حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۴:
🔸... شب که شد، پدر و برادرم، يدالله، از كارخانه آمدند و هنگامی که مرا ديدند، خوشحال شدند و علّت آمدنم را پرسيدند و من پاسخ دادم.
🔸آن شب، من در عالَم ديگرى بودم و به این میاندیشیدم که برای عروسی، دستکم ۳۰۰۰ تومان پول، لازم است و همۀ پسانداز من ۶۰۰ تومان است؛ پس چگونه میتوانم عروسی کنم.
🔸فردا براى كمکكردن به پدرم، به كارخانۀ سفالیسازیاش رفتم. ناگهان «آرامش» آمد، سلام كرد و به پدرم گفت: «دايیجان! آقا ـ مقصودش پدرش، ميرحبيبآقا، بود. ـ سلام رَساند و گفت که هر گاه فرصت كردید، به خانۀ ما بيایید؛ چون با شما کار دارم.» پدرم گفت: «به آقا سلام برسان و بگو که انشاءالله شب میآيم.»
🔸پس از رفتن او، پدرم يدالله را دنبال كارى فرستاد تا پيش ما نباشد؛ سپس به من رو کرد و فرمود: «شيرخدا! من از پدرهاى قيافهگير نيستم و دوست دارم که در مواقع لازم با فرزندانم مانند يک دوست صميمى رفتار كنم. اکنون وقت آن است كه مطالبى را دوستانه با تو در ميان بگذارم. تو ۱۹ساله شدهاى. مادرت بیمار است. كار كارخانۀ ما هم زياد شده. من هم، چون پدرت هستم، وظيفۀ خودم میدانم كه آستین، بالا بزنم و براى تو زن بگيرم. من و مادرت حساب کرده و به این نتیجه رسیدهایم که "آرامش" مناسبترين عروس براى خانوادۀ ما است؛ البتّه تو را بر اجرای نظرمان و ازدواج با او مجبور نمیكنيم. از ما راهنمايیكردن است و از تو تصميمگرفتن؛ پس اگر دختر ديگرى را میخواهی، بگو تا ما او را برايت خواستگارى كنيم.»
🔸آنگاه سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت: «"آرامش" مانند دختر خانوادۀ ما است و با كموزياد ما میسازد؛ چون مادرش خدابيامرز، خيلیخوب بود و يک عمر با داروندار ميرحبيبآقا ساخت و حتّى يک بار از زندگی و شوهرش گلایه نكرد و از روی قهرِ با او، به خانۀ ما نيامد. ميرحبيبآقا میگفت: "ما مدّتی خيلی تنگدست شديم؛ به حدّی که بدون شامخوردن میخوابيديم."؛ ولی خواهرم حتّی این را به ما نگفته بود. خلاصه: "آرامش" دختر چنان مادری است و من گُمان میكنم که او میتواند همسر خوبی برایت شود و یک عمر با تو و در كَنارت، به خوبی و خوشی زندگى كند و فرزندان خوب و شايستهاى به بار آورد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۲ ـ ۲۴۴.
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۵:
🔸... باز پدرم سكوت كرد؛ انگار منتظر پاسخ من بود. من خجالت میكَشيدم که به او چيزى بگويم؛ امّا پرسید: «چرا حرف نمیزنی؟ من كه به تو گفتم میخواهم با تو دوستانه حرف بزنم.» با خجالت گفتم: چه بگويم؟ هم دست ما خالی است و پول برگزارکردن عروسی نداريم، هم من درس میخوانم و هم كار درستوحسابی ندارم.
🔸پدرم كه دید من دربارۀ «آرامش» حرفی نزدم، خوشحال شد و فرمود: «خدا كريم است و روزیِ ما را تا امروز رَسانده و پس از اين هم خواهد رساند. تا من زندهام، ادارۀ مالی زندگیتان با من. تو هم دَرست را تا حدّی که دوست داری و میتوانی، ادامه بده.»
🔸سپس فرمود: «راستش را بخواهى، من میخواهم هرچهزودتر برایت زن بگیرم و تو را سروسامان دهَم و بعد، روانۀ حوزۀ علميّه كنم. چند وقت پيش در خواب دیدم که مرحوم حاجآخوندآقا به من فرمود: "چرا شيرخدا را به حوزه نمیفرستى؟ چرا به خواستۀ من عمل نمیكنيد؟" حالا نظرت را بگو.» گفتم: اجازه دهيد که مقدارى فكر كنم. فرمود: «باشد. تا شب فکر کن.»
🔸از روزِ گذشته، مَحبّت «آرامش» در دلم نشسته بود و امروز كه او را ديدم، پسنديدم. او ۱۳ سال داشت و نسبت به سنّش دخترى مؤدّب و خوشرنگورو بود؛ ولی مراتب تكميلشدن را نپيموده بود و اگر با او ازدواج میکردم، باید خودمان بعضی از كارها و رسمها را به او ياد میداديم.
🔸از آن لحظه به بعد، من به این مسائل فکر میکردم كه آيا با او خوشبخت خواهم شد، آيا او یک عمر با خانوادهام سازگار خواهد بود، آیا در رشد فكر و امور زندگىام به من کمک خواهد كرد، آیا میتواند فرزندان خوب و سالم به دنيا آورد و آنان را خوب تربيت كند، و پرسشهای بسیار دیگر.
🔸البتّه از جهت دينداری اش خاطرجمع بودم؛ چون پدرش، ميرحبيبآقا، خيلی متديّن بود و مادر مرحومهاش، عمّهام، از خانوادۀ ما بود و زنان روستایمان او را ستایش میکردند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۴ ـ ۲۴۶.
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۶:
🔸... من اعتقاد داشتم و دارم که انسان نبايد هيچ كارى را بدون توجّه یا از روی هوس و خواستههای نفسانی انجام دهد؛ بلکه بايد هر کاری را فقط به دستور خداوند مهرْبان ـ جلّ جلاله. ـ و به خاطر او که آفرینندۀ عشق است، انجام دهد؛ وگرنه، به پایان مطلوبی نخواهد رَسید؛ پس ازدواج هم كه یک مسألۀ مهم در زندگى انسان است، باید به فرمان خدا و به خاطر او انجام گيرد و در این صورت، معيار ازدواج نباید زیبایی، ثَروت و... باشد.
🔸در هر صورت، من دلم را به خدا واگذار كردم تا به آرامش برسد و بتوانم به پدرم پاسخ مثبت یا منفی دهَم.
🔸نزديک غروب باز پدرم از من پرسيد: «چه تصميم گرفتهاى؟ من كه انشاءالله شب به خانۀ ميرحبيبآقا خواهم رفت، آيا در اينباره حرفی بزنم يا نه؟» گفتم: پدر! شما و مادرم این ازدواج را صلاح میدانيد؛ پس من حرفی ندارم و انشاءالله اين كار، باعث خوشبختی ما خواهد شد.
🔸پدرم لبخندی زد كه من هنوز مانند آن لبخند را روی لبهاى او نديدهام و فرمود: «تو مرا آسودهخاطر کردى. هنگامی که خواهر مرحومهام، خديجه، داشت از دنيا میرفت، دست "آرامش" را كه ششساله بود، در دست من گذاشت و گفت: "داداش! من دارم میميرم؛ ولی از فرزندانم، بهویژه ‹آرامش›، نگرانم. اگر در آینده، شیرخدا و او راضی شدند که با هم ازدواج كنند، تو به اين كار اقدام كن و با این کار به روحم آرامش ببخش تا خدا به تو پاداش دهد." چند سال است که من این وصیّت را در دلم نگه داشته و فقط به مادرت گفتهام تا او هم برای اين كار آمادگی داشته باشد. اکنون تو با اعلام رضایتت به اندازۀ یک دنیا، مرا خوشحال کردی؛ خدا تو را هميشه خوشحال كند و تو را سربلند و عاقبتبهخیر فرماید.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۶ ـ ۲۴۸.
#اخلاص، #ازدواج
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۷:
🔸... شب، پدرم به خانۀ ميرحبيبآقا رفت و خيلی خوشحال برگشت. مادرم از او پرسيد: «دربارۀ ازدواج شیرخدا و آرامش، با ميرحبيبآقا حرف زدی؟» پدرم با لبخند پاسخ داد: «اتّفاقاً ميرحبيبآقا میخواست آنچه در اینباره در خواب دیده بود، به من نقل کند. گفت: "دیشب خديجۀ خدابيامرز را در خواب ديدم، که به من گفت: ‹به داداش، حاج اسماعيل، بگو که چرا به وصيّت من عمل نمیكند و به روحم آرامش نمیدهد؟" ميرحبيبآقا از من پرسيد: "مگر او چه وصيّتى كرده كه روحش بدون عمل به آن، آرامش ندارد؟" پس از این که من پاسخ دادم، گفت: "بايد نظر خود "آرامش" را هم به دست آوريم؛ ولی او سیزدهساله و كوچک است و نمیدانم که دربارۀ ازدواج، توان تصميمگيرى دارد يا نه."»
🔸سپس پدرم به مادرم فرمود: «انگار خدا دارد همۀ شرایط این ازدواج را فراهم میکند. من و تو که راضی بودم و هستیم. شيرخدا هم راضی شد. ميرحبيبآقا هم خوابنما گشته و حتماً راضی خواهد شد. انشاءالله "آرامش" هم راضى میشود. دلها دست خدا است. من نذر كردهام که اگر او هم راضی شود و این ازدواج سربگیرد، در نُخستین فرصت، شیرخدا و او را به زيارت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ بفرستم تا براى خواهر مرحومهام كه این کار را طرحريزى كرده، در آنجا دعا کنند.»
🔸مادرم گفت: «خدا او را بيامرزد. زن خیلیخوب و بردبارى بود و هرگز با شوهرش ناسازگاری نکرد.» پدرم گفت: «"آرامش"، دختر همان مادر است؛ پس خاطرت جمع باشد. اگر اين ازدواج صورت بگیرد، دیگر فکر ما دربارۀ شیرخدا راحت خواهد شد.»
🔸شاید دلیل این که پدر و مادرم این سخنان را پیش من میگفتند، این بود كه دل من بيشتر به «آرامش» تمایل پیدا کند.
🔸من دلم را به خدا واگذار كرده بودم تا او آنچه را که به صلاح آيندۀ من است، به دلم تلقين کند و در گذشته، شعری دربارۀ دل سروده بودم که با اين بيت آغاز میشود:
بشنو از دل، حرف دلْ زيبا بوَد / دل، سخنگوى حق يكتا بوَد
برای همین میدانستم که اگر دلم به درستبودن این کار گواهى دهد، انشاءالله خوب خواهد بود.
🔸آن شب با اندیشیدن و تخیّل دربارۀ آينده، به خواب رفتم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۸ و ۲۴۹.
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۸:
🔸... عصر فردایش كه پنجشنبه بود و حال مادرم هم کمی خوب شده بود، مادرم و خالهسارا با یک كلهقند به خانۀ ميرحبيبآقا رفتند تا بفهمند که نظر «آرامش» چه بوده است و خوشحال برگشتند؛ چون ميرحبيبآقا مسائل را به دخترش گفته و او سکوت کرده بود و بهاصطلاح، سكوت دختر دربارۀ مورد ازدواج، نشانۀ رضايت است.
🔸امّا من به صِرف سكوت او راضی نبودم؛ برای همین به خانۀ همسایۀ ميرحبيبآقا رفتم و از خالهسكينه که خویشاوندی دوری با ما داشت، درخواست كردم كه «آرامش» را به آنجا بياورد تا خود من با او سخن بگویم. او این کار را انجام داد و «آرامش» آمد؛ امّا هنگامی که مرا در آنجا ديد، خيلی تعجّب كرد؛ انگار خالهسكينه به او نگفته بود كه شيرخدا در خانۀ ما است.
🔸من سخنگفتن را آغاز کردم و دربارۀ مسائلی حرف زدم؛ از جمله: این که آیا مرا دوست دارد یا نه و این که من علاقۀ شديدى به درس روحانيّت دارم و میخواهم بهزودى به حوزۀ علمیّه بروم و این کار، مشكلات و محدوديّتهای زيادی دارد و آيا او میتواند یک عمر، آنها را تحمّل كند یا نه و اين كه بايد به پدر و مادرم، خیلی احترام بگذارد و مَحبّت کند و در تربيت فرزندانمان بکوشد و با مقاومت کامل در همۀ مراحل زندگى، ارزشهای يک بانوی باشخصيّت را به دست آورد؛ سپس از او خواستم که پاسخ پرسشهایم را به خالهسكينه بگويد.
🔸آنگاه از محلّ حضورمان بیرون رفتم و به خالهسکینه گفتم که انشاءالله پس از يک ساعت میآيم و پاسخ پرسشهایم از او را از شما میگیرم.
🔸از خانۀ او بيرون آمدم و در اطراف كوچه، سرگرم قدمزدن شدم و پس از چند دقیقه ديدم كه «آرامش» بيرون آمد و به خانۀ پدرش رفت.
🔸بیدرنگ به خانۀ خالهسكينه برگشتم و از او خواستم که پاسخهاى «آرامش» را بیان کند. گفت: «نگران نباش. او تو را خيلی دوست دارد و همۀ شرایط زندگی با تو را پذيرفت و قول داد که به سخنانت عمل کند و حتّى گفت که من حاضرم يک عمر در كَنار پسردايیام، شيرخدا، گرسنه بمانم و به او خدمت كنم و قول میدهم كه انشاءالله براى او زن خوب و براى فرزندانم مادر خوبی باشم.»
🔸هر جمله از اين سخنان که از زبان خالهسکینه بیرون میآمد، براى من عالَم ديگرى را به وجود میآورد؛ برای همین، دلم خیلی میخواست كه آنها را از خود «آرامش» بشنوم تا دلم كاملاً آرامش پیدا کند؛ برای همین به خالهسکینه گفتم که اگر ممکن است، باز او را به آنجا بياورد تا از خودش بشنوم؛ ولی او گفت: «فعلاً كار دارم و نمیتوانم. اگر بعداً ممکن شد، به تو خبر میدهم.»
🔸ديگر خيلی عِوض شده بودم و حتّی یک لحظه نمیتوانستم خَیال «آرامش» را از ذهنم دور كنم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۹ ـ ۲۵۱.
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۹:
🔸... صبح روز شنبه به محلّ کارم برگشتم؛ ولی دیگر مانند گذشته نبودم؛ بلکه پیوسته انتظار میکَشیدم که روز پنجشنبه فرابرَسد و من به روستا برگردم تا با دیدن «آرامش»، آرامش خود را حفظ کنم.
🔸در آن هفته، حدود ۲۰ شعر آذری، به یاد او سرودم که بعداً آنها را در مجموعهاشعاری به نام «مارال كيم دى؟» (آهو کیست؟) آوردم.
🔸پنجشنبه که به روستا برگشتم، ديدم که پدر و مادرم انگشتر و گوشواره تهیّه کرده و همۀ كارهای عقد را روبهراه نَمودهاند.
🔸روز جمعه، حاجآقا مُعينى را كه عالِم و دانشمند روستای «شانجان» بود، آورديم و ایشان در حضور چند نفر، عقد ازدواج من و «آرامش» را خواند و بهاصطلاح، ما را به همديگر حلال كرد.
🔸عصر آن روز بر طبق رسوم روستایمان، برنامۀ انگشترگذارى و گوشوارهاندازى اجرا و قرار شد كه در بهار سال آینده، برنامۀ عروسی برگزار شود؛ ولی بعداً پدرم تصمیمش را عِوض کرد و گفت: «اوّل اسفند، عروسی برگزار خواهد شد و ما عروسمان را خواهيم آورد.»
🔸همه، دستبهكار شدند و با اين كه هوا خيلی سرد و همهجا يخبندان بود، عروسی راه انداختیم و «آرامش» را براى آرامش خانهمان به خانه آورديم.
🔸واقعاً با آمدن او خانۀ ما رونق ديگرى پیدا کرد و همه با شور و شادى و مَحبّت خاصّی زندگى میكرديم.
🔸او هرچقدر از دستش برمیآمد، به ما خدمت میكرد و من صبح هر شنبه، به محلّ کارم میرفتم و عصر هر پنجشنبه به روستا برمیگشتم.
🔸آن روزها برای من که از طبع ویژهای برخوردار بودم، عالَم خاصّی بود و شُكوه ديگرى داشت كه پس از سالهاى فراوان، با خاطرههای آن روزها، خودم را شاد و دلخوش میكنم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۱ ـ ۲۵۳.
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۹:
🔸... روزها بهتندى گذشت و بهار از راه رَسيد. من تلاش میكردم كه در امتحان دوم دبيرستان شركت كنم و با اين كه نگران قبولشدن بودم، خدا کمک كرد و قبول شدم.
🔸آن روزها برادرم، يدالله، به تهران رفت؛ چون میگفت: «كار كارخانۀ سفالیسازى، سخت و سنگين است و ما نمیتوانيم تا پایان عمر به آن ادامه بدهيم؛ پس بهتر است که هرچهزودتر در تهران كارى دستوپا كنيم.»
🔸پس از رفتن او، وضع ما عِوض شد و پدرم دستتنها ماند؛ پس باید يا من در كارخانۀ او مشغول كار میشدم و يا نقشۀ ديگری میكَشيديم؛ برای همین، ۳ ماه پس از رفتن برادرم، پدرم مرا روانۀ تهران كرد تا ببينم که او چهكار میكند.
🔸هنگامی که به تهران رفتم، ديدم که او پيش يكی از همروستاییها كه مغازۀ لبنيّاتفروشی داشت، مشغول كار شده است.
🔸در چند روزى كه در تهران ماندم، برادرم گفت: «بيا با هم يک مغازه بگيريم و براى خودمان كار كنيم.» در خيابان بيستون، نزديكی سهراه زندان، مغازهاى پيدا كرديم، جريان را به پدرمان نوشتيم، با اجازۀ او آن را خريدیم و به يارى خدا به راه انداختيم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳.
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۰:
🔸... پس از حدود ۴ ـ ۵ ماه، من به روستا برگشتم. پدرم از اوضاع كار و مغازهمان پرسید. گفتم: راضی هستيم؛ خرجمان كموبيش درمىآيد و به اجناسمان افزوده میشود.
🔸پدرم فرمود: «پس حوزهرفتن را چه میكنى؟ مگر قولی را كه به حاجآخوندآقا داده بودى، فراموش كردهاى؟» من به ياد مرحوم حاجآخوندآقا افتادم و در حالی كه اشک، دوْر چشمانم حلقه زده بود، به پدرم گفتم: اگر شما به تهران بياييد و با يدالله مغازه را بچرخانيد، من به حوزه میروم و با علاقۀ خاصّی كه به علم و روحانيّت دارم، مشغول تحصيل میشوم. پدرم لبخند زد و فرمود: «فکر خوبی است. من هم از اين كار و دستتنهايى خسته شدهام.»
🔸هفتۀ بعد با هم به تهران رفتیم و «آرامش» را هم بردیم تا چند روز در خانۀ خواهر بزرگش مهمان باشد و ببينيم که چه تصميمی میگيريم.
🔸كارها با خواستِ خداوند مهرْبان پیش میرفت. پس از حدود یک هفته، به وسيلۀ يكی از خویشاوندان، در منطقۀ نارمَک، خانهاى اجاره كرديم و در مدّت خيلیكمی همۀ خانوادۀ پدریام ساکن تهران شدند و من و «آرامش» با وسایل كمى به قم آمدیم و من در محلّۀ «جویشور» اتاقى اجاره كردم و مشغول تحصيل شدم.
🔸يک شب، مرحوم حاجآخوندآقا را در خواب دیدم که پيشانیام را بوسيد و اظهار رضايت میكرد و من جريان این خواب را در كتاب «مردهها از زندهها خبر دارند»، به صورت مفصّل نوشتهام.
🔸آن روزها، روزهاى باشُكوه و لَذّتبخش من بود و من به انتهاى آرزوهایم كه تحصيل علوم دينى بود، رَسيده بودم و خدا میداند که با چه شور و شوق و علاقهاى درس میخواندم.
🔸در آموزشگاه شبانه هم براى ادامۀ تحصيلِ بهاصطلاح: درس روز ثبتنام کردم و با يارى خداوند مهربان، هر دو درس را میخواندم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳ ـ ۲۵۵.
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۱:
🔸... خرج خانوادۀ پدریام زياد بود و درآمد مغازهمان برای مخارج آنان، من و همسرم کفایت نمیکرد؛ برای همین من دنبال كار هم بودم؛ ولی اگر مشغول كار میشدم، ممکن بود که نتوانم تحصيلاتم را ادامه دهم؛ در نتیجه، با سختى زندگى میكرديم.
🔸در آن زمان، خداوند مهرْبان، دخترى به ما داد كه قدمش مبارک بود و وضع مالی ما كمى بهتر شد.
🔸بد نيست جريانی را نقل كنم تا معلوم شود كه چگونه وضع ما بهتر شد.
🔸در آن روزها يكی از خویشاوندان به خانۀ ما آمد و یک يا يکونيم كيلو نبات ريز كه هر كيلو ۳۰ يا ۳۲ ريال بود، به عنوان سوغاتی آورد. او شب در خانۀ ما ماند و در میانۀ صحبتها گفت: «آخوندها (روحانیها) مفتخورند! اگر مردم چيزى به آنان ندهند، نمیتوانند زندگیشان را بگذرانند!»
🔸من و همسرم خيلی ناراحت شديم؛ امّا چون مهمان بود، چيزى به او نگفتيم.
🔸فردای آن شب، او رفت و من برای بدرقهاش، تا نزديک حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السّلام ـ و پاى ماشينهاى تهران رفتم.
🔸هنگامی که به خانه برگشتم، ديدم که همسرم خيلی ناراحت است و گريه میكند.
🔸علّتش را پرسيدم. گفت: «سخن ديشبِ فُلانی، به من خيلی سخت و گران آمده. ما با اينهمه مشكلات زندگى كنيم و هر سختى را تحمّل کنیم و ديگران به ما مفتخور بگويند؟! چرا؟! چرا بعضی اینقدر نفهمند؟! مگر او چه آورده بود كه این مطلب را گفت؟!»
🔸سپس با گريه گفت: «به مادرم، حضرت زهرا، ـ عليها السّلام. ـ هرگز من نباتی را كه او آورده، مصرف نخواهم كرد و به خودش باز خواهم گرداند و خواهم گفت كه دیگر دربارۀ ما و بقیّۀ روحانیها، اینطور حرف نزند.»
🔸من براى آرامكردن همسرم گفتم: اوّلاً: هر كسی با سخنانش باطن و حقیقت خود را آشکار میکند؛ ثانیاً: مگر كار روحانيّت، كار نيست؟ مگر کار، تنها بيلزدن، كشاورزیكردن و زحمتکَشیدن در كورهپزیها است؟ اگر چنين است، چند درصد جامعه، كار میكنند؟ فرض كنيم ۵ درصد؛ پس ۹۵ درصد آن، مفتخور هستند؟! مگر اساتيد دانشگاهها، فرهنگيان، پزشكان، دانشجويان و نويسندگان چه میكنند كه روحانيّت نمیكند؟ روحانیها شب و روز در حوزههای علميّه، مشغول تحصيل و پِژوهش هستند يا در شهرها و روستاها، با مشكلات زيادی، دين مقدّس اسلام را تبلیغ میکنند؛ امّا اشخاص نادان، آنان را بیكار میدانند، زحمات و خدمات ايشان را ناديده میگیرند و درآمدشان را، اگرچه كم باشد، زياد میشُمارند، دربارۀ آنان سخنان بیجا و نادرست میگویند و در روز قيامت باید جواب خدا را بدهند.
🔸همسرم گفت: «من تحمّل شنيدن واژۀ "مفتخور" را ندارم و اگر پس از این، كسی آن را بگويد،... .»
🔸آن شب، او خيلی ناراحت خوابيد و فردايش گفت: «اگر اجازه بدهى، من از دختر همسايه كه فرش میبافد، فرشبافی ياد میگيرم و فرش میبافم. تو هم به تحصيلاتت ادامه بده و از هيچ كس با منّت، چيزى نگير.» گفتم: تو بچهدارى و خانهداری میکنی. مهمان هم كه میآيد. گفت: «همۀ اينها را تحمّل مىكنم؛ ولی منّت نمیكَشم.»
🔸بهشوخى گفتم: واقعاً دختر حضرت زهرا ـ علیها السّلام. ـ هستى. ایشان هم همۀ كارهايش را خودش انجام میداد و از هیچ کس منّت نمیکشید. همسرم گفت: «من یک موی او هم نمیشوم. فِداى چنين مادرى شَوَم كه حتّى در روزهاى پایانی عمرش هم كارهايش را خودش انجام میداد! گفتم: تو از من مُلّاتر شدهاى؟! گفت: «از تو ياد گرفتهام.»
🔸او چند روز به خانۀ همسايه رفت و از دخترش فرشبافی ياد گرفت. من با قرض، دستگاه فرشبافی و وسايل آن را خریدم. او در خانه، مشغول كار شد و حدود ۲۴ سال است كه به این کار ادامه داده است و اکنون که من دارم این مطالب را مینويسم، او روى دستگاه فرشبافی نشسته، بر فرش، تِرِقتِرِق گره میزند تا با کمک خداوند مهربان، زندگى مختصرمان را بچرخانيم و نیازمند اشخاص پَست و منّتگذار نباشيم.
🔸او واقعاً آرامشبخش دل و زندگى من است و من براى او ارزش بيشترى قائلم و موفّقيّتهایم را از عنایات خداوند والا، توجّهات ۱۴ معصوم ـ عليهم السّلام. ـ ، دعاهاى پدر و مادرم و خدمات شبانهروزى همسرم میدانم و از او راضی هستم؛ خدا از او راضی باشد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۵ ـ ۲۵۸.
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۲:
🔸... قبلاً بیان شد كه مقدارى از كتاب «جامعالمقدّمات» را كه نُخستین كتاب طلبگى است، پيش مرحوم حاجآخوندآقا خوانده بودم؛ برای همین، آن را دوره کرده، در مدّت كمى به پایان رَساندم و كتابهاى بعدى طلبگی، همچون: «البهجة المرضیّة»، «مغنىاللّبیب» و «شرحالصّمديّة» را يكی پس از ديگری درس گرفتم.
🔸در آن روزها دوستانم در تهران جلسهای تشكيل دادند و من هفتهاى يک بار به آنجا میرفتم و براى آنان سخنرانی میكردم.
🔸با علاقهاى كه به نويسندگى داشتم، نوشتن را هم به صورت رسمی آغاز كردم و هر روز ۳ تا ۴ ساعت، کتاب مینوشتم.
🔸با نويسندگان و دانشمندان حوزۀ عمليّۀ قم هم ارتباط برقرار میکردم و بعضی از مطالب و مشكلاتم را با آنان در ميان میگذاشتم و آنان مرا راهنمايى میكردند.
🔸در همان زمان به اين فكر افتادم كه جوانان ايران و نِقاط دیگر جهان، به مركزى نیاز دارند كه پرسشهای مذهبى خود را از آنجا بپرسند و پاسخ بگیرند. این اندیشه را با دوستانم و بعضی از اساتيد حوزه در ميان گذاشتم و تصميم گرفته شد که هر پنجشنبه، جلسهای در خانۀ ما برگزار و به پرسشها پاسخ داده شود؛ سپس اطّلاعیّهای به اين مضمون نوشته شد كه هر كسی دربارۀ مسائل مذهب مقدّس تشيّع، پرسشی دارد، آن را از «دارالبحث اسلامى قم» بپرسد و در اسرع وقت، پاسخ بگيرد. اين اطّلاعيّه را در قم و شهرها دیگری پخش كرديم و حتّى آن را به واسطۀ اشخاصی که به کشورهای دیگر میرفتند، به آنجاها فرستادیم.
🔸پس از آن شايد هر روز ۲۰ نامه يا بيشتر میرَسید که خیلی از آنها هنوز موجود است.
🔸بعضی از دوستان، كمكارى میكردند يا به سبب درسها و بحثهای زیادشان نمیتوانستند به صورت مرتّب در جلسات حاضر شوند و در پاسخگویی به آنهمه پرسش شرکت کنند؛ ولی من كه اين كار را طرح كرده بودم، مجبور بودم که به آن ادامه دهم.
🔸اين، نُخستین خدمت اجتماعى من بود؛ امّا با آن، زندگیام سخت و طاقتفرسا شد؛ چون باید از یک سو به درسها و بحثهایم میرَسیدم و از سوی دیگر، زندگیام را میچرخاندم و از سوی سوم، شب و روز به پرسشهای فراوانی که جوانان متديّن و...، از شهرها و روستاهاى ايران و كشورهاى ديگر مىفرستادند، پاسخ میدادم و اینهمه کار، مشكلات زیادی برایم پدید میآورد؛ ولی این خدمت، لَذّتبخش و خیلی آموزنده بود؛ من هر یک از آن نامهها را یک كلاس تلقّى میكردم و از آنها اندیشهها، سطح دين و اخلاق، و توقّعات جوانان از مذهب و روحانیّت را درمییافتم؛ برای همین تصميم گرفتم که اوّلاً: بعضی از آن پرسشها و پاسخها گردآورى كنم تا شاید بتوانم آنها را به صورت جزوه يا كتاب، در اختيار جامعۀ اسلامى قرار دهم و ثانياً: برای اشباع آنان از جهت مذهب، کتابهايى در سطح آنان بنويسم؛ در نتیجه با علاقۀ کامل به نويسندگى رو آوردم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۸ ـ ۲۶۰.
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۳:
🔸... در ضمن خواندن درسهاى حوزه، به لطف الاهی، شب و روز مینوشتم و هنوز مینويسم؛ ولی چاپكردن هر نوشته، مشكل است؛ چون اوّلاً: توان مالی میخواهد كه من نداشتم و ندارم و ثانياً: بعضی از مطالب با اوضاع زمان و سياست سازگاری ندارد؛ امّا نويسنده بايد آنچه را که شرعاً وظیفه دارد بنویسد، با اشتياق کامل بنویسد و بقیّۀ كار را به خداوند والا بسپارد؛ چون او کار، کوشش و زحمت هیچ کس را تباه نمیکند و آثار بعضی از نويسندگان، پس از چند صد سال به چاپ رَسيده و در اختيار انسانها قرار گرفته است.
🔸اتّفاقات زندگی من در دوران روحانیّتم، بيشتر از آن است كه بتوان همۀ آنها را نوشت؛ پس من، تنها روى قضايايى انگشت میگذارم كه جهت مذهبى و جنبههاى اعتقادی یا عملی و یا اخلاقی دارند؛ چون اگر کسی اعتقادات صحیح داشته باشد و احکام شرعی و مسائل اخلاقى را رعایت کند، وظایفی را که بر عهدۀ هر انسانی است، انجام داده، نزدیک راه برای رَسیدن به کمال مطلوب و خوشبختی را پیموده و خداوند والا را خشنود کرده است و خواهناخواه به جامعۀ فعلی و جوامع آينده، فایده میرساند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۰ و ۲۶۱.
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۴:
🔸... اخلاق به معناى اعم، وظيفهشناسی در هر لحظۀ زندگى نسبت به هر كس و هر چيز است؛ نسبت به خداوند والا، اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ ، مراجع تقلید، علما، سادات، پدر، مادر، بزرگان خانواده، دیگران، حَيَوانات، درختان و گیاهان، جَمادات و... .
🔸من در بعضی از آثارم بیان کردهام که اصول موفّقيّت هر جامعه، بر پایۀ اخلاق آن است و مبناى هر دين و مذهبی، بر طبق اخلاق پیشوايان و راهنمايان آن میباشد؛ چنانکه نُخستین پيشواى دين مقدّس اسلام، حضرت محمّد، ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ فرمودهاند: «اِنّی بُعثِتُ لِاُتَمِّمَ مَكارِمَ الاَخلاقِ؛ من براى کاملکردن قلّههای اخلاق، (به پیامبری) برانگيخته شدهام.»
🔸برای همین، بیشتر آثارم دربارۀ اخلاق است و دوست دارم که در دنیا به عنوان برترين و برجستهترين نويسندۀ اخلاق مشهور شَوَم و صداى «شيرخدا»بودنم را نهتنها به آذربايجان، بلكه به همۀ جهان برَسانم و به همگان بگویم و بنويسم كه اين، مذهب تشیّع است كه با مسائل اخلاقیاش تکامل و خوشبختی را برای همه، ارمغان آورده است.
🔸اى دانشمندان! اى پِژوهشگران بیتعصّب! اى سعادتجویان! اى سياستمداران! اى همۀ انسانها! در هر زمان و مکانی كه زندگى میكنيد، مسائل اخلاقی این مذهب و سیرۀ پیشوایان آن، ۱۴ معصوم، ـ علیهم السّلام. ـ را بررَسی کنید تا به این یقین برسید كه هيچ مکتبی، جز این مذهب نمیتواند دروازههاى خوشبختی را به روی انسانها بگشاید و آنان را در دنیا و آخرت، به نیکبختی کامل برساند.
🔸پيشوايان این مذهب، اهل اطاعت کامل از خداوند والا و رعایت اخلاق خداپسند بوده و همینها را به پيروانشان سفارش كردهاند.
🔸دانشمندان فلسفه، عرفان و... هم فضائل اخلاقی را از اركان اساسی تکامل و خوشبختی شمرده و گفتهاند که صفات خوب، عامل وظيفهشناسی و معيار خوبزندگیكردن است و میتوان جوامع انسانی را از اين مسير به كاميابی، موفّقيّت و کمال نِهايى راهنمایی کرد.
🔸به عنوان نمونه:
«سقراط» گفته است: «انسان هميشه جوياى خوشی و خوشبختی است و جز اين، تكليفى ندارد و آن با جلوگيرى از خواهشهاى نفسانی و با بهدستآوردن اخلاق روحانی، ممکن است.»
«ارسطو» گفته است: «نِهایت خواستههای انسان، خوشی و خوشبختی است و آن به دست نمیآيد؛ مگر با دانستن وظيفهاى كه بر او مقرّر شده و اجرایش با رعایت فضيلتها و اخلاق است.»
«دكارت» گفته است: «اگر كسی حس كند كه صلاح كل، مقدّم بر صلاح جزء است، مكارم والا از او ظهور میکند و به فضيلت و خوشبختی دست میيابد و مقصود از علم اخلاق، همین است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۱ ـ ۲۶۳.
@benisiha_ir