35.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره_بازی
هیئت دهه فاطمیه را یادتونه 🍀
😍 دوباره میخواهیم دور هم جمع بشیم
دخترخانمها شنبه یکشنبه دوشنبه شب
و
آقا پسرها سه شنبه چهارشنبه پنجشنبه شب یادتون نره
هیئت نوجوانان شهدای گمنام
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
تمام خواست ما ....
از خدا فقط این است
ظهور ...
یا فرج عاجل و ...
سلامت تـو
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
رفاقت هایــتان را
خط بــہ خط
ڪلمـہ بـہ ڪلمـہ
مرور مـیـڪنیم
شاید فهمیـدیـم
رفـاقت تان بـهانــہ شـهادت بـود
یـا شـهادت بـهانــہ رفـاقــت
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
May 11
فرمانده قبلا گفته بود:
"قضیۀ فلسطین کلید رمز آلود فرج است!"
داریم #نزدیک میشیم...
و سؤال اینجاست که «من» کجای این ماجرا ایستادم؟..
نقشمون رو پیدا کنیم!
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دلجویی رهبر انقلاب از فرزند شهید هنیه پس از اقامه نماز بر پیکر آن شهید
همسرش می گفت چِشاش خیلی خوشگل بود... اما با این چشمها تو زندگی یه نگاه حرام نکرده بود...🙈
می گفت من بهش می گفتم: ابراهیم!
این چشای خوشگل برا من نمیمونه...
حالا ببین!😔
وقتی جنازشو آوردن دیدم چشماش نیست...😭
انگار خدا اون چشای خوشگل و"پاک" رو فقط
می خواست واسه خودش انحصاری…!
💌حاج محمد ابراهیم همت💌
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید؛
آنها شما را نزد سیدالشهدا یاد میکنند.
بیاد شهید محمد ابراهیم همت🌱
شادی روحش صلوات🌸
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🍀❣🍀
🕊🌸برای تعجیل در فرج
🕊🌸آقا امام زمان (عج) صلوات
🕊🌸اَللّهُمَ
🕊🌸صَلَّ
🕊🌸عَلی
🕊🌸مُحَمَّدٍ
🕊🌸وَآلِ
🕊🌸 مُحَمَّد
🕊🌸وَعَجِّل
🕊🌸فَرَجَهُم
🕊🌸وَ اَهلِک
🕊🌸عَدُوَّهُم...
🕊🌸 اَللّهُــــمَّ
🕊🌸عَجـِّل لِوَلیِّکَ
🕊🌸الفَـرَج
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
بزرگۍمیگفٺ↓
تڪیهڪنبهشہـداء'
شہـداتڪیهشانخداسټ؛
اصلاڪنارگـݪبشینےبوۍگلمیگیرے'
پسگݪستانڪنزندگیټ رابایادشہـدآ
#شهیدانه🌷
🍀عکس ارسالی از گل دخترا مون رفتند بهشت زهرا تهران زیارت قبور شهدا،
خوشا به سعادتشون❤️
شفاعت شهدا نصیب همه ی شما عزیزان🌱
#عکس_استوری
#تولید
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از زیبایی های مسیر پیاده روی اربعین🥺🥺
🖤من واست سر میدم
جونمو آخر میدم
🖤بابی انت و امی
پدر ومادر میدم
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
شهيد اسماعیل هنيه با اصرار به زیارت مزار شهید سلیمانی در کرمان رفت و این نامه را به خط خود نوشت و بر مزار گذاشت.
حان اللقاء ". وقت دیدار رسیده ...
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
میگن با هرکسی دوست بشی
شکل وفرم اونو میگیری
فکرشوبکن اگه
باخدا
دوست بشی
چه زیبا
شکل میگیری
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
سخت است
از همه "بابایت"
یک سربند
و یک قاب عکس
بماند!
#یا_رقیه
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
❣قسمت هجده 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ✨کیف کوچکش را برداشت، بست به کمرش. بعد عکس آیت الله سیستانی را د
❣قسمت نوزده
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
✨به پهلو دراز کشیده بودم. از در موکب، خیابان را تماشا می کردم. فقط پاها را می دیدم که تند و تند رد می شدند از جلوی چشم هایم.
🍁انواع پاها را تماشا می کردم؛ پاهای پیر، جوان، زن، کودک، مرد، برهنه، با کفش، با جوراب.
هر پایی ماجرا داشت. به آن ماجراها تخیل می ورزیدم. بیشتر خیالم سراغ پاهای برهنه می رفت که بر ریگ و جاده داغ، روان بودند. چند دقیقه گذشت. به پاهای تاولی خودم نگاه کردم، احساس کردم کمی باید نزدیک ترشان کنم به باد پنکه.
سر و گردنم را روی کوله محکم کردم. چشم هایم را بستم. خیالم را چرخاندم به تاریکی ترمینال رشت. در تاریکی، دنبال صداها گشتم. گوشم پر شد از کلمات قیام و قیامت. ولی من می خواستم ریز بشوم در اربعین.
به قول آن پیرمرد خودم را حفاری کنم تا چیزی از اربعین پیدا کنم، ولی تاریکی ترمینال تمام سلول های مغزم را پوشاند. مجبور شدم غلت بزن، چشم هایم را باز کنم؛ خیابان و پاهای رونده را از یک زاویه دیگر ببینم.
اربعین؛ یعنی جنبش، حرکت و تفکر پایی که می ایستد و پایی که می رود؛ برخلاف عاشورا که دست نشانه می شود، چون دست یاری می کند، مشک را پر می کند، شمشیر می زند و بالاخره بریده می شود و می افتد زمین. خواستم همین جمله را در گوشی ام یادداشت کنم. تنبلی کردم. البته گوشی ام هم شارژ نداشت.
به کارکرد معنایی دست و پا بیشتر فکر کردم؛ مخصوصا به پا، سخت درگیرش بودم. معنایش غلیظ شده بود برایم؛ احساس کردم در هر موقعیتی یکی از اعضای بدن فعال می شود و همراه مغز شروع می کند به اندیشیدن. در پیاده روی اربعین چون کف پا با زمین، مخصوصا با سرزمین بلا، انس می گیرد، پس مبتلاتر می شود؛ بهتر می تواند فکر کند. و چه بسا اصلا پا می تواند فکر کند، چون قیامت متوقف است بر آن.
گردنم درد گرفت. کوله را زیر سرم جابه جا کردم. خمیازه افتاد روی چشم و دهانم. می خواستم چند دقیقه چُرت بزنم. یاد شروع سفر افتادم. با خود گفتم: چرا من در آن فضای نیمه تاریک ترمینال، به جای سوار اتوبوس های اصفهان شدن، سر از اتوبوس های مهران درآوردم؟ چرا از کسی نپرسیدم کجا می رود؟ چرا در اتوبوس فورا خوابم برد؟ چرا توی راه پیاده نشدم، وقتی اتوبوس نگه داشت؟ چرا از مهران برنگشتم به اصفهان؟ این سوال ها گیجم کرد.
به رازهایی فکر کردم که پیرمرد گفته بود: رازهای اربعین. رازهای اربعین من در آن تاریکی بود. مدام می خواستم خیره شوم به آن تاریکی، ولی انگار چیزی منصرفم می کرد. دوباره خیره شدم به خیابان؛ انتظار داشتم ساق پایی را ببینم که به من جان و قدرتی بدهد که بپرم از سر جایم. ولی چند دقیقه که گذشت حس کردم ساق های اربعینی فرقی ندارند با هم. چند تا از اینها تاول زده اند؟ شروع کردم به شمردن شان. به چهل که رسیدم خسته شدم. دوباره ریز شدم در معنای اربعین؛ یاد حدیث قدسی افتادم که سال ها پیش که در نمازخانه کتابخانه و نمی دانم به چه دلیلی آویزان شده بود: گلِ آدم را با دستان خودم در چهل روز سرشتم. من هر وقت چشمم به این جمله می افتاد، گل کوزه گری که آفتاب چهل روزه خورده فیلم می شد در ذهنم؛ از روز اول تا چهلم. ولی الان چهل، چیز دیگری بود؛ چهل، اربعین نبود ولی تنه می زد به آن.
احساس می کردم باید طینتم را دوباره خیس کنم، بیندازم جلوی آفتاب تا خداوند دوباره ورز بدهد؛ بدمد از روحش در من.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_بازی
مرور خاطرات هیئت نوجوانان
وقتی پای بچه ها برای روضه در میون باشه ، این روضه ، حال و هوای دیگری دارد...
👈یک روز دیگر باقی مانده تا شروع هیئت ، منتظرتونیم
زمان محفل دخترانه:
شنبه تا دوشنبه ؛۱۳_۱۵ مرداد
زمان محفل پسرانه :
سه شنبه تا پنجشنبه، ۱۶ - ۱۸ مرداد
همزمان با نماز و مغرب و عشا
مکان:
میدان فردوسی ، مسجد آمسیح
🔴 در برکت هیئت سهیم باشیم ..
💳شماره کارت جهت کمک های نقدی
۶۰۳۷۷۰۷۰۰۰۲۳۳۲۵۸
📌 به نام قرارگاه جهادی سابقون
بنیاد فرهنگی بسوی ظهور
انتشار دهید
#گزارش_هیئت
#هیئت_نوجوانان_شهدای_گمنام_گلپایگان
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
- گفتـمخـدایا :
ازبیـناونهمـه گـناهیکـهکـردم
کدومرومیبخـشی (: ؟
گفـت : اناللّٰهیغـفرالذنـوبجمیعـا !
همشـو ؛ توفقطبیـا 🥲.
83.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمان شهدا🌷
به راهی است که
از خود به یادگار گذاشته اند...
اما چشم ما🍃
به روزی است که با
آنان رو برو خواهیم شد...
🔸..رفیق؟!
یه جوری زندگی کن که پیش امام حسین، سَرت پایین نباشه..
#کلیپ_تولیدی از عزیزان دهه هشتادیمون
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومٺ را ميڪشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
#آقاجآݩ_یہ_نیم_نگاهےبہ_مابینداز
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
بسوی ظهور🌱
❣قسمت نوزده 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ✨به پهلو دراز کشیده بودم. از در موکب، خیابان را تماشا می کردم.
❣قسمت بیست
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی و تاول
✨به این کلمات فکر می کردم که ناگهان دو ساق دختربچه ای را دیدم. هوش از سرم پرید؛
🍁خوب نگاه کردم به ساق ها، خوب نگاه کردم به کفش هایی که ساق ها چون ساقه جوانه زده بودند در آن.
بله همان کفش های مشکی و اسپرتی بود که خودم خریده بودم برایش. همان ساپورت سیاه و دامن آبی بود که مادرم خریده بود برای پنجمین سال تولدش. به سختی تا در موکب خزیدم؛ شاید بتوانم دخترک را ببینم.صدایش بزنم. ناگهان غیب شد.
خواستم بروم دنبالش، متوجه نشدم به کدام سمت رفت؟ رقیه بود؟ نه، امکان ندارد رقیه اینجا باشد. چون آخرین خبری که ازش داشتم این بود که سه ماه پیش با فرشته و مادربزرگش خارج شده بودند از ایران و ساکن شده بودند در پاریس.
هر چه چشم چرخاندم، دیگر اثری نبود از آن ساق و کفش و دامن! گوشی را دوباره باز کردم تا عکسی از رقیه را پیدا کنم، با آن کفش و شلوار و ساق هایی که چند ثانیه پیش رد شده بود، تطبیق بدهم. چند دقیقه در گوشی چرخیدم و عکس ها را تماشا کردم تا اینکه شارژ گوشی ام تمام شد.
دنبال پریزی بودم که گوشی را شارژ کنم تا خاموش نشود که پیدا نکردم. از پسر چاقی که مدام می پلکید در اطراف موکب، پریز خواستم. گفت: نیست. ولی فورا رفت، دوری زد و با یک سه راهی آمد داخل. گوشی ام را زد به برق و نشست کنارم تا باد پنکه عرقش را خشک کند. از آن پیرمرد پرسید. گفتم: با من نبود. بعد به پای من نگاه کرد و گفت: مجروح شدی. امام حسین(علیه السلام) جبران می کند.
کم کم حرف های فارسی_عربی ما جوش خورد.
اسمش طعمه بود، بیست و هفت ساله از کویت. وقتی که فهمید من مال شمال هستم خیلی خوشحال شد. چون چندین بار به شمال آمده بود با خانواده اش. چند روزی هم گشته بود در چالوس و بابلسر. خیلی خاطره خوبی داشت. بالاخره انسان، هرجا که باشد و هر دین و مذهبی داشته باشد، نمی تواند غافل شود از عیش و طرب! و خیلی زود تفریح و طربناکی را تبدیل می کند به یک خاطره محکم و ماندگار.
در چنین جایی که کف پای من چاک خورده و توان حرکت ندارم، او از خوشی های چالوس می گوید. آرزو می کند به زودی دوباره برود آنجا.بعد نقل خاطرات شمال، از پدرش گفت که راننده وَن است؛ همیشه بین نجف، کربلا، سامرا، کاظمین و مرز ایران در تردد است. زائرکِشی می کند. خودش هم چون مدت زیادی کمک پدرش بوده، کمابیش می توانست فارسی حرف بزند. از اسم و ازدواج من پرسید. اسمم را که گفتم، گوشی اش را جلو آورد اسم و شماره تلفنم را ثبت کرد. شماره خودش را هم به من داد؛
طعمه جهلاوی! از آن اسم هایی بود که تا صد سال دیگر جوهر می دهد به ذهن آدم که تا فراموش نکنی. زیر لب چند بار تکرار کردم تا غرابتش را بیشتر حس کنم. کمی که رفیق شدیم، از زن و بچه من پرسید که گفتم: زنم پارسال طلاق گرفت، رفت دنبال زندگی خودش. به قول خودش می خواست بازیگر مهمی بشود در دنیا و حتی بدون اینکه خبرم کند رفته بود در یک فیلم کوتاه نقش معشوقه تاجر داستان خوانی را بازی کرده بود که مرتب زن می گیرد و می کشدشان تا بالاخره شهرزاد را کشف کند.
ظاهرا زن من همان شهرزاد بوده. بعدها دیدم در صفحه فیسبوکش افتخار کرده به شهرزاد بودن. و دخترم رقیه را برداشته از ایران رفته، دقیقا هم نمی دانم کجا هستند الان.
طعمه جهلاوی لبخندی زد. جیّد جیّدی گفت. مانده بودم چه چیز این ماجرا جیّد بود برای او؛ حتما شهرزاد بودن اش. ولی زنم هیچ بویی نبرده بود از آن، چون شهرزاد در هر صورت با قصه گویی هم آن پادشاه بیمار مالیخولیایی را درمان می کند هم جان خودش را نجات می دهد. اما این زن من را هم دیوانه کرد به آن رفتارهای عجیب و غریبش.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
گل پسرای دهه نودی و دکور زدن در حد تیم ملی 😍
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#مولا_جانم
برگرد و به نوکر نفسی ناب بده
با آمدنت جلوه به محراب بده...
وقت غم ارباب شده آقا جان
تو دست مرا به دستِ ارباب بده...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan