eitaa logo
به‌سمت آرامش 🌱✨
4.9هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
🌱🌻 بِسم‌الله‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ مدیریت: @Saheerr 📳 مجموعه تبلیغات (تبلیغات قاضی) https://eitaa.com/joinchat/356910065C5b56d32fe0
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحـم شـروع می شود آقا به نامتان روزی مـن شـود ، همـه جا ذکر نامـتان صبح علی الطلوع سلام علی الحسین دلخوش منم ، که بشنوم آقا جوابتان! السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)🌤🌺
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 پندانه ✍️در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه. فرد بی‌سوادی در تبریز زندگی می‌کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می‌گذراند تا از این راه رزق حلالی به‌دست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه‌های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می‌گذارد و کمر راست می‌کند. صدایی توجهش را جلب می‌کند؛ می‌بیند بچه‌ای روی پشت‌بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می‌کند که ورجه وورجه نکن، می‌افتی!در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می‌شود و ناغافل پایش سُر می‌خورد و به پایین پرت می‌شود. مادر جیغی می‌کشد و مردم خیره می‌مانند. حمال پیر فریاد می‌زند: نگهش دار! کودک میان آسمان و زمین معلق می‌ماند. پیرمرد نزدیک می‌شود، به آرامی او را می‌گیرد و به مادرش تحویل می‌دهد.جمعیتی که شاهد این واقعه بودند، همه دور او جمع می‌شوند و هرکس از او سوالی می‌پرسد. یکی می‌گوید تو امام زمانی، دیگری می‌گوید حضرت خضر است، کسانی هم می‌گویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می‌گذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه‌ای واقعه را تفسیر می‌کنند، به آرامی و خونسردی می‌گوید: خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می‌شناسید. من کار خارق‌العاده‌ای نکردم بلکه ماجرا این است که یک عمر هرچه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یک بار هم من از خدا خواستم، او اجابت کرد.اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. 🔹تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن 🔸که خواجه خود روش بنده پروری داند @Dastanhaykotah
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ✍️💎 یادم هست روزی با دوستی حرف میزدیم، به او می گفتم تهش که چی؟ آخر مسیر چه می خواهد بشود؟ حرف خیلی خوبی به من میزد، میگفت مسیر به این زیبایی، آن وقت تو از آخرش، از تهش حرف میزنی...؟ از بودن در مسیر و عبور از این راه لذت ببر... از آن وقت بود که حرفش گویی آویزه گوشم شد، راستش در زندگی آن قدر درگیر رسیدن می شویم، که معجزه لذت بردن از مسیر را فراموش می کنیم، آن قدر هدف مهم میشود که دیگر مسیر رسیدن به هدف لذت بخش نیست! همیشه همینطور است، اما همیشه باید جوری زندگی کرد که هدف تنها لذت بردن از این مسیر باشد، شاید اینطور رسیدن هم دلچسب تر شود، شاید اینطور وقتی که هدف حاصل شد با افتخار سرت را بالا بگیری و به آن که از مسیر لذت بردی و خسته نشدی افتخار کنی. @Dastanhaykotah
✍همیشه گمان می‌کردم اگر روزی انسان به اجبار در مجلس عروسی مختلطی وارد شود و دلش با خدا باشد، نفس را بر او اثری نیست. روزی، بعد از اذان صبح در زمستانی سرد از اتوبوس برای خواندن نماز پیاده شدم تا وارد یک غذاخوری بشوم، عینکی بر چشم داشتم، دیدم سریع عینکم را بخار گرفت و دیگر چیزی ندیدم. آن روز فهمیدم محیط تا چه اندازه بر روی نفس تأثیر دارد. اگر انسان وارد محیطی از گناه شود، خواسته یا ناخواسته مثل عینکِ من که بخار آن را فراگرفت، نفس هم رویِ عقل را می‌پوشاند و دیگر جز نفس چیزی را نمی‌بیند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Dastanhaykotah
🍁🍂🍁 متن_تاثیر_گذار ▪️ یکی از قهرمانان مشهور گلف جهان، وقتی در یک مسابقه پیروز شد، زنی به سویش دوید و گفت:.. بچه ام مریض است، به من کمک کن و گرنه خواهد مرد. او بلافاصله همه ی پولی را که برنده شده بود به آن زن داد هفته بعد، یکی از مقامات ورزش گلف با او تماس گرفت و گفت: خبر بدی برایت دارم. آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه ای داشته باشد. قهرمان مشهور گلف در پاسخ گفت: این که خبر خوبی است، یعنی بچه ای مریض نبوده که در حال مرگ باشد، خدا را شکر. مدل ذهنی انسان های بزرگ و موفق این گونه است. https://eitaa.com/joinchat/2221998081Ca34f70bb37 @Dastanhaykotah
❤️ در مقابل بدی، با بهترین روش خوبی کن... که دشمن را به دوست صمیمی تبدیل می‌کند. 📖 سوره شوری آیه ۲۷ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2221998081Ca34f70bb37 @Dastanhaykotah
🌺🌺خانه قبر...🌺🌺 گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید.... پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. 🗯آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. 🗯گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست. گفت : 😔 شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید @Dastanhaykotah
🟢دیگر نیازمند نشدم... 🔸شخصی از اهل علم می‌گفت: در کربلا یا نجف که بودیم، گاهی در مضیقه قرار می‌گرفتیم به‌حدی که آب و نان نداشتیم. خانواده می‌گفت: فلان آقا مرجع است، برو از او بخواه. من می‌گفتم: این کار را نمی‌کنم و اگر اصرار بکنید، می‌گذارم و از خانه بیرون می‌روم. 🔸 آن شخص می‌گفت: شب خواب دیدم کسی در می‌زند. عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بود. دستش را بوسیدم. وارد خانه شدند و مقداری نشستند و هنگام تشریف بردن دیدم چیزی زیر تشک گذاشتند. پس از تشریف بردنشان در عالم خواب نگاه کردم ببینم چه گذاشته‌اند، دیدم یک فلس عراقی را گذاشته‌اند، [که کوچک‌ترین واحد پول عراق و أَقَل ما یباعُ وَ یشْتَری بِهِ (کمترین مبلغی که می‌توان با آن چیزی را خرید و یا فروخت) است که شاید فقرا هم آن را قبول نکنند] از خواب بیدار شدم و بعد از آن خواب دیگر به فقر گرفتار نشدم. از اصفهان حواله صد یا هشتاد تومان رسید و وضع ما رو به بهبودی رفت. 👌ما که چنین ملاذ و ملجئی (تکیه‌گاه و پناهگاهی) داریم، چه احتیاجی به دیگران داریم؟! 📚در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۹ @Dastanhaykotah
‌📚 مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ ‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...! @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقای جهان، مهدی جان سلام بر مهربانیِ بی نهایتت سلام بر لبخند زیبایت سلام بر صبر بزرگت سلام بر قلب رئوفت سلام بر دعای شبانگاهت سلام بر انتظار دیر پایت سلام بر تو و بر همه‌ی فضائلت اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
✨﷽✨ 🔴حکایت ✍مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم @Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃 دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. عطار نیشابوری @Dastanhaykotah
💫داستان اصمعی و دختر بچه خلیفه 🌟اصمعی می گوید که: روزی نزد یکی از خلفا رفتم، او را دیدم بر تخت نشسته و دختر پنج ساله تخمیناً نزدیک وی قرار گرفته، 🌟مرا گفت: دانی این دختر کیست ؟ گفتم: معلوم ندارم. 🌟گفت: دختر پسر من است، برو و بوسه بر فرق او نه. من متحیر بماندم و گفتم: 🌟 اگر خلاف امر کنم، عقوبت کند و اگر جرأت نمایم، شاید غیرت، او را بران دارد که مرا برنجاند، پس آستین بر سر آن دختر نهادم و برداشتم و سر آستین خود را بوسه دادم. 🌟خلیفه را آن ادب خوش آمد، گفت: اگر به خلاف این می کردی، از نعمت حیات محروم می ماندی. 👈 پس مرا ده هزار دینار انعام کرد، من شکرانه آن را که از آن ورطه خلاصی یافته بودم، همه را صدقه دادم. 📚اخلاق محسنی.كمال الدین حسین بن علی واعظ كاشفی سبزواری بیهقی @Dastanhaykotah
🚨 کی بود آغوش رایگان میخواست؟ فقط نگاه کن یه دختر وسط چندتا داعشی گیر کرده و قراره چه بلایی سرش بیاد...😡 طاقت دیدنشو داری بیا کانال زیر 👇😱 🚨https://eitaa.com/joinchat/125763618Cbae767ab1a ❌❌ زیر هجده سال ممنوعه 🔞
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ... این_شایدنجات_دهنده_باشد خسته وکوفته درحالیکه چیزهایی که ازتو خواسته شده را با خودت حمل میکنی به خانه برگشته ای.. مادرت از تو میپرسد: شیرهم برایم آورده ای؟ بالبخند بهش بگو چشم الان میرم میارم... شایددعایش درحق تو.. نجات دهنده ات باشد مشغول خواندن نمازت هستی.. کودکت درکنارت مشغول بازی کردن هست.. ناگهان درحال سجده ات بر پشت تو سوار میشود.. عصبانی نشو.. اوباخودش کودکی اش را حمل میکند.. سجده ات را کمی طولانی تر بکن.. شایداین نجات دهنده ات باشد کارگری درگرمای طاقت فرسای تابستان، زیرتابش نور آفتاب خسته وکوفته مشغول کاراست آب سردی را به اوتعارف میکنی.. شایداین نجات دهنده ات باشد برای پرندگان دانه هایی از برنج ویا جو وگندم ویاارزن می ریزی..تا ازآن بخورند.. شایداین نجات دهنده ات باشد آشغالهایی درمسیر راهت را برمیداری.. یا در مسجد از روی فرش جمع میکنی و در سطل آشغال میریزی... شایداین نجات دهنده ات باشد باقیمانده غذاهایت را برای گربه ای میزاری... شایداین نجات دهنده ات باشد یکی تو را دشنام میدهد.. میگویی خدا تو را ببخشد.. شایداین نجات دهنده ات باشد آیه ای ازقرآن رابا خشوع و تدبر میخوانی و اشک ازچشمانت جاری میشود.. شایداین نجات دهنده ات باشد ازکنار جوانهایی که به گناهانی مبتلا شده اند میگذری...بانرمی ومحبت وحکمت آنهاراپندمیدهی.. شایداین نجات دهنده ات باشد کسی درحق تو بدی میکند.. عصبانی میشوی میخواهی دشنام بدهی.. بیاد این فرمایش الله متعال میافتی: "کسانیکه خشم خودشان رافرومیخورند ومردم را معاف میکنند...وخدا نیکوکاران رادوست میدارد.." خشم خودت رافرومیخوری. ..و او را میبخشی.. شایداین نجات دهنده ات باشد خبر رسوایی کسی به تو میرسد.. اما پیش خودت نگه میداری وآن را پخش نمیکنی.. شایداین نجات دهنده ات باشد چه بسا اعمالی که تو اصلا براش ارزشی قائل نمیشوی و آنرا چیزی حساب نمیکنی باعث نجات تو شود.. ومیزان اعمالت را سنگین کند.. هیچ کار نیکی رادست کم نگیر.. همیشه قبل از هرکار به ظاهرکوچک ، این راباخودت تکرارکن: شایداین نجات دهنده ات باشد خواهی دید چگونه زندگی تو به یک مسابقه پی درپی برای بذل وبخشش تبدیل میشود ونتیجه آنرا درزندگی خودت مشاهده خواهی کرد.. https://eitaa.com/joinchat/2221998081Ca34f70bb37 @Dastanhaykotah
✨﷽✨ 🔴کبر و تکبر و ارتباط آن با لباس زیبا چیست؟ ✍پیامبر خطاب به ابوذر فرمود هر کس بمیرد با ذره‌ای تکبر بوی بهشت را نشنود مگر آن که قبل از مرگ توبه کند. پرسید: ای رسول خدا من زیبایی را خیلی دوست دارم چنان که می‌خواهم لباس و بند تازیانه/کمربند و کفشم زیبا باشد آیا اشکال دارد؟ فرمود: در دل چگونه‌ای؟ گفت: دلم به حق عارف است و آرامش دارد. فرمود: این کبر نیست؛ ولی کبر آن است که حق را رها کنی و روی به غیر حق آوری، و چون مردم را ببینی گمان بری که مال و آبروی هیچ کس به اندازه مال و آبروی تو ارزنده نیست. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastanhaykotah
🔹شهیدی که برات شهادتش را از گرفت آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟گفت: طلبه هستم. آیت الله بهجت فرمود: 🌱بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️ دوباره پرسیدند: اسم شما چیست؟ گفت: فرهاد آقای بهجت فرمود: 🔹حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. 🔹شما در شب امامت امام زمان(عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. 🔹شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید. 🌷شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید. @Dastanhaykotah
✨﷽✨ ✍️ توجیه خونخواران تاریخ در زمان‌های قدیم (مثل زمان حضرت آدم علیه السلام) رسم بود که هر کسی قربانی خود را سر کوهی می‌گذاشت اگر آتشی می‌آمد و آن را می‌سوزاند دلیل قبولی قربانی بود و گرنه دلیل رد قربانی او بود. حجاج بن یوسف ثقفی استاندار خونخوار عبدالملک در عراق از جنایتکاران بی‌نظیر تاریخ بود. او در جنگ با مخالفان خود، وقتی که مخالفان به مسجدالحرام و کعبه پناهنده شدند، به حرمت کعبه توجه نکرد و با منجنیقی که نصب کرده بود کعبه را ویران نمود. می‌نویسند: صاعقه‌ای آمد و آن منجنیق را سوزانید. سپاهیان حجاج از این پیش‌آمد ترسیدند، و از تیراندازی به کعبه خودداری نمودند. حجاج به آن‌ها گفت: این صاعقه دلیل محکومیت شما نیست بلکه همان آتشی است که بر قربانی وارد می‌شود و آن را می‌سوزاند و نشان قبولی آن است. بنابراین آن صاعقه دلیل حقانیت شماست و به این ترتیب جنایت خود را توجیه کرد. @Dastanhaykotah
🔅 ✍ غیرت؛ رسم جوانمردی 🔸از حموم عمومی دراومدیم. نم‌نم بارون می‌زد. خانمی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و... جلوش پهن بود. 🔸 دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتر لیف و جوراباشو خرید. 🔸تعجب کردم و پرسیدم: داداش واسه کی می‌خری؟ ما که تازه از حموم دراومدیم، اونم این همه. 🔸دوستم گفت: تو این سرما از سر غیرتشه که با دست‌فروشی خرجشو درمیاره، وگرنه می‌تونست الان تو یه بغل نرم و یه جای گرم، تن‌فروشی و فاحشگی کنه. 🔺پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه. 🔸خودش برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینا رو بذار دم‌دست مردم و بگو صلواتیه. 📚 برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی @Dastanhaykotah
༻﷽༺ ‍ داستانی عبرت انگیز در مورد (اثر بداخلاقی) یکی از بزرگان اصفهان خدا رحمتش کند معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب می کردند. وی در میان مردم زود عصبانی می شد، ولی در خانه اش را نمی دانم... یادم نمی رود با وجود این که به من لطف داشت، یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد! مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه می کرد.. می گفت: "شبی در خواب دیدم که مُردم و مرا در قبر گذاشتند، ناگهان سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد!! در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه، بداخلاقی های دنیای من است که به این صورت در آمده و تمثُّل پیدا کرده است..." مثل باران گریه می کرد و می گفت: "خیلی ناراحت بودم که حالا چطور می شود...که یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمدند..." البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیهم السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت می کرد و به منبر می رفت و می گفت: "برای این که از روضه خوان های امام حسین محسوب شوم منبر میروم و روضه می‌خوانم" می فرمود: "فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام)به فریادم رسیده، به آقا امام حسین عرض کردم که این سگ چطور می شود؟ فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم...و با اشاره‌ای که به او کردند، رفت. از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم..! جهاد_با_نفس (استاد مظاهری @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️‌『🌼』♥️ بار تُو بَر دوش گران است هنوز چشم نَرگس🌸 بھ شقایق است هَنوز...!! ‌‌‹ نَبضِ‌قَلبـٖےأَللّٰهُمَ‌عَجِّل‌اِن‌ْشٰاءَالله‌‌ › ❏••السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ••❏ 🌸🍃