83.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمان شهدا🌷
به راهی است که
از خود به یادگار گذاشته اند...
اما چشم ما🍃
به روزی است که با
آنان رو برو خواهیم شد...
🔸..رفیق؟!
یه جوری زندگی کن که پیش امام حسین، سَرت پایین نباشه..
#کلیپ_تولیدی از عزیزان دهه هشتادیمون
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومٺ را ميڪشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
#آقاجآݩ_یہ_نیم_نگاهےبہ_مابینداز
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
بسوی ظهور🌱
❣قسمت نوزده 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ✨به پهلو دراز کشیده بودم. از در موکب، خیابان را تماشا می کردم.
❣قسمت بیست
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی و تاول
✨به این کلمات فکر می کردم که ناگهان دو ساق دختربچه ای را دیدم. هوش از سرم پرید؛
🍁خوب نگاه کردم به ساق ها، خوب نگاه کردم به کفش هایی که ساق ها چون ساقه جوانه زده بودند در آن.
بله همان کفش های مشکی و اسپرتی بود که خودم خریده بودم برایش. همان ساپورت سیاه و دامن آبی بود که مادرم خریده بود برای پنجمین سال تولدش. به سختی تا در موکب خزیدم؛ شاید بتوانم دخترک را ببینم.صدایش بزنم. ناگهان غیب شد.
خواستم بروم دنبالش، متوجه نشدم به کدام سمت رفت؟ رقیه بود؟ نه، امکان ندارد رقیه اینجا باشد. چون آخرین خبری که ازش داشتم این بود که سه ماه پیش با فرشته و مادربزرگش خارج شده بودند از ایران و ساکن شده بودند در پاریس.
هر چه چشم چرخاندم، دیگر اثری نبود از آن ساق و کفش و دامن! گوشی را دوباره باز کردم تا عکسی از رقیه را پیدا کنم، با آن کفش و شلوار و ساق هایی که چند ثانیه پیش رد شده بود، تطبیق بدهم. چند دقیقه در گوشی چرخیدم و عکس ها را تماشا کردم تا اینکه شارژ گوشی ام تمام شد.
دنبال پریزی بودم که گوشی را شارژ کنم تا خاموش نشود که پیدا نکردم. از پسر چاقی که مدام می پلکید در اطراف موکب، پریز خواستم. گفت: نیست. ولی فورا رفت، دوری زد و با یک سه راهی آمد داخل. گوشی ام را زد به برق و نشست کنارم تا باد پنکه عرقش را خشک کند. از آن پیرمرد پرسید. گفتم: با من نبود. بعد به پای من نگاه کرد و گفت: مجروح شدی. امام حسین(علیه السلام) جبران می کند.
کم کم حرف های فارسی_عربی ما جوش خورد.
اسمش طعمه بود، بیست و هفت ساله از کویت. وقتی که فهمید من مال شمال هستم خیلی خوشحال شد. چون چندین بار به شمال آمده بود با خانواده اش. چند روزی هم گشته بود در چالوس و بابلسر. خیلی خاطره خوبی داشت. بالاخره انسان، هرجا که باشد و هر دین و مذهبی داشته باشد، نمی تواند غافل شود از عیش و طرب! و خیلی زود تفریح و طربناکی را تبدیل می کند به یک خاطره محکم و ماندگار.
در چنین جایی که کف پای من چاک خورده و توان حرکت ندارم، او از خوشی های چالوس می گوید. آرزو می کند به زودی دوباره برود آنجا.بعد نقل خاطرات شمال، از پدرش گفت که راننده وَن است؛ همیشه بین نجف، کربلا، سامرا، کاظمین و مرز ایران در تردد است. زائرکِشی می کند. خودش هم چون مدت زیادی کمک پدرش بوده، کمابیش می توانست فارسی حرف بزند. از اسم و ازدواج من پرسید. اسمم را که گفتم، گوشی اش را جلو آورد اسم و شماره تلفنم را ثبت کرد. شماره خودش را هم به من داد؛
طعمه جهلاوی! از آن اسم هایی بود که تا صد سال دیگر جوهر می دهد به ذهن آدم که تا فراموش نکنی. زیر لب چند بار تکرار کردم تا غرابتش را بیشتر حس کنم. کمی که رفیق شدیم، از زن و بچه من پرسید که گفتم: زنم پارسال طلاق گرفت، رفت دنبال زندگی خودش. به قول خودش می خواست بازیگر مهمی بشود در دنیا و حتی بدون اینکه خبرم کند رفته بود در یک فیلم کوتاه نقش معشوقه تاجر داستان خوانی را بازی کرده بود که مرتب زن می گیرد و می کشدشان تا بالاخره شهرزاد را کشف کند.
ظاهرا زن من همان شهرزاد بوده. بعدها دیدم در صفحه فیسبوکش افتخار کرده به شهرزاد بودن. و دخترم رقیه را برداشته از ایران رفته، دقیقا هم نمی دانم کجا هستند الان.
طعمه جهلاوی لبخندی زد. جیّد جیّدی گفت. مانده بودم چه چیز این ماجرا جیّد بود برای او؛ حتما شهرزاد بودن اش. ولی زنم هیچ بویی نبرده بود از آن، چون شهرزاد در هر صورت با قصه گویی هم آن پادشاه بیمار مالیخولیایی را درمان می کند هم جان خودش را نجات می دهد. اما این زن من را هم دیوانه کرد به آن رفتارهای عجیب و غریبش.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
گل پسرای دهه نودی و دکور زدن در حد تیم ملی 😍
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#مولا_جانم
برگرد و به نوکر نفسی ناب بده
با آمدنت جلوه به محراب بده...
وقت غم ارباب شده آقا جان
تو دست مرا به دستِ ارباب بده...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
ز کودکی خادم این تبار محترمم
هیئت نوجوانان شهدای گمنام🌱
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- گناه را که ندید میگیرد هیچ ؛
تحویلمان هم میگیرد عجیب . . !💔
#اربعین
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
17.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارش شبهای روضه
🍀محفل دخترانه بنات الحسین
🔸وقتی بچه ها همه کاره ی روضه هستند ..
از دکور زدن تا پذیرایی و...
🌱بهشت ما روضه ی شماست آقاجان
🔸آخرین شب هیئت : دوشنبه ۱۵ مرداد
هیئت نوجوانان شهدای گمنام
#انتشار
#گزارش
#تولیدی
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
May 11
🌷🕊چـه مــے فــهمیم شهادت چیســت؟!
شــهیدو همــنشینش ڪیـسـت؟!
تـمام جســت و جومـان حـاصلــش بــود:
شهادت
اتــفـاقــے
نــیـست
مــردم...
اول بــاید نــفس خود را شهیـد و شهیـدانـه زندگـے ڪـنـے تا شـهید شوی...🌷🕊
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
#طوطی_و_تاول
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❣قسمت بیست و یک
✨طعمه جلوتر آمد و اسم چند تا از بازیگرهای زن ایرانی برد که در سریال مختارنامه بازی کرده بودند و چندبار اسم زن های مختار را از من پرسید.
🍁نمی دانستم. گفتم: بیشتر از دو سه قسمت از سریال مختارنامه را ندیده ام.
گفت: ناریه و عمره. خندید.
با لهجه عربی گفت: من و پدرم این فیلم را از اول تا آخر پنج بار دیدیم. حتی جوری شد می خواست زن ایرانی بگیرد. ما فارسی را با این فیلم یاد گرفتیم. بعد از زیبایی دخترهای ایرانی گفتم که خوشم نیامد.
خواست ادامه دهد که با روی تُرش زدم توی ذوقش. چند لحظه سکوت کرد. معذرت خواست. گفت که نظر بدی نداشته. بعد گوشی اش را جلو آورد؛ عکس خودش را همراه با زنی نشانم داد که در شمال، کنار دریا ایستاده بودند. گفت: همسرم است. تازه ازدواج کردیم. ولی سنش می خورد بیشتر باشد از طعمه. من هم با اینکه گوشی ام در مرز خاموشی بود، عکس رقیه را نشانش دادم که کنار کندوها، ایستاده و کاسه پر از عسل زرد مایل به سرخی را گرفته سمت من و لبخند می زند.
گفت: خدا حفظش کند. او هم از برادرش، کرّار گفت که در فلوچه شهید شده و این موکب را به نام او برپا کرده اند. فحش داد به آمریکا و داعش. بعد از من هم نظر خواست، که من نظر خاصی نداشتم. گفتم: خیلی در جریان امور نیستم.
تعجب کرد: چطور ممکن است یک ایرانی در جریان امور عراق قرار نگیرد؟ و کینه ای از شرارت آمریکایی در دل نداشته باشد. برایش توضیح دادم که من در این چند سال آنقدر درگیر زن و زندگی خودم بوده ام که منقطع شده ام. همه چیز فراموشم شده.
برای اینکه جلوی سوال هایش را بگیرم، این دفعه من دست پیش گرفتم؛ از ازدواجش پرسیدم. فس فسی کرد و عرق را با آستینش خشک کرد. گفت خانواده مجبورش کرده اند با بیوه کرّار ازدواج کند که سه تا بچه قدو نیم قد دارد و از خودش شش سال بزرگتر است. ولی او عاشق دختر خاله ایرانی اش است که قرار است بیاید رد شود از اینجا.
اشاره کرد به همان راهی که من چند دقیقه زل زده بودم و پاها را می دیدم. بعد تاکید کرد دختر خاله اش خیلی شبیه زن دوم مختار است و پدر دختر، سخت مخالف طعمه است و او را با تفنگ تهدید به مرگ کرده. گفت: ولی من عاشقش هستم و عاشق که نمی ترسد از مرگ.
گفتم: او هم تو را دوست دارد؟
سرش را پایین انداخت و گفت: نمی دانم، ولی مهم نیست.
از من درباره عشق نظر خواست که گفتم: عاشق از مرگ نمی ترسد، بلکه دنبال مرگ است، ولی من تو را عاشق نمی بینم.
گفت: چرا؟ من خیلی دوستش دارم.
حوصله نداشتم باهاش یکی به دو کنم. اشاره کردم به تاول و زخم پاهایم و به خیابانی که پر از آدم بود و گفتم: فعلا در شرایطی نیستم که درباره اینجور مسائل، حرفی داشته باشم. بهش گفتم: اگر آمدی ایران، درباره عشق و مرگ حتما برایت حرف می زنم. اصرار کرد. گفتم: تو را نمی فهمم.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
ماواسہامامزمانمون
چقدرسختےکشیدیم؟
- چقدرازگناهدورۍکردیم؟
- چقدرسیلےخوردیم؟
- چقدرحرفشنیدیم؟
- چقدرجلوزبونمونروگرفتیم؟
- چقدرگذشتیمازخواستہهامون؟
اصلـاًحواسمونبہامامزمانمونهست؟
چندچندیمباخودمون!؟
#تلنگرانه