🔅 #پندانه
✍ هر مانع میتواند شانسی برای تغییر در زندگیات باشد
🔹در زمانهای گذشته پادشاهی تختهسنگی را وسط جادهای قرار داد و برای اینكه عكسالعمل مردمش را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد.
🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از كنار تختهسنگ گذشتند. بسیاری هم غرولند میكردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و...
🔹با این وجود هیچكس تختهسنگ را از وسط جاده برنمیداشت.
🔸نزدیک غروب، یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک تختهسنگ شد.
🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
🔸ناگهان كیسهای را دید كه زیر تختهسنگ قرار داده شده بود. كیسه را باز كرد و داخل آن سكههای طلا و یک یادداشت پیدا كرد.
🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
@Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀آفتاب شب یلدای همه
گریه ی پشت تمنای همه
هیچکس یاد غریبی تو نیست
گریه کن جای خودت، جای همه🥀
🔸صابر خراسانی
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#فاطمیه
#اللهمعجللولیکالفرج
#داستان_کوتاه
🔹در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.
🔸فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی میگذراند تا از این راه رزق حلالی بهدست آورد.
🔹یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچههای شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین میگذارد و کمر راست میکند.
🔸صدایی توجهش را جلب میکند؛ میبیند بچهای روی پشتبام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، میافتی!
🔹در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک میشود و ناغافل پایش سُر میخورد و به پایین پرت میشود.
🔸مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند:
نگهش دار!
🔹کودک میان آسمان و زمین معلق میماند. پیرمرد نزدیک میشود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
🔸جمعیتی که شاهد این واقعه بودند، همه دور او جمع میشوند و هرکس از او سوالی میپرسد.
🔹یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
🔸حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونهای واقعه را تفسیر میکنند، به آرامی و خونسردی میگوید:
خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید.
🔹من کار خارقالعادهای نکردم بلکه ماجرا این است که یک عمر هرچه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یک بار هم من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
🔸اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
🔹تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
🔸که خواجه خود روش بنده پروری داند
@Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃
#تلنگر
«شبلی» به مسجدی رفت تا دو رکعت نماز گزارد و قدری استراحت کند. کودکانی در مسجد مشغول تحصیل بودند و اتفاقاً وقت غذا خوردن آنها فرا رسیده بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند، یکی از آنها ثروتمندزاده و دیگری فرزند مرد فقیری بود.
دو زنبیل گذارده بودند و از آن غذا میخوردند. در زنبیل ثروتمندزاده نان و حلوا بود و در زنبیل فرزند فقیر تنها نان وجود داشت. وقتی فرزند مرد ثروتمند شروع به خوردن نان و حلوا کرد، فقیرزاده از او درخواست حلوا کرد.
امّا او گفت: اگر به تو حلوا دهم سگ من خواهی شد؟؟!
کودک فقیر در جواب گفت: میشوم.
ثروتمندزاده به او گفت: عوعوی سگ کن تا به تو حلوا دهم!!
آن بیچاره صدای سگ میداد و حلوا میگرفت.
شبلی به آنها نگاه میکرد و میگریست.
مریدان او گفتند: "چرا گریه میکنید؟"
در جواب گفت: "نگاه کنید طمعکاری و بی قناعتی با انسان چه میکند؟ چه میشد اگر آن فقیرزاده به نان تنهای خود قناعت میکرد و به حلوای آن کودک طمع نمی ورزید تا او را سگ خود نگرداند."
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: نتیجه طمع، ذلّت دنیا و بدبختی آخرت است.
@Dastanhaykotah
🌺🌺بهمنيار و بوعلى
💫بوعلى در حواس و در فكر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.
🔆مثلا مى گويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مى شنيد.
✨شاگردش بهمنيار به او گفت : شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردم مى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند.
🌟بوعلى گفت : اين حرفها چيست ؟ تو نمى فهمى ؟
💫بهمنيار گفت : نه . مطلب حتما از همين قرار است . بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنين نيست . در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤ ذن مى گفت ، بوعلى بيدار بود و بهمنيار را صدا كرد.
🔆بهمينيار گفت : بله .
✨بوعلى گفت : برخيز.
🌟بهمنيار گفت : چه كار داريد؟
💫بوعلى گفت : خيلى تشنه ام . يك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم .
🔆بهمنيار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد. بهتر مى دانيد معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ايجاد مريضى مى كند.
✨بوعلى گفت : من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنه ام شما براى من آب بياوريد، چكار داريد.
🌟باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستيد و لكن من خير شما را مى خواهم من اگر خير شما را رعايت كنم ، بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم . پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است .
👈گفت : من تشنه نيستم . خواستم شما را امتحان كنم . آيا يادت هست به من مى گفتى : چرا ادعاى پيغمبرى نمى كنى ؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم مى پذيرند. شما كه شاگرد من هستى و چندين سال است پيش من درس خوانده اى ، مى گويم ، آب بياور، نمى آورى و دليل براى من مى آورى ، در حالى كه اين شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پيغمبر اكرم (ص ) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى ماءذنه به آن بلندى رفته است تا آن كه نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ) را به عالم برساند. او پيغمبر است ، نه من كه بوعلى سينا هستم .
@Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 💚
🌸«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
🌸«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
🌸صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
🌸مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️
السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
🔆 #پندانه
✍ غصه از دستدادن نعمتی را نخور، خدا بهترش را میدهد
ماری كوچولو دختری پنجساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت:
اگر دختر خوبی باشی و قول بدهی اتاقت را هر روز مرتب كنی، آن را برایت میخرم.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمک میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدری دوستداشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت:
معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت:
پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت:
نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت:
آه، نه عزیزم!
بعد بابا گونه اش را بوسید و شب بهخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست. ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
خدا گاهی نعمتهایش را میگیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد. پس هیچوقت غصه از دستدادن یک نعمت را نخور.
@Dastanhaykotah
#داستان_کوتاه : طلسم شیخ بهایی در حرم امام رضا علیه السلام
✨شیخ سفارشهای لازم را به معمارانِ حرم كرد، كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پیش برده و به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به ضریحِ مقدس، نه دروازه صحن)
چرا كه شیخ در نظر داشته روی آن كتیبهای را كه از اشعار خودش بوده نصب نماید. رسم است بر سر در اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه اطهار (ع) و حتی امامزادگان مطهر، كتیبهای نصب میشود و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته میشود.
شیخ عازم سفر می شود و مسافرتش به درازا میكشد و بیش از زمان پیش بینی شده برمی گردد.
هنگامی که باز میگردد بلافاصله به جهت سركشی كارهای ساخت و ساز به حرم مطهر میرود و در کمال تعجب میبیند كه ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند.
شیخ با دیدن این صحنه، بسیار ناراحت میشود و به معماران اعتراض میكند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟»
مسؤل ساخت عرض میكند: «ما میخواستیم صبر كنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمدند و بسیار تأكید كردند كه باید ساخت حرم هر چه سریعتر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نكردند. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفتند: كسی دستور اتمام كار را داده كه از شیخ خیلی بالاتر و بزرگتر است. ما باز هم اصرار كردیم و خواستیم صبر كرده، منتظر شما بمانیم.
در این زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا امام رضا (ع) دستور اتمام كار را دادهاند.
شیخ بهایی قدس سره هم راه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم میروند و از تولیت در این مورد توضیح میخواهند، تولیت حرم نقل میكند: چند شب پی در پی آقا امام رضا (ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچگاه به روی كسی بسته نمیشود و هر كس بخواهد میتواند بیاید».
شیخ با شنیدن این حرف، اشك از چشمانش جاری میشود و به سمت ضریح میرود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری میشود. سپس در كنار ضریح آن قدر گریه میكند تا از هوش میرود. پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف میكند: من میخواستم یكی از طلسمها را به صورت كتیبهای بر سر در ورودی حرم بزنم، تا به این وسیله ادم های گناهکار نتوانند وارد حرم مطهر وضریح مقدسِ حضرت رضا (ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند.
پی نوشت:
دیدم همه جا بر درد و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید...
📚منبع: پایگاه اطلاع رسانی حج
@Dastanhaykotah
🔅#پندانه
✍ توبه از گناه
عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن میگفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد.
قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد.
پیرمرد گفت:
ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد.
همه سرمایه و مال و زندگیام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظهای آن برگردد.
ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟!
آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانیام دوباره برگرداند؟!
اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت:
خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کردهای تو را به جوانیات بازمیگرداند و عمر دوباره به تو میبخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند.
پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلفشده در معصیت اوست.
@Dastanhaykotah
#یک_داستان_یک_پند
✍مشهدی حیدر راننده آتش نشانی است که بازنشسته شده است. با او قرار میگذارم؛ ساعت ده صبح است، مرا به خانهاش دعوت میکند. حیاط قدیمی دارد که در کنج حیاط، اتاق کوچکی قدیمی است. مرا به آنجا دعوت میکند. بساط چای و رادیویی کنار دیوار و چند کتاب روی میز و قرآن و یک تشک از پوست گوسفند و.... توجهام را به خود جلب میکند. اتاق خیلی جالبی است، از آن جنس قدیمیهاست که من خیلی دوستاش دارم.
🥀میپرسم: آقا حیدر مزاحم نشدم؟! تجربه خوبی نقل میکند. میگوید: روزی که بازنشسته شدی، سعی کن تمام وقت در خانه ننشینی؛ هم خودت خسته میشوی و هم بیارزش، و هم اهلِ خانه از تنوع میافتند چون اهل منزل دوست دارند پدر خانه، از بیرون به خانه بیاید.
🌔من از روزی که بازنشسته شدهام هر روز ساعت نُه صبح تا اذان ظهر در این اتاق مشغول هستم، و عصرها هم سه ساعت به این اتاق به عنوان محل کارم میآیم و بیرون نمیروم.
👌تجربهای جالب که میتواند برای خیلی از ما، جدید و خوب و مهم باشد.
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
🔴عاقبت وحشتناک فکر و حسرت گناه
✍مردي در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف (( منجاب)) مى رفت ، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى كرد چشمش به مردی افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد:حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همين جاست . آن بانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى گناه كرد.زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، حيله اي به ذهنش رسيد و گفت :
من هم كمال اشتياق با تو بودن را دارم ، ولى چون كثيف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم .
مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى گناه با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مى خواند: ... اين الطريق الى حمام منجاب؟(( چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست ))؟
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه ((لا اله الا الله محمد رسول الله )) تلقين مى كردند او به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور را در حسرت آن زن مى خواند، و با اين حال از دنيا رفت و عاقبت به شرشد
📚نفل از كتاب عالم برزخ ص 41 يا كشكول شيخ بهائى 1/232
@Dastanhaykotah
#تلنگـــــــر
✍مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.»
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
« وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! »
انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ...
"همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "
@Dastanhaykotah
1_1700662438.mp3
3.65M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مادرم
سلام مهربون...🥀
دعا کن واسه نجات جهان
برای ظهور امام زمان (عج)
🌸🍃🌸🍃
#بوذرجمهر_و_خزانه_دار_انوشیروان
انوشيروان عادل وزيرى داشت بهنام بوذرجمهر که در سياست و عقل لنگه نداشت. اين وزير داراى پنج پسر و پنج دختر بود. يک روز دختر کوچک وزير که خيلى عزيز کرده بود، آمد پيش پدرش و گفت: ‘من در بازار يک گل الماسى ديدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.’ بوذرجمهر گفت: ‘اى فرزند پول من کفاف اين خرجها را نمىدهد’ . دختر گفت: ‘تو وزير انوشيروان و عقل او هستي، چطور براى يک گل الماسى پول نداري. اگر تا سه روز ديگر، آنرا برايم نخرى خود را مىکشم.’
فردا بوذرجمهر به نزد انوشيروان رفت. انوشيروان ديد بوذرجمهر خيلى ناراحت است. علت را پرسيد. بوذرجمهر آنچه را بين خود و دخترش گذاشته بود براى او گفت. و بعد اضافه کرد که : ‘شما خوب است يک مقدار به معاش من مدد برسانى تا بتوانم جواب بچههايم را بدهم.’ انوشيروان خزانهدار را صدا زد و گفت: ‘در اين ماه هر چه بوذرجمهر پول خواست به او بده.’ بوذرجمهر رفت.
خزانهدار شاه گفت: ‘همهٔ چيزها در دست بوذرجمهر است. ماليات در دست او است. هست و نيست سلطان در دست او است. آنوقت براى اين که خودش را به شما پاک نشان دهد، مىگويد پول يک گل الماس را ندارم.’ انوشيروان در فکر فرو رفت و با خود گفت: ‘سلطان هم بايد يک خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد’ . در آن زمان، انوشيروان يک زنجير به در بارگاه نصب کرده بود که يک سرش به زنگى وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعيتى با او حرفى داشت، زنجير را تکان مىداد. زنگ صدا مىکرد و انوشيروان براى شنيدن حرفهاى رعيت نزد او مىآمد. انوشيروان با خودش فکر کرد: ‘شايد محافظين نمىگذارند کسى به زنجير نزديک شود.’ بوذرجمهر را خواست و گفت: ‘امروز بگو جار بزنند که من بار عام مىنيشينم و هر کس مىخواهد بيايد’ جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشيروان بوذرجمهر را دنبال نخود سياه فرستاد. آن وقت رو به جمعيت کرد و گفت: ‘هر کس از وزير من، بوذرجمهر، گله و شکايتى دارد بدون واهمه بگويد.’ از هيچکس صدا درنيامد. انوشيروان با عصبانيت گفت: هيچکس شکايتى ندارد؟’ همهٔ مردم فرياد زدند: ‘شکايتى نداريم’ . پيرمردى بلند شد و گفت: ‘يک نفر در اين شهر هست که روزى يکبار براى من آذوقه مىآورد. دو روز است که نيامده، من از او شکايت دارم’ انوشيروان گفت: ببين ميان جمعيت هست؟’ پيرمد گفت: ‘نگاه کردهام. اگر بود يقهاش را مىگرفتم و مىپرسيدم که چرا نيامده.’ انوشيروان فرستاد دنبال بوذرجمهر. وقتى بوذرجمهر آمد. پيرمرد گفت: ‘قربان اين همان شخص است’ .
سلطان، خزانهدار را خواست و به او گفت: ‘اى حرامزادهٔ بخيل، هيچکس از بوذرجمهر شکايتى نداشت تو مىخواستى وزيرى را که نمىگذارد کسى در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کني؟ خزانهدارى مثل تو به درد من نمىخورد’ . بعد از بوذرجمهر پرسيد: ‘چرا آذوقهٔ پيرمرد را اين دو روز ندادي؟’ بوذرجمهر گفت: ‘چون مىدانستم که اين خزانهدار براى من مايه مىگيرد، من مخصوصاً آذوقه پيرمرد را نبردم که بدانى چطور مملکت را اداره مىکنم.
@Dastanhaykotah
◼️اهمیت اخلاق خوب ◼️
✍️دوران رسول خدا بود. بانوی مسلمانی همواره روزه میگرفت و به نماز اهمیّت بسیار میداد؛ حتّی شب را با عبادت و مناجات به سر میبرد ولی بداخلاق بود و با زبان خود همسایگانش را میآزرد. شخصی به محضر رسول خدا آمد و عرض کرد: فلان بانو همواره روزه میگیرد و شب زندهداری میکند، ولی بداخلاق است و با نیش زبانش همسایگان را میآزارد.
رسول اکرم (ص) فرمود: لا خیر فیها هی من اهل النّار؛ در چنین زنی خیری نیست و او اهل دوزخ است. از این داستان استفاده میشود که نمازخوان باید اخلاق هم داشت باشد.
📚بحارالانوار، ج71، ص294
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️سعید مرد جوان و بسیار خوشتیپ و خوشقیافه است، و تاوان این نعمت را به سختی میدهد. او هر کجا که میرود زنان به او عاشق میشوند.
🥀سعید در اوایل که نادان بود این را یک نعمت الهی میدانست چرا که هدفی را که بسیاری از جوانان همسن او سالها باید دنبال میکردند و پول خرج میکردند و رسیدنشان هم قطعی نبود، سعید بدون زحمت هر کجا میرفت این هدفاش در نزد او حاضر بود.
💥سعید اکنون این خوشتیپی و زیبایی را جزء بلاء الهی بر خود چیزی نمیبیند. البته نعمتی بود که با ناشکریاش آن را بلاء برای خویش کرد. هر نعمتی که با تقویِ الهی شکر نشود تبدیل به بلای جان صاحب نعمت میشود.
🌏سعید پنج سال است که متأهل شده است. روزی یکی از همکاران او به نام زیبا عاشق او میشود و بعد از نزدیک شدن به سعید پی میبرد که سعید از همسرش زهرا ناراضی است و بخصوص از رفتارهای پدر زنش خیلی در آزار است. زیبا که زنی مطلقه است خود را به سعید نزدیک میکند و شبهایی که سعید به علت ناراحتی به خانهاش نمیرود او را در خانهاش میهمان میکند.... با وسوسه ها و تحریکات زیبا، سعید همسرش را طلاق میدهد و با زیبا ازدواج میکند ولی بعد از پنج ماه زیبا متوجه میشود سعید با زن دیگری در ارتباط است. زیبا بسیار ناراحت میشود و شاکی میگردد. سعید میگوید: انگار طلسم شده است. زنان رایگان خود را به او تقدیم کنند و او نمیتواند از این آشهای مفت بگذرد..... زیبا هم از سعید طلاق میگیرد و سعید بعد 32 سال سن، نه زندگی و نه سامانی دارد.... مَثَل داستان زیبا به این آیه حق تعالی میماند:
✨📖✨ مثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا ۖ وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ ۖ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ (41 - عنکبوت)
⚡️مثَل كسانی كه به جای خدا اوليايی ديگر اتخاذ میكنند مثل عنكبوت است و خانه ساختنش و به درستی سستترين خانهها خانه عنكبوت است اگر بدانند.
🕷یک عنکبوت هرگز مثل یک مورچه زحمت نمیکشد برای خود خانهای درست کند، بلکه بر خانهای که دیگران زحمت درست کردن آن را کشیدهاند، با کشیدن تار و توری بر خود خانهای میسازد و به امید طعمهای مینشیند. برای همین خانهاش یکبار مصرف است و زود از هم میپاشد. مانند زیبا که زحمت درست کردن خانهای را نکشیده بود بلکه بر خانه زهرا تار و توری کشیده بود تا سعید را تور کند... خانهای که بر او هم دوامی نداشت..... آری! کسی که از خدا نترسد و شیطان را سرپرست خود گیرد و از او اطاعت نماید زندگیاش چون زندگی در خانه عنکبوت است که خانهای سست و بیبنیاد است و از آن سستتر خانهای نیست.
🕸اگر دقت کنیم خانه عنکبوت نه دیوار دارد، نه در دارد... در اصل خانهای نساخته و وجود ندارد؛ بلکه توری بیش نیست که بر خانه ساخته شده به دست دیگران و دسترنج آنان کشیده شده است، که فقط اسماش خانه است، اسماش....
✅مراقب باشیم وارد خانههایی برای زندگی نشویم که چون تار عنکبوت، تله شیطان است و اسماش فقط خانه است، دقت کنیم بر بقایای خانههای ویرانه شده انسان مظلوم دیگری خانه نسازیم.... که این خانه، همان خانۀ عنکبوت است و ببینیم و بترسیم از خدایی که هر لحظه ما را می بیند.
@Dastanhaykotah
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
✨🥀صلی الله علیکِ یا فاطمة الزهرا🥀✨
🏴 #مشارکت_مالی دربرگزاری مراسم فاطمیه
#هیئت_عاشقان_حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله علیها) باپرداخت حتی10.000تومان بانی مجلس عزای اهل بیت شوید👇
6037997389455784
💳 به نام «سیدنعیم نیک جعاوله»
☑️راهنمایی و ارسال رسید واریز به👇
🕹 @Alimadd 🕹 @Alimadd
🔲 برای دیدن تصاویرمراسم کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/152436767C8a757d5f71
هیئتعاشقانحضرتفاطمهزهرا(علیهاسلام)
.
● مورد تایید ماست🔝 حمایت کنید 🙏
اجرتون با #حضرتفاطمهزهراسلاماللهعلیها 🖤
.
#یک_داستان_یک_پند
✍حسن از شهرستان به مرکز استان انتقالی گرفته است. او معلّم مدرسه ابتدایی است. وقتی به خانه دایی اش در مرکز استان می رسد معذب است و قصد دارد در اطراف شهر به وسع خود خانه ای اجاره کند.
🌟دایی اش به او می گوید: اصلا برای اجاره خانه عجله نکن تا هر زمان که بخواهی در خانه ما بمان، که طبق امر الهی خانه خود توست و صله ارحام بر من واجب . و تو با وجودت به خانه من هم به عنوان مهمان و هم به عنوان صله ارحام برکت می بخشی و خودت بی خبری.
🏘حسن مدت 10 شب در خانه دایی خود مهمان می شود. که با تلاش مدیر مدرسه، برای او خانه نقلی کوچکی به عنوان اجاره پیدا می شود.
🌐بعد از ده روز،حسن وسایل مجردی خود به خانه جدید می آورد. و ساکن می شود. حسن عاشق دایی خود است چون می دانست هر اندازه در خانه دایی خود بماند دایی او راضی است و محدودیت زمانی بر او مقرر نکرده است. نیَّت دایی او برای رضای خدا و رضای اوست.و دایی او از اقامت او نه تنها ناراحت نمی شود بلکه احساس صلوات الهی می کند. اگر دایی حسن می گفت: یک ماه در خانه من بمان و بعد می روی... داستان ارزش کار دایی حسن نزد او متفاوت و بسی کمتر می شد .... چنان چه کسی که در ماه محرم ، شرب خمر برای رضای خدا ترک می کند نزد خدا بسیار ارزشمند تر از کسی که نیت کند فقط ماه محرم را شراب نخواهد خورد. کسی که در ماه رمضان نیت می کند من بعد نماز خواهد خواند اگر دوم رمضان از دنیا برود نزد خدا نماز خوان محسوب می شود و فرق دارد با کسی که نیت کرده فقط ماه رمضان روزه بگیرد و نماز بخواند هر چند صاحب چنین نیتی سی ام رمضان و در حال نماز بمیرد چون اراده کرده بود بعد ماه رمضان دیگر نماز نخواند، نزد خدا اگر سی ام رمضان هم بمیرد یک بی نماز محسوب می شود. و این است معنی الله الصمد . چون حق تعالی نه به نماز یک ماهه نیاز دارد و نه به نماز دو روزه بلکه نیت ما نزد خداوند است که وزن می شود.
💠در حدیثی به این مضمون از امام صادق (ع) آمده است. در جواب این سوال که کسی که در بیست سالگی بمیرد، چگونه خداوند بهشت و جهنمی شدن او را مشخص می کند؟
❇️امام می فرمایند: اهلِ بهشت برای آن در بهشت هستند که نیَّت داشتند،هر اندازه از خدا عمر بگیرند در اطاعت او باشند. و اهل جهنم برای این در جهنم می روند که نیَّت شان بر این بود، هر اندازه در دنیا زنده بمانند عصیان خداوند بکنند.
📌 پس کسی که گمان می کند،کسی که در بیست سالگی می میرد.خوش به حال اش اهل بهشت است چون کم عمر از خدا گرفته پس کم گناه کرده است، خیال باطل و مصداق ✨ساءَ ما یَحکُمون✨ است.و ملاک بهشت و جهنمی شدن ما فقط نیَّت های ما است.
🔅علت این که حق تعالی، تا زمان دیدن فرشته مرگ بر انسان فرصت توبه داده است و عاقبت به خیری بسیار مهم است این امر است که فرصت الهی برای تغییر نیَّت های ما تا قبل از مرگ مان است. و علت این که می گویند، کسی که توبه کرده است مصداق کسی است که گناهی نکرده است. آن است که تایب در نیَّت خود در ادامه حیات اش به نیت خیر عبد و بندگی خدا با ترک معصیت او بر می گردد.
✨ ولَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ حَتَّىٰ إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَلَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَهُمْ كُفَّارٌ ۚ أُولَٰئِكَ أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا✨
⚡️و کسانی که (تمام عمر) به اعمال زشت اشتغال ورزند تا آنگاه که یکیشان مشاهده مرگ کند در آن ساعت پشیمان شود و گوید: اکنون توبه کردم، توبه چنین کسی پذیرفته نخواهد شد.
جان ها قربان رحمت آن یگانه معبود و وجود هستی که حتی تا دیدن فرشته مرگ به بنده اش فرصت اصلاح نیَّت خود را بخشیده است.
@Dastanhaykotah
👳♂آورده اند که، عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت
به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه
مرد گفت : فلان عابد بود
نانوا گفت : من از مریدان اویم
دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند
نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد : دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی...
@Dastanhaykotah