eitaa logo
به‌سمت آرامش 🌱✨
4.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
🌱🌻 بِسم‌الله‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ مدیریت: @Saheerr 📳 مجموعه تبلیغات (تبلیغات قاضی) https://eitaa.com/joinchat/356910065C5b56d32fe0
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسال شده از سروش+: 👇🏻 از عزرائیل پرسیدند: تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم ویک بارترسیدم. "خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.. "ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود! داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان کوتاه و زیبای گل سرخ  برادر کوچک ترم «سعید» عاشق پرنده بود. از هر بال و پر و منقار. از ماکیان گرفته تا گنجشک و چلچله و کبوتر و قناری و شترمرغ را دوست می داشت. حتی زاغ و کلاغ را هم می خواست و جغد را زشت و بدشگون نمی انگاشت و واقعیت اینکه توفیر قفس و رهایی را نمی دانست و خیال می کرد وقتی مرغی در پشت میله ها به ظاهر شاد و بی قرار ورجه وورجه می کند و آواز می خواند، حکما سرحال و بخت آور است... مخلص کلام اینکه کار صیاد را نمی شناخت تا خانواده اش را نفرین کند. «سعید» از پریشانی پدرم به خاطر گرفتاری و اعدام برادر جوانش «ایوب» سود جست و فرصت نیکویی به دست آورد و جرات کرد به یاری یکی از همبازیان زبلش، سقاچه ای را به دام غربیل انداخته در زنبیل مفتولی واژگونی به روی سینی زندانی اش سازد. از غرایب روزگار، مرغ به دام افتاده ـ که در رهایی لحظه ای از جست وخیز و جنب وجوش باز نمی ماند ـ آرام و راضی به نظر می رسید و با متانت خاصی در گوشه ای می نشست و متفکرانه به آسمان چشم می دوخت. وقتی «سعید» برایش آب و دانه می ریخت، دانه را مودبانه برمی چید و با وقار و طمانینه فرو می برد. در نوشیدن آب اما، ظرافت ویژه ای به کار می بست. گویی پس از هر قطره ای که می نوشید سر به آسمان می برد و شکر نعمات به جا می آورد. نه عصبیتی در کار بود و نه میل به تخطی از سرنوشت محتوم. من که در آستانه بلوغ بودم و سرم به تدریج داشت بوی قورمه سبزی می گرفت، در برخورد با این موضوع جا خوردم و صغرا و کبرایم به هم ریخت چرا که ذهن خام و بی تجربه ام نمی توانست مفاهیم و مصادیق مختلف «آزادی» و حدود و ثغور آن را ـ طبق تعریف مد روز ـ در این مورد بخصوص با هم انطباق دهد. «سعید» شاد بود که مرغکی را در تعلق دارد و آب و دانه اهدایی قبول دوست افتاده، از تیمار هایش راضی است و خلاصه حریف عشق او را پذیرفته. روزگار وصل چند صباحی به خیر و خوشی گذشت. تا اینکه یک بعدازظهر - که اغلب اهل خانه در چرت معمولی تابستانی بودند و «سعید» در گوشه حیاط با سقاچه اسیر عشق و حال می کرد، ناگهان مرغک چشم هایش را باز کرد، نگاه معنی داری به «سعید» انداخت و سپس دور و بر خویش را برانداز و صدایی شبیه «نه!» از گلوی خویش خارج ساخت و شروع کرد خود را به در و دیوار قفس کوفتن! بالاو پایین و چپ و راست... زنبیل واژگون تیزی هایی خم شده به سوی داخل داشت و در چشم به هم زدنی مرغ بیچاره خود را خونین و مالین کرد. «سعید» هراسان به طرف قفس دوید و زنبیل را از روی سینی برداشت. سقاچه مانند سنگی که دستی پرتوان به هوا پرتابش کند به بالاجهید. آن قدر بالاکه لحظه ای از نظر ناپدید شد... غیب! و بعد ـ بی آنکه حتی بتواند چرخی به روی حیاط بزند - سرنگون شد و به روی آجرفرش کنار حوض نقش زمین شد و رگه باریک خون لختی بعد، از پیشانی نگون بختش جاری شد و به پاشیر رسید. وقتی آفتاب به لب بام رسید «سعید» دیگر گریه نمی کرد. من و مادرم پیکر بی جان پرنده پاک را در گوشه حیاط ـ همان جایی که حیات زخمی خود را به سوی آسمان مرگ پرتاب کرده بود ـ چال کردیم. خانه را که می خواستیم بفروشیم، مادر به درخت گل سرخ گوشه حیاط اشاره کرد و گفت:«اینو چی کار کنیم؟ یادگار سعید... کسی آن را نکاشته. از همون جایی که پرنده را چال کردیم دراومده...» و من باور نکردم. نویسنده:سیروس ابراهیم زاده داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
مادربزرگ می گفت: با چشمهای بسته آرزوهایت حتما برآورده می شود.آرزو کردم.چشمهایم را که باز کردم از برآورده شدن آرزویم خبری نبود. دلگیر شدم. یادم آمد آن موقع که مادربزرگ این حرف را زده بود آرزوهایم به اندازه یک بسته پفک و یک مشت نخودچی، کوچک بود.   بابای من یک فرشته است.   مداد را محکم توی دستم می گیرم. امروز می خواهم یک دیکته بدون غلط بنویسم و حتی یک نقطه هم جا نگذارم.   معلم شروع می کند: به نام خدا؛ بابا آب داد. و دوباره تکرار می کند: بابا آب داد.   و من می نویسم: بابا جان داد.   و معلم: بابا با اسب آمد.   و من می نویسم: بابا با فرشته آمد.   و معلم:   و من می نویسم: بابا گوشه اتاق با آن ماسک روی صورتش خیلی زیبا شده بود؛ مثل فرشته های توی کتابهای داستانم نورانی؛ فقط پرواز نمی کرد که دیروز پرواز هم کرد.   من دیدم که دارد پرواز می کند. به من لبخند زد، برای من دست تکان داد و از من قول گرفت که دختر خوبی باشم.   من لبخند زدم.   و مادر اشک ریخت.   حالا هر شب توی آسمان کنار فرشته ها برایم دست تکان می دهد.   بابای من یک فرشته است.   معلم یک بار دیگر می خواند تا چیزی را جا نینداخته باشیم.   -بابا آب داد.   و من نوشته ام: بابا جان داد.   -بابا با اسب آمد.   و من نوشته ام: بابا با فرشته آمد. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
مرده‌ای در تابوت یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است. این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشک‌شان می‌زد و زبان‌شان بند می‌آمد. آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. نوشته‌ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می‌توانید زندگی‌تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌های‌تان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید به خودتان کمک کنید. زندگی شما وقتی که رئیس‌تان، دوستان‌تان، والدین‌تان، شریک زندگی‌تان یا محل کارتان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می‌کند که شما تغییر کنید، باور‌های محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید. مهم‌ترین رابطه‌ای که در زندگی می‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیز‌های از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🌷 مردى نزد (صلي الله عليه و آله) آمد و عرض کرد ✍ به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند، و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تندرستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند. ☘ حضرت فرمودند «اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد ❶ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ، از او بترس و تقوا داشته باش. ❷ اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند ، چشم مدوز. ❸ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى بخشد ، زكات آن را بپرداز. ❹ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ، صدقه بسيار بده. ❺ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن ؛ ❻ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن. 📖 أعلام الدين ص 268 📖 بحار الأنوار ج 85 ص 164 ح 12 ┄┅┅❅♥️❅┅┅┄ 🔜 @fateme_madarm
💚👌 🌷 فضیلت ماه شعبان از زبان رسول خدا💚 رسول خدا (صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم) در حالى كه يارانشان از فضيلت ماه شعبان سخن مى‌گفتند فرمودند ماه شريفى است و آن ماه من است و فرشتگانى كه حامل عرشند آن را بزرگ مى‌دارند و حقّش را مى‌شناسند، و آن ماهى است كه در آن روزي هاى مؤمنان به خاطر ماه رمضان افزون مى‌شوند، و بهشت، زينت و آراسته مى‌گردد، و به اين جهت نامش را شعبان گذاشتند كه روزي‌هاى مؤمنان در آن تقسيم مى‌شود، و آن ماه عمل است و در آن هر حسنه‌اى هفتاد برابر مى‌شود، و سيئه (از نامۀ اعمال) پاك و گناهان آمرزيده مى‌گردد، و عمل نيك، مورد قبول قرار مى‌گيرد. پروردگار با عظمت در آن ماه به بندگانش مباهات مى‌كند و از عرش خويش به روزه‌داران و عبادت‌كنندگان خود نظرى مى‌افكند، و در برابر حاملان عرش خود به آنها مباهات مى‌كند. 📗 پاداش نیکی‌ها و کیفر گناهان, شیخ صدوق, مترجم:مجاهدی، محمد علی, جلد۱/موسسه تحقیقات و نشر معارف اهل البیت علیه السلام 🔜 @fateme_madarm
🌸🍃🌸🍃 کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند. بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد. وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او را. بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.» وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می کنی؟! این رشوه است!» کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه ست، نه بیش تر.» وکیل جواب داد: «همینه که بهت می گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.» خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد! کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی ها رو فرستادم .» وکیل گفت: «نه؟!» کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم .» داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃 بعضی میگویندحوصله ی ما از نشینی سررفته! کافیست تخت بیمارستان را مجسم کنیم که میتوانستیم هم اکنون روی آن از ناراحتی جسمی و روانی کلافه باشیم! کدام ترجیح دارد؟ یا بیمارستان؟ میتوانستیم جای پزشکی باشیم که بیماران توی صورتش عطسه و سرفه میکنند و هر آن ممکن است به کام ویروس کشیده شود. کدام راحت تر است مبل کسل کننده ی یا جایگاه او؟ میتوانستیم جای پرستاری باشیم که روزهاست فرزندانش را به دیگران سپرده از ترس اینکه موقع بازگشتن از بیمارستان آنها را آلوده کند! کدام سختتر است ندیدن فرزندان یا کنارشان وقت گذراندن کنج ؟ هر چقدر هم کسل کننده باشد، راحت است! خودخواه نباشیم! تاوان سرگرمی و حوصله سرنرفتن خودمان را از دیگران نگیریم! داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان کوتاه و جالب زن با سیاست!! یک روز، یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه. بطوری که خودرو هردوشون به شدت اسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند. وقتی که هر دو از ماشینشون که اکنون تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه: آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده! همه چیز داغان شده ولی ما سلامت هستیم. این باید علامت ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و...   زندگی مشترکی را با صلح و صفا شروع کنیم! مرد با هیجان جواب میده:" بله کاملاً" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشه!" بعد اون زن ادامه میده و میگه:" ببین یک معجزه دیگه. خودرو من کاملاً" داغان شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف مبارک رو جشن بگیریم! بعد زن بطری رو به مرد میده. مرد سرش رو به نشان تصديق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشد. بعد بطری رو برمی گرداند به زن. زن درب بطری را می بندد و شیشه رو برمی گردونه به مرد. مرده میگه شما نمی نوشید؟! زن در پاسخ می گه:نه. فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم..!!!! داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨ ✅چه کنیم تا در دنیا راحت زندگی کنیم؟ ✍حاج آقا قرائتی: قرآن می‏فرماید: لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم  ( سوره حدید، آیه 23.) آن گونه باشید که اگر چیزی را از دست دادید، تاسف نخورید و اگر چیزی به شما دادند، شاد نشوید. راستی آیا می‏ شود انسان اینگونه متعادل باشد که دادن‏ها و گرفتن‏ها در او اثری نگذارد؟ کارمند بانک، یک روز مسئول دریافت پول مردم می‏شود و روز دیگر مسئول پرداخت پول به مردم می‏شود. نه آن روزی که پول می‏گیرد خوشحال است و نه آن روزی که می‏پردازد، ناراحت. زیرا او می‏داند هر دو روز، امانتداری بیش نبوده است. مثالی دیگر: برای لاستیک تراکتور، حرکت در زمین هموار و غیر هموار یکسان است، ولی برای لاستیک دوچرخه، تفاوت دارد. نشستن و برخاستن یک گنجشک، روی شاخه گل اثر می‏گذارد ولی روی درخت تنومند، اثر چندانی ندارد. آری، انسان‏های بزرگ به خاطر سعی صدری که دارند، مسایل جزئی در روح آنان اثر چندانی ندارد. 💥امام حسین (علیه السلام) ظهر عاشورا در برابر دهها تیر که به سویش رها شد و دهها داغی که دید، نماز با حال و خشوعی خواند، در حالی که کوچک‏ترین حرکت، ما را از نماز یا خشوع باز می‏دارد. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ اولین روز دیدن ✨ مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن، درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم، امروز اولین روزی است که پسرم می تواند ببیند. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
شاهینی که پرواز نمی کرد پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.  یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.  این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.  روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ... پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.  صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.  پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.  درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.  پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟  کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.  داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah