۱۶ مرداد ۱۴۰۱
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
هدایت شده از پاتوق دانشجو
♥️ ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ...
حال اطفال حرم را زمانی بهتر درک کردیم که علمدارمان را به شهادت رساندند 💔
#تاسوعا
#ما_ملت_امام_حسینیم
🆔 @patoghnpg
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
هدایت شده از حسینیه مجازی
◾️بصيرت حضرت اباالفضل در روز #تاسوعا و #عاشورا
▪️رهبرمعظم انقلاب: بصیرت اباالفضل العبّاس کجاست؟همه یاران حسینی، صاحبان بصیرت بودند؛ اما او #بصیرت را بیشتر نشان داد.
🏴در روز تاسوعا، وقتی که فرصتی پیدا شد که او خود را از این بلا نجات دهد؛ یعنی آمدند به او پیشنهاد تسلیم و اماننامه کردند و گفتند ما تو را امان میدهیم؛ چنان بر خورد جوانمردانهای کرد که دشمن را پشیمان نمود. گفت: من از حسین جدا شوم!؟ وای بر شما! اف بر شما و اماننامه شما!
🏴 نمونه دیگرِ بصیرت او این بود که به سه نفر از برادرانش هم که با او بودند، دستور داد که قبل از او به میدان بروند و مجاهدت کنند؛ تا اینکه به شهادت رسیدند. میدانید که آنها چهار برادر از یک مادر بودند: اباالفضل العبّاس - برادر بزرگتر - جعفر، عبداللَّه و عثمان. انسان برادرانش را در مقابل چشم خود برای حسینبنعلی قربانی کند؛ به فکر مادر داغدارش هم نباشد که بگوید یکی از برادران برود تا اینکه مادرم دلخوش باشد؛ به فکر سرپرستی فرزندان صغیر خودش هم نباشد که در مدینه هستند؛ این همان بصیرت است.
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
هدایت شده از دیار دلیران
شرمنده ز شرمندگی اش آب فرات است...
#محرم #تاسوعا #حضرت_عباس
🔻دوستانه ای با شهدا در دیار دلیران
https://eitaa.com/diare_daliran
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
هدایت شده از عطࢪ خدا 🌿•』
ᴀᴛʀᴇ ᴋʜᴏᴅᴀᴀᴀ 🌱
#بہوقٺشعر
این سوال کودکان جان مرا خواهد گرفت..
پس عمویم کو پدر؟! تنها چرا برگشته اے...🍂💔
#تاسوعا
#ما_ملت_امام_حسینیم
@atre_khodaaa•[🌾]•
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
🏴 لا یوم کیومک یا اباعبدالله
کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟»
انگار اضطراب گرفته باشد، لبهایش کبود شده بود و چانهاش میلرزید. بغلش کردم و چسباندمش به سینهام.
آرام در گوشش گفتم «ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را میبخشی؟ این پیکر بابامهدی است.»
یکهو دلش ترکید و داد زد «نه، این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟»
برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمیشد. از صدای گریههای ریحانه مردم به هق هق افتادند.
دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من میکنی؟»
با همان حال گریه گفت «چه کار؟»
بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.»
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم.»
گفت «من هم نمیبوسم.»
گفتم «باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.»
یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟»
گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد میکرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قدم برمیداشت.»
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر میدید طاقت میآورد؟
#شهید_مهدی_نعمایی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
۱۶ مرداد ۱۴۰۱