیادشان نمی‌‏توانستند به صورت مرتّب در جلسات حاضر شوند و در پاسخ‌گویی به آن‌همه پرسش شرکت کنند؛ ولی من كه اين كار را طرح كرده بودم، مجبور بودم که به آن ادامه دهم. 🔸اين، نُخستین خدمت اجتماعى من بود؛ امّا با آن، زندگی‌ام سخت و طاقت‌فرسا شد؛ چون باید از یک سو به درس‌ها و بحث‌هایم می‌رَسیدم و از سوی دیگر، زندگی‌ام را می‌چرخاندم و از سوی سوم، شب و روز به پرسش‌های فراوانی که جوانان متديّن و...، از شهرها و روستاهاى ايران و كشورهاى ديگر مى‌فرستادند، پاسخ می‌دادم و این‌همه کار، مشكلات زیادی برایم پدید می‌آورد؛ ولی این خدمت، لَذّت‌بخش و خیلی آموزنده بود؛ من هر یک از آن نامه‌‏ها را یک كلاس تلقّى می‌‏كردم و از آن‌ها اندیشه‌ها، سطح دين و اخلاق، و توقّعات جوانان از مذهب و روحانیّت را درمی‌یافتم؛ برای همین تصميم گرفتم که اوّلاً: بعضی از آن پرسش‌ها و پاسخ‌ها گرد‏آورى كنم تا شاید بتوانم آن‌ها را به صورت جزوه يا كتاب، در اختيار جامعۀ اسلامى قرار دهم و ثانياً: برای اشباع آنان از جهت مذهب، کتاب‌‏هايى در سطح آنان بنويسم؛ در نتیجه با علاقۀ کامل به نويسندگى رو آوردم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۸ ـ ۲۶۰. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۳: 🔸... در ضمن خواندن درس‌‏هاى حوزه، به لطف الاهی، شب و روز می‌‏نوشتم و هنوز می‌‏نويسم؛ ولی چاپ‌‏كردن هر نوشته، مشكل است؛ چون اوّلاً: توان مالی می‌‏خواهد كه من نداشتم و ندارم و ثانياً: بعضی از مطالب با اوضاع زمان و سياست سازگاری ندارد؛ امّا نويسنده بايد آنچه را که شرعاً وظیفه دارد بنویسد، با اشتياق کامل بنویسد و بقیّۀ كار را به خداوند والا بسپارد؛ چون او کار، کوشش و زحمت هیچ کس را تباه نمی‌کند و آثار بعضی از نويسندگان، پس از چند صد سال به چاپ رَسيده و در اختيار انسان‌ها قرار گرفته است. 🔸اتّفاقات زندگی من در دوران روحانیّتم، بيش‌‏تر از آن است كه بتوان همۀ آن‌‏ها را نوشت؛ پس من، تنها روى قضايايى انگشت می‌‏گذارم كه جهت مذهبى و جنبه‌‏هاى اعتقادی یا عملی و یا اخلاقی دارند؛ چون اگر کسی اعتقادات صحیح داشته باشد و احکام شرعی و مسائل اخلاقى را رعایت کند، وظایفی را که بر عهدۀ هر انسانی است، انجام داده، نزدیک راه‌ برای رَسیدن به کمال مطلوب و خوشبختی را پیموده و خداوند والا را خشنود کرده است و خواه‌‏ناخواه به جامعۀ فعلی و جوامع آينده، فایده می‌رساند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۰ و ۲۶۱. @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۴: 🔸... اخلاق به معناى اعم، وظيفه‌‏شناسی در هر لحظۀ زندگى نسبت به هر كس و هر چيز است؛ نسبت به خداوند والا، اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ ، مراجع تقلید، علما، سادات، پدر، مادر، بزرگان خانواده، دیگران، حَيَوانات، درختان و گیاهان، جَمادات و... . 🔸من در بعضی از آثارم بیان کرده‌ام که اصول موفّقيّت هر جامعه، بر پایۀ اخلاق آن است و مبناى هر دين و مذهبی، بر طبق اخلاق پیشوايان و راهنمايان آن می‌باشد؛ چنانکه نُخستین پيشواى دين مقدّس اسلام، حضرت محمّد، ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ فرموده‌اند: «اِنّی بُعثِتُ لِاُتَمِّمَ مَكارِمَ الاَخلاقِ؛ من براى کامل‌کردن قلّه‌های اخلاق، (به پیامبری) برانگيخته شده‌‏ام.» 🔸برای همین، بیش‌تر آثارم دربارۀ اخلاق است و دوست دارم که در دنیا به عنوان بر‏ترين و برجسته‌‏ترين نويسندۀ اخلاق مشهور شَوَم و صداى «شيرخدا»بودنم را نه‌‏تنها به آذربايجان، بلكه به همۀ جهان برَسانم و به همگان بگویم و بنويسم كه اين، مذهب تشیّع است كه با مسائل اخلاقی‌اش تکامل و خوشبختی را برای همه، ارمغان آورده است. 🔸اى دانشمندان! اى پِژوهشگران بی‌‏تعصّب! اى سعادت‌‏جویان! اى سياست‌مداران! اى همۀ انسان‌ها! در هر زمان و مکانی كه زندگى می‌‏كنيد، مسائل اخلاقی این مذهب و سیرۀ پیشوایان آن، ۱۴ معصوم، ـ علیهم السّلام. ـ را بررَسی کنید تا به این یقین برسید كه هيچ مکتبی، جز این مذهب نمی‌‏تواند دروازه‌‏هاى خوشبختی را به روی انسان‌ها بگشاید و آنان را در دنیا و آخرت، به نیکبختی کامل برساند. 🔸پيشوايان این مذهب، اهل اطاعت کامل از خداوند والا و رعایت اخلاق خداپسند بوده‌ و همین‌ها را به پيروانشان سفارش كرده‌اند. 🔸دانشمندان فلسفه، عرفان و... هم فضائل اخلاقی را از اركان اساسی تکامل و خوشبختی شمرده و گفته‌اند که صفات خوب، عامل وظيفه‌‏شناسی و معيار خوب‌‏زندگی‌‏كردن است و می‌‏توان جوامع انسانی را از اين مسير به كاميابی، موفّقيّت و کمال نِهايى راهنمایی کرد. 🔸به عنوان نمونه: «سقراط» گفته است: «انسان هميشه جوياى خوشی و خوشبختی است و جز اين، تكليفى ندارد و آن با جلوگيرى از خواهش‌‏هاى نفسانی و با به‌‏دست‌‏آوردن اخلاق روحانی، ممکن است.» «ارسطو» گفته است: «نِهایت خواسته‌های انسان، خوشی و خوشبختی است و آن به دست نمی‌‏آيد؛ مگر با دانستن وظيفه‌اى كه بر او مقرّر شده و اجرایش با رعایت فضيلت‌ها و اخلاق است.» «دكارت» گفته است: «اگر كسی حس كند كه صلاح كل، مقدّم بر صلاح جزء است، مكارم والا از او ظهور می‌کند و به فضيلت و خوشبختی دست می‌يابد و مقصود از علم اخلاق، همین است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۱ ـ ۲۶۳. @benisiha_ir