#داستان 📜
📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد.
شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟
✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسير را بخشيد.
📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
✔️✨✔️پادشاه گفت:
تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«گلستان سعدی»
✨جز راست نباید گفت✨
✨هر راست نشاید گفت✨
@Dastanhaykotah
#داستان کوتاه
روزی حاکمی همراه با وزیر حکیمش ،از کنار روستایی می گذشتند.خانه های روستا خراب و ویران شده و مردمش آواره شده بودند.صدای آواز دو جغد به گوش حاکم و وزیرش رسید.
حاکم از وزیر پرسید:« به نظر تو این دو جغد باهم چه می گویند؟»
وزیر که همیشه می خواست حاکم را متوجه وظیفه و مسئولیت هایش نماید از فرصت استفاده کرد و پاسخ داد:« ای حاکم بزرگ ، یکی از این دوجغد دارد دختر جغد دیگر را برای پسرش خواستگاری می کند.»
حاکم خندید و گفت:«چه جالب!مگرجغدها هم شیربها و مهریه می گیرند و دخترشان را شوهر می دهند؟»
وزیر پاسخ داد:« بله این دوجغد هم دارند برسر شیربها چانه می زنند.»
حاکم با کنجگاوی پرسید:« خوب چه می گویند؟»
وزیر گفت:«جغدی که دختر دارد به آن یکی می گوید اگر میخواهی دخترم را به پسرت بدهم باید چندین روستای خراب و ویران را به عنوان شیربها به من بدهی.»
حاکم خندید و گفت:«چرا روستای خراب و ویران؟»
وزیر گفت:«چون جغدها به خرابه ها علاقه دارند.هرجا خرابه ای باشد جغد در آن زندگی می کند و آنجا را به عنوان خانه اش انتخاب می کند.»
حاکم گفت:«جغد دومی پیشنهاد او را قبول کرد؟»
وزیر گفت:« آری قبول کرد.او به جغد اولی گفته که اگر حاکم به همین شکل که امروز دارد بر مردم حکومت می کند به کارش ادامه دهد،کم کم تمام روستاها به ویرانه تبدیل می شوند و ساکنان آنها آواره می شوند.
آن وقت ویرانه های زیادی برجا می ماند و من تمام آن خانه های خراب و ویران را به عنوان شیربها و مهریه ی دخترت به تو می دهم.می گوید:
گر ملک اینست و همین روزگار
@Dastanhaykotah
#داستان
سال ها پیش پدربزرگ از مکه برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد. هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت ... آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم ...همه را کلافه کرده بودم ...می گفتند انقدر صدایش را در نیار ...انقدر تفنگ بازی نکن ، باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و میگفتم خوب تمام شود میروم باتری میخرم و باز بازی می کنم ...
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد، وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد ... دیگر نه نور داشت و نه آژیر می کشید... نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم ...
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها ...تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند، برای کار هایی که مهم نبودند... حالا که همه چیز مهم و جدی ست ،حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده ... بعضی وقت ها نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده ، فکر میکنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این است گاهی هیچ فرصتی نداری...
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش ، بیهوده مصرفش نکن ، شاید جایی که به آن نیاز داری
@Dastanhaykotah
#داستان 📜
📚بحارالانوار جلد ۲
✨انفاق نان جو
حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:
- يا علي! خوب بود نذري براي شفاي فرزندانت مي كردي.
علي عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزي نگذشت كه خداوند به هر دو شفاي عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالي كه غذايي در خانه نداشتند. حضرت علي عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند.
✅هنگام افطار سائلي بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما اي خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله! من مستمندي از مستمندان مسلمين هستم. طعامي به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاي بهشتي عنايت كند.
🖇خاندان علي عليه السلام همگي غذاي خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند.
روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت.
✅موقع افطار يتيمي آمد و گفت: - سلام بر شما اي خاندان محمد صلي الله عليه و آله! من يتيمي مسلمانم، به من غذايي دهيد كه خداوند به شما از غذاي بهشتي مرحمت كند.
🖇همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند.
روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايي (نان جو) آماده كرد.
✅ هنگام افطار اسيري به در خانه آمد و كمك خواست. بار ديگر همه غذاي خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند.
صبح كه شد علي عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگي مي لرزيدند. وقتي كه پيامبر صلي الله عليه و آله آنها را در چنان حالي ديد فرمود: يا علي! اين حالي را كه در شما مي بينم برايم بسيار ناگوار است. سپس برخاست و با آنان به سوي فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتي كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه
عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده، در حالي كه از شدت گرسنگي بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودي نشسته. رسول خدا صلي الله عليه و آله او را به آغوش كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مي برم.
💥در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت: اي رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خانداني تو را تهنيت مي كند. آن گاه سوره (هل أتي) را بر او
@Dastanhaykotah
#داستان
آیت الله مجتهدی تهرانی ره: روزی آیت الله العظمی ملا علی همدانی_رضوان الله علیه_ در مشهد بر آیت الله العظمی میلانی_نور الله قبره الشریف_ وارد می شوند.
🔹در آن جا علامه طباطبایی_اعلی الله مقامه الشریف_ صاحب تفسیر المیزان حضور داشتند.
🔹مدت یک ماه بین علامه طباطبایی و آخوند ملا علی همدانی، مناظرات عالمانه و حکیمانه واقع می شود.
🔹از علامه طباطبایی پرسیدند: آخوند را چگونه دیده اید؟ فرمودند: جا دارد که مردم از اطراف و اکناف و نقاط دور دست به همدان به قصد زیارت آقای آخوند بیایند.
🔹بعد از مدتی از آخوند پرسیدند: علامه طباطبایی را چگونه دیده اید؟ فرمودند: مدتی بود که من دعایی را می خواندم که درباره آن دعا آمده بود: هرکس این دعا را بخواند،خداوند متعال گنجی را نصیب او می کند، معلوم شد که دعای من مستحاب شده و آن گنج آقای طباطبایی است که در این مدت نصیب من شده
@Dastanhaykotah
#داستان
پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد.
در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد.
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور!!!!
اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند.
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت: قهوه شور میخوری؟
پسر جواب داد: بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم!!!
حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد.
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت.
پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:
"همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو حقیقت را نگفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه است
@Dastanhaykotah
#داستان
آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد:
شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید.
از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟
رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد
و صدا از یک حجره می آید..
دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد.
از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است!
دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند.
و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد.
ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد
هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی !
اصلا نگفت : تو کی هستی؟
این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ولی خواب از سرم بکلی پرید
نشستم تا صبح شد
حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم
میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ !
گفتم من همچو چیزی دیدم.
گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید.
این مکاشفه است.
🔥آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است...
@Dastanhaykotah
#داستان
امام_حسن_و_مرد_شامی
روزی امام حسن (ع) سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی در پی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد. آن گاه امام به مرد شامی سلام کرد و فرمود: برادر! گمان میکنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده است، اگر از ما طلب رضایت بجویی از تو راضی میشویم، اگر چیزی سؤال کنی عطا میکنیم، اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد میکنیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر میکنیم، اگر برهنه باشی تو را میپوشانیم، اگر محتاج باشی بی نیازت میکنی. اگر رانده شده ای تو را پناه میدهیم. اگر حاجت داری حاجتت را برآورده میسازیم، اگر بار خود را بر خانه ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه ما وسیع و از امکانات برخوردار است. چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: شهادت میدهم که تو خلیفة الله در روی زمین هستی و خدا بهتر میداند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد. پیش از آن که تو را ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین انسانها نزد من بودید و الآن محبوب ترین خلق نزد من هستید. پس بار خود را در خانه ی حضرت فرود آورد و تا زمانی که در مدینه بود مهمان امام بود و از محبان و معتقدان اهل بیت (ع) شد.
سنگ بد گوهر اگر کاسه ی زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر، کم
@Dastanhaykotah
#داستان کوتاه
🌷معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی
@Dastanhaykotah
#داستان کوتاه
🔸 گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهی ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش
@Dastanhaykotah
📘#داستان
یک جعبه کفش👞👞
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز باهم صحبت می
کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند
مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...
پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد
دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد
پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که
راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید
او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود
فقط دو عروسک در جعبه بود
پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود پ
از این بابت در دلش شادمان شد
🍃پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟پس اینها از کجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
📚
@Dastanhaykotah
❤️ #داستان
زنی به مرشد گفت:
من نمیخوام در معبد حضور داشته باشم!
مرشد گفت:
میتونم بپرسم چرا؟
زن جواب داد:
چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
مرشد ساکت بود،
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
زن گفت:
حتما چه کاری هست؟
مرشد گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دومرتبه دور معبد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت:
بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دوبار به دور معبد گردید. برگشت و گفت: انجام دادم!
مرشد پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
زن گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد...
🔻مرشد گفت:
وقتی به معبد میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که خدا فرمود «مرا پیروی کنید» و نگفت که مردم را دنبال کنید!
🔻نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
@Dastanhaykotah
❤️ #داستان
زنی به مرشد گفت:
من نمیخوام در معبد حضور داشته باشم!
مرشد گفت:
میتونم بپرسم چرا؟
زن جواب داد:
چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
مرشد ساکت بود،
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
زن گفت:
حتما چه کاری هست؟
مرشد گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دومرتبه دور معبد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت:
بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دوبار به دور معبد گردید. برگشت و گفت: انجام دادم!
مرشد پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
زن گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد...
🔻مرشد گفت:
وقتی به معبد میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که خدا فرمود «مرا پیروی کنید» و نگفت که مردم را دنبال کنید!
🔻نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
@Dastanhaykotah
#داستان شب
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
@Dastanhaykotah
#داستان#معامله_با_خدا
🌷خدایا من این گناه را برای تو ترک میکنم🌷
#شیخ_رجبعلی_خیاط می گوید:
«در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت،
با خود گفتم: «رجبعلی! #خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن!
و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن.
سپس به خداوند عرضه داشتم:
#خدایا! من این #گناه را برای تو #ترک می کنم،
💠تو هم مرا برای خودت تربیت کن💠
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛
به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی #اسرار برای او کشف می شود.
📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص79
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
#داستان
سليمان كنار ساحل دريا نشسته بود، چشمش به مورچهاى افتاد كه دانه گندمى را با خود به جانب دريا ميبرد، سليمان چشم از او برنداشت تا به آب رسيد، ناگهان قورباغهاى سر از آب بيرون كرد و دهان گشود، مورچه به دهان قورباغه رفت و قورباغه شناكنان به داخل دريا رفت، در حالى كه زمانى طولانى بر اين داستان گذشت و سليمان در اين مسئله با شگفتى در انديشه بود!
پس از گذشت زمان معين قورباغه از آب بيرون آمد و دهان باز كرد و مورچه از دهانش خارج شد و دانه گندم با او نبود.
سليمان مورچه را خواست و از حال و وضع و اين كه كجا بود پرسيد؟ مورچه گفت: اى پيامبر خدا در قعر دريائى كه مىبينى سنگى ميان تهى است و در آن كرم كورى قرار دارد، خدا او را در آنجا آفريده و او قدرت بيرون آمدن از آن را براى طلب معاش ندارد، مرا حضرت حق كارگزار روزى او قرار داده است و من روزىاش را براى او ميبرم البته پروردگار اين قورباغه را مأمور حمل من قرار داده و آبى كه در دهان اوست زيانى به حال من ندارد، چون قورباغه به سنگ مىرسد دهانش را به روزنه سنگ مىگذارد و من وارد آن مىشوم، پس از اين كه روزى او را به او رسانيدم از روزنه بيرون آمده وارد دهان قورباغه مىشوم و او مرا از دريا بيرون مىآورد.
سليمان به مورچه گفت: آيا از آن كرم كور تسبيحى شنيدهاى؟ مورچه گفت: آرى مىگويد:
«يا من لا ينسانى فى جوف هذه الصخره تحت هذه اللجة برزقك لا تنس عبادك المؤمنين برحمتك:»
اى خدائى كه مرا در دل اين سنگ زير اين درياى عميق نسبت به رزق و روزى ات فراموش نمىكنى، برحمتت اى مهربان خدا بندگان مؤمنت را فراموش مكن.
@Dastanhaykotah
#داستان#معامله_با_خدا
🌷خدایا من این گناه را برای تو ترک میکنم🌷
#شیخ_رجبعلی_خیاط می گوید:
«در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت،
با خود گفتم: «رجبعلی! #خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن!
و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن.
سپس به خداوند عرضه داشتم:
#خدایا! من این #گناه را برای تو #ترک می کنم،
💠تو هم مرا برای خودت تربیت کن💠
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛
به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی #اسرار برای او کشف می شود.
📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص79
@Dastanhaykotah
🌟🌟ﺍﺟﻞ ﺣﺘﻤﻰ ﻋﻠﺎﺝ ﻧﺪﺍﺭﺩ
✨ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﻏﻠﺎﻣﺤﺴﻴﻦ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﺒﺎﻛﻮ ﻓﺮﻭﺵ، ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﻗﺎﻯ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻌﻔﺮ ﻣﺤﻠﺎﺗﻰ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺽ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺠﺔ ﺍﻟﺎﺳﻠﺎﻡ ﺷﻴﺮﺍﺯﻯ، ﺣﺎﺝ ﻣﻴﺮﺯﺍ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ، ﻋﺪﻩ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻋﻠﻤﺎ، ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺑﺴﺘﺮﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﺭ
🔆 ﻫﺮﻳﻚ ﺍﺯ ﻣﺸﺎﻫﺪ ﻣﺸﺮﻓﻪ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻴﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻛﻦ ﻣﺘﺒﺮﻛﻪ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻛﻮﻓﻪ ﻋﺪﻩ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺍﺧﻴﺎﺭ ﻣﻌﺘﻜﻒ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺷﻔﺎﻯ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﻮﺍﻫﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺻﺪﻗﻪ ﻫﺎﻯ ﺑﺴﻴﺎﺭﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﻠﺎﻣﺘﻰ ﺣﻀﺮﺗﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻳﻘﻴﻦ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﻛﺎﺕ ﺩﻋﺎﻫﺎ ﻭ ﺻﺪﻗﻪﻫﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺷﻔﺎ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﺩ.
✨ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻣﻴﺮﺯﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ( ( ﻳﺎ ﻣَﻦْ ﻟﺎ ﻳَﺮُﺩﱡﱡ ﺣِﻜْﻤَﺘَﻪُ ﺍﻟْﻮَﺳﺎﺋِﻞُ ) )، ﮔﻮﻳﺎ ﺁﻥ ﺟﻨﺎﺏ ﻣﻠﻬﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺟﻞ ﺣﺘﻤﻰ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻟﺬﺍ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻭﺳﻴﻠﻪﻫﺎ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻯ ﺍﺯ ( ( ﺣﻜﻤﺖ ﺣﺘﻤﻰ ﺍﻟﻬﻰ ) ) ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ.
📚کتاب #داستان های #شگفت
@Dastanhaykotah
📚#داستـــــان
#پنــــــدآمــوز
جــ💀ــمجـمه سرد
در زمان خلافت عثمان، شخصی کاسه سر کافری را که سالها قبل مرده بود، از قبرستان برگرفت و نزد عثمان آمد و گفت: اگر کافر میسوزد، پس چرا این کاسه سر نسوخته و حتی گرم هم نیست؟!
عثمان از جواب درماند، به حضور علی(ع) فرستاد علی علیه السلام حاضر شد، عثمان گفت سوالت را بازگو!
او سوال خود را تکرار کرد؛ علی علیه السلام دستور داد یک. قطعه سنگ چخماق آوردند، فرمود: این سنگ در ظاهر سرد است، ولی در درون آتش دارد که اگر این سنگ را به سنگی بزنیم، از آن آتش بیرون میجهد! جمجمه کافر نیز در درون آتش دارد.
در این هنگام عثمان گفت: گر علی نبود عثمان هلاک میشد
📚الغدیر ج1 ص12
@Dastanhaykotah
#داستان
بهترين مخلوقات
در كتاب ادريس پيامبر آمده است : روزى حضرت ادريس عليه السلام اصحاب خود را دور خود جمع كرد و به آنها گفت : فرزندان حضرت آدم عليه السلام روزى در محضر او اختلاف كردند كه بهترين خلايق كيستند؟
بعضى گفتند: پدر ما، آدم ، بهترين مخلوقات است ؛
چرا كه خدا او را با دست قدرتش آفريد و روحش را در او دميد
و به فرشتگان امر كرد كه به عنوان احترام او را سجده كنند،
او را معلم فرشتگان و خليفه زمين قرار داد
و از همه 00خلايق خواست از او اطاعت كنند.
بعضى گفتند: نه ، بهترين مخلوقات ، فرشتگانند
كه هيچ گاه گناه نمى كنند و همواره به انجام فرمان خدا مشغولند، ولى آدم ، گناه ترك اولى كرد و با همسرش از بهشت رانده شد، گر چه توبه كرد و خداوند توبه اش را پذيرفت .
بعضى گفتند: بهترين مخلوقات ، جبرئيل امين است .
بعضى و بعضى و بعضى مطالب ديگرى گفتند، و در اين باره بسيار سخن به درازا كشيد.
تا اين كه حضرت آدم عليه السلام به آنها رو كرد و فرمود، فرزندانم ، آنچه شما گفتيد هيچ كدام درست نيست ، وقتى كه خداوند مرا آفريد و روحش را در كالبد من دميد، برخاستم و نشستم و به عرش پروردگارم نگاه كردم ديدم(پنج نور را كه در نهايت عزت و زيبايى و شكوه و كمال هستند، به گونه اى كه مرا غرق و واله انوار و درخشش خود كردند.
به خدايم عرض كردم : اينها چه كسانى هستند؟
فرمود: اينها بهترين مخلوقات من و بابهاى رحمت من و واسطه هاى بين من و خلق من هستند، اگر اينها نباشند، آسمانها و زمين و بهشت و دوزخ و خورشيد و ماه را نمى آفريدم .
گفتم : خدايا نام اينها چيست ؟
فرمود: به عرش بنگر!
نگاه كردم . ناگهان اين نامهاى پاك را ديدم :
بار قليطا محمد،
ايلياعلى ،
طيطه فاطمه ،
شبرحسن ،
شبيرحسين .
اى خلايق من ! مرا تهليل و تسبيح كنيد، خداى يكتا جز من نيست و محمدصلى الله عليه و آله و سلم رسول من است
📚داستان ها و پندها، ج 3، ص 74 و ۷۵
@Dastanhaykotah
#داستان
❌روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
❌همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
❌در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
❌کسی پرسید : این عتیقه چیست ؟
❌شیطان گفت : این نا امیدی است...
❌شخص گفت : چرا اینقدر گران است؟
❌شیطان با لحنی مرموز گفت :
❌این موثرترین وسیله من است !
❌شخص گفت : چرا اینگونه است؟
❌شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
🛑🛑
این وسیله را برای تمام انسانها بکار
برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
🔴کبر و تکبر و ارتباط آن با لباس زیبا چیست؟
✍پیامبر خطاب به ابوذر فرمود هر کس بمیرد با ذرهای تکبر بوی بهشت را نشنود مگر آن که قبل از مرگ توبه کند.
پرسید: ای رسول خدا من زیبایی را خیلی دوست دارم چنان که میخواهم لباس و بند تازیانه/کمربند و کفشم زیبا باشد آیا اشکال دارد؟
فرمود: در دل چگونهای؟
گفت: دلم به حق عارف است و آرامش دارد.
فرمود: این کبر نیست؛ ولی کبر آن است که حق را رها کنی و روی به غیر حق آوری، و چون مردم را ببینی گمان بری که مال و آبروی هیچ کس به اندازه مال و آبروی تو ارزنده نیست.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastanhaykotah
🟠#داستان
🔸عاشق کیست ؟
شیخ رجبعلے خیاط میفرمود:
در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است!
باخود گفتم : شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت: چه میکنے !
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناکرده مے میرے!!!
جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشـق " شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم !!!
جوان تعجب کرد ! کنارم نشست ! گفت: تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! " عاشق مهدی فاطـمه "
ولی اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے؛فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده ! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
@Dastanhaykotah
#داستان
رضایت مادر علقمه
در زمان پیامبر(ص) جوانی بود او را علقمه می گفتند، او بیمار شد، چون به دم مرگ رسید رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود:
بروید و کلمه شهادتین را به وی تلقین کنید. آنها رفتند و هر چه کردند نتوانست بگوید، حضرت را خبر کردند، فرمود:
مادر او را بیاورید، چون مادرش حاضر شد.،پیامبر (ص) فرمود: میان تو و علقمه چگونه است؟
عرض کرد: یا رسول الله! از وی رنجیده ام.
حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود: زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بی شهادت از دنیا برود.
آنگاه #حضرت_محمد(ص) به بلال فرمود: برو و هیزم و هیمه بسیار بیاور تا علقمه را بسوزانیم!
پیرزن فریاد برآورد که یا رسول الله تا به این حد راضی نیستم، هر چند از وی رنجیده ام، آخر او پاره تن من است.
حضرت فرمود: به آن خدایی که مرا به راستی به سوی خلق فرستاد، اگر تو از وی راضی نشوی نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالی واقع نمی شود و او را به آتش می سوزانند، آن زن عرض کرد یا رسول الله گواه باش که از او راضی شدم و او را حلال کردم.
حضرت به بلال فرمود: ببین حال علقمه چطوراست، بلال چون به در خانه رسید آواز علقمه را شنید که شهادتین می گفت و وفات نمود.
عاقبت بخیران عالم جلد اول
نویسنده: علی محمد عبداللهی
@Dastanhaykotah
#داستان
◽️پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
◽️خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت، پسر گفت: برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته ماندههای بستنیهای دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت،
◽️پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقپرداخت کرد و رفت.. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریهاش گرفت، پسر بچه در روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد.
◽️#شکسپیر زیبا میگوید: بعضی بزرگزاده میشوند، برخی بزرگی را بدست میآورند،و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند.
@Dastanhaykotah