🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
❣قسمت سه
✨چون دیگر نمی توانستم قدم بکشم دنبال شان؛ چلاق و زمین گیر شده بودم رسما، ولی آن دو نه تاولی در پا داشتند و نه باری بر دوش و نه حتی اعتقاد به کمک به دیگری که من باشم.
🍁البته تاول بود که من را تبدیل کرده بود به دیگری وگرنه وقتی سالم بودم خبری از این مرزها نبود.
بالاخره کار بیماری و ضعف است که همیشه تولیدگر دیگری بوده. حرفم گران آمد به گوش شان. نشنیدند. هر دو تیز و تک مثل بزکوهی راه می رفتند. کمی بعد جلوی موکبی بزرگ و شلوغ ایستادند که آش رشته بگیرند.
البته اینها از اول سفر هر جا هر چیزی می دیدند می رفتند توی صف اش؛ تا آن را نمی چشیدند رها نمی کردند. فقط همین امر، کمی سرعت شان را کند می کرد. هر دو، چند کاسه آش نوشیدند. به من هم گفتند. من اما خودم را مشغول کردم با تاول های ریز و درشت و پوست های ترک خورده.
بعد از آش، چند استکان چای خوردند. دوباره هروله کنان رفتند تا برسند به یک موکب پر زرق و برق دیگر که حلیم می دادند ظاهرا. حمید که شامه تیزی داشت داشت اینجوری بو کشیده بود. من دیگر به این نتیجه رسیده بودم ازشان جدا شوم، چون تنهایی برایم خیلی بهتر بود تا با پای پرآبله بدوم دنبال دو آدم موکب باره.
بدون اینکه چیزی بگویم، خودم را به آرامی کشیدم به گوشه ای. کوله ام را انداختم زمین. نشستم روی یک صندلی پلاستیکی. حمید شکارچی، دانشجوی زراعت بود در اصفهان، و عمو عمران را او در وضوخانه مسجد جامع، شکار کرده بود و به این دلیل رئیس ما آردی ها به حساب می آمد، اما ذره ای جنم ریاست در وجودش نبود. تنها هنرش این بود که خیلی راحت می زد توی صف، نذری می گرفت و خارج می شد.
وقتی دید نشسته ام برگشت سمت من، گفت: بلند شو، تنبلی نکن. باید زودتر برویم برسیم کربلا. تازه آنجا یک موکب باحال می بینم. البته می دانستم آنها هم خیلی علاقه ندارند تا آخر، همسفر من باشند؛ چون من چندبار تذکر داده بودم که نباید کل سفر به خوردن و آشامیدن بگذرد؛ نباید بزنند توی صف. نباید اسراف کنند. همین امر هم بی تاثیر نبود در تبدیل شدن من به دیگری.
با لبخند گفتم: من باید استراحت کنم. پای راستم را کمی بلند کردم تا ببیند: این دیگر نمی آید با من، شما بروید. شده دیگری من.
پوست پارچه شده و خونی را که دید، لب گزید و چیزی نگفت. برای او رسیدن به کربلا موضوعیّت داشت، نه پیاده روی. به ساعتش نگاهی انداخت. مِن مِنی کرد و گفت: ما در عمود نهصد می ایستیم. رسیدی زنگ بزن. خودم می آیم پیدایت می کنم.
گفتم: باشد. ولی من با این اوضاع نمی رسم. اگر ندیدمتان حلال کنید. فقط انصافا رعایت کنید.
دستی کشید به برآمدگی شکمش، با خنده گفت: من دیگر می ترکم. چشم. تا شب نمی خواهم چیزی بخورم. دوست دارم نخورم اما نمی توانم جلویم را بگیرم. چه کار کنم؟
ادامه دارد...
برای مطالعه قسمتهای داستان طوطی و تاول از ابتدا به پیام سنجاق شده رجوع کنید
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
#سلام_مولایمن
🌱روزی که ظهورت بشود قسمت دلها
نور رخت ای ماه بتابد به دلِ ما...
🌱تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه
آن روز دگر شیعه ندارد غمِ فردا
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
11.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆ابتکار یک فلسطینی برای تحریم کالاهای صهیونیستی
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حجاب نشان آزادی من از راه و روش شماست...
چقدر زیبا مفهوم حجاب را میگه
#حجاب
#آزادی
#مظلومیت
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 راه برقراری ارتباط با #امام_زمان عج
حرف زدنه.....
[اللّهم عجّل لولیک الفرج]
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ❣قسمت سه ✨چون دیگر نمی توانستم قدم بکشم دنبال شان؛ چلاق و زمین گیر شده بودم
❣قسمت چهار
#طوطی_و_تاول
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨لبخندی زدم و گفتم: اینجا آمدی تا قدرت تصرّف و تسلط پیدا کنی بر خودت. مکثی کردم و گفتم: آقای شکارچی، از من اگر بدی دیدید حلال کنید.
🍁انگار عذاب وجدان، مردّدش کرده باشد که به دیگری بیاندیشد، گفت: نه، ما باید باهم باشیم. تو جانِ من را نجات دادی.
گفتم: همه ما را خدا نجات می دهد.
دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: نمی خواهیم تنهاتان بگذاریم.
گفتم: من تنهایان را دوست دارم.
انگار گیر افتاده باشد در تله رفتن و ماندن؛ این پا و آن پا کرد.
آن روز وقتی پشت کامیون مخفی شده بودیم، یکی از چرخ های عقبی افتاد توی چاله، ماشین پرید بالا و آمد پایین. کژو مژ شد. کیسه های آرد و ما سه نفر در هم شدیم.
چند ثانیه بعد، احساس کردم در ظلماتِ زیر چادر صدایی می آید؛ صدای خفگی و نفس های بریده بریده. دست کشیدم به کیسه ها. صدایش کردم. میثم گفت دارد خفه می شود. فورا گوشه چادر را تا زدم تا روزنی درست کنم برای نور و هوا؛ دو تا کیسه افتاده بودند روی سینه حمید شکارچی. سریع کیسه ها را کنار زدم. از شانه اش گرفتم، کشیدم بالا. زیر کیسه ها از بس دست و بال زده بود، خیس عرق شده بود.
از کوله ام بطری آب را درآوردم. ریختم روی سر و صورتش. آردِ چشم و صورتش را شستم. کمی آب خورد، چند دهان سرفه کرد تا حالش جا آمد. سرش را از چادر درآورد. با صدای بلند گفت: از حال رفتم. مُردم، دوباره زنده شدم. خدا را شکر که دوباره زنده شدم.
میثم که چندبار با سیلی می زد بهش که به هوشش بیاورد، با خنده گفت: ما قطع امید کرده بودیم ازت.
بهش آب داد. خدا اینجوری مردگان را زنده می کند.
من گفتم: خوش به حالت حمید خان! تو قبل از مردن، حداقل یک بار مُردی.
حمید گفت: خیلی وحشتناک بود. مرگ مثل یک کلاغ گنده بود که من را به منقار گرفته بود، روی درّه ای با خود می برد. ولی من نمی خواستم با آن کلاغ بروم. کلاغ لباس هایم را پاره می کرد.
زد زیر گریه، من و میثم دلداری اش دادیم. بعدش اتفاقاتِ زیادی افتاد. همه مان آن ماجرا را فراموش کردیم.
حمید به پیرمردی که در یک موکب ساندویچ فلافل آماده می کرد نگاهی کرد، گفت: من خیلی دوست داشتم کل مسیر را با شما باشم، ولی می دانی که من باید فردا برسم کربلا. نذر دارم.
گفتم: برو میثم را گم نکنی.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
13.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشگویی ۳۰ سال قبل عارف باللّٰه و انقلابی، مرحوم حضرت آیتالله حائری شیرازی رضوانالله علیه
حوادث دگرگون آخر الزمان
#مقاومت
#انقلاب
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• پذیرفتن، همان نقطهی رهایی از درد است!
هرآنچه که به سمتت میآید،
یا هر خطایی که از جانب خودت سر زده را
بپذیر،
پذیرفتن، نقطهی شروع حرکت به سمت بلوغ و مرزِ رهایی انسان است!
#شروع_تازه
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
👈پاسخ به شبهه
⛔️ شبهه ای در حال دست به دست شدن است
👇👇👇👇👇
‼️دستگاه امام حسین مختص گروهی نیست! همه جور آدمی میتواند در جلسات امام حسین شرکت کنند، شرابخور، بیحجاب و....
👈👈 پاسخ استاد شیخ حسین انصاریان
👇👇👇👇👇
📌مجلس عزای امام حسین علیه السلام پذیرای همه نوع افکار است، اما…
⛔️« نه همه نوع ابزار »
📌شرابخوار هم شاید به مجلس امام حسین بیاید اما…
⛔️« نه با شیشه شراب »
📌قمار باز هم میتواند به مجلس امام حسین بیاید اما…
⛔️« نه با آلات قمار ».
📌آن سگباز و میمونباز هم میتوانند به مجلس امام حسین بیایند اما…
⛔️« نه با سگ و میمون »
📌طبیعتا آن کسی هم که کاشف حجاب است و در خیابانها تننمایی میکند هم میتواند به مجلس امام حسین بیاید اما وقتی به مجلس امام حسین وارد شد…
⛔️ حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه یعنی با سر لخت و یا تن لخت وارد شود.
👌👌پس حتماً باید آداب پوشش را رعایت کند.
📌بله دستگاه امام حسین بزرگ است و پذیرای همه افکار و ادیان است.
👌👌 ولی قاعده و قانون دارد، احترام دارد.
📌همه نوع آدمی حق دارد وارد مجلس امام حسین شود، حتی آن گنهکار هم حق دارد، اما…
⛔️ هیچکس حق ندارد آداب این مجلس را به سخره گرفته و بیحرمتی کند.
⛔️ هیچ کس حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه وارد این مجلس شود و حرمت این مجلس را بشکند و قبح زدایی کند.
⭕️ مهمان حرمت دارد به شرط اینکه حرمت صاحب خانه را حفظ کند ⭕️
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#هیئت_نوجوانان_شهدای_گمنام
https://eitaa.com/shohadaygomnamgolpayegan1402
بسوی ظهور🌱
❣قسمت چهار #طوطی_و_تاول 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨لبخندی زدم و گفتم: اینجا آمدی تا قدرت تصرّف و تسلط پیدا کنی بر
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❣قسمت پنج
#طوطی_و_تاول
✨او نگاهی انداخت به دور و برش. دیگر بدون اینکه چیزی بگوید، رفت دنبال میثم.
🍁میثم هم جوان قد بلندی بود حدود بیست و پنج ساله؛ وقتی که حرف می زد آب از لوچه اش جاری می شد و وقتی می خندید چشم های زاغش می زد بیرون. اصالتا زنجانی بود، ولی در کرج در یک گاوداری مسئولیت شیردوشی را به عهده داشت.
او هم می خواست زودتر برسد به کربلا، در موکب کرجی ها نذرش را که کشتن چند تا گوساله بود ادا کند. حمید هم مثل میثم علاوه بر نذر، در ورودی کربلا قراری هم داشت با نامزدش که با یک کاروان دانشجویی از تهران آمده بود؛ به همین دلیل به آب و آتش می زد که عبور کند از مرز، زودتر پیاده روی کند، برسد به آنجا.
اهداف ما سه فرق اساسی داشت با هم؛ البته باید بگویم اهداف آن دو نفر، چون من بلیط جای دیگر را گرفته بودم. هدف و مقصودم در جایی دیگر مانده بود. اینجا هدفی نداشتم، بلکه خودم بودم و خودم. دویدن و به آب و آتش زدن مال آدم های هدفدار است؛
آدم های مثل من باید راه بروند، آرام و با طمأنینه؛ چه بسا، هدف شان همین راه باشد یا در راه بودن.
آنها که فاصله گرفتند از من، نفسی کشیدم. یک چای ایرانی با طعم بِه لیمو از موکب دامغانی ها گرفتم. روی همان صندلی نشستم، جرعه جرعه نوشیدم. کمی فکر کردم. چون در این یکی دو روز هیچ مجال نکرده بودم بیاندیشم به چیزی.
من زمانی می توانم بگویم هستم که به چیزی بیاندیشم. اگر به هر دلیلی نتوانم بیاندیشم، احساس خالی بودن می کنم و حتی احساس نبودن.
وقتی در مهران از اتوبوس پیاده شدیم، من هنوز منگ و مُردّد بودم. نمی دانستم چه کار کنم. از یک طرف احساس می کردم باید ادامه بدهم، از طرفی چون مدارک همراهم نبود با خود می گفتم: باید برگردم بروم دنبال طوطی.
گیرافتاده بودم بین آمدن و طوطی! در این گیر و دار با حمید و میثم آشنا شدم.نقطه اشتراک همه ما نداشتن مدارک و جواز عبور بود؛ همین نقطه، وزنِ آمدن را سنگین تر کرد. اما وقتی از مرز عبور کردیم و آرد و خمیرمان را شستیم، آن نقاط مشترک از بین رفت. بی معنا شد. باید چیز دیگری را جایگزینش می کردیم که نیافتیم.
آخر جای خمیر تُرش را چه چیزی می گیرد؟ البته اگر تلاش می کردیم شاید چیزی را پیدا می کردیم، ولی من شخصا همیشه خلوت و تنهایی را ترجیح می دادم بر ازدحام و هیاهو که از جمع های مکسّر ترشح می کند، وگرنه جمع های سالم دست خدا را به همراه دارد و تعرّضی به فردیّت تو ندارد.
آنها که از من جدا شدند، دوباره ذهنم رفت سمت طوطی. برای بار دوم کف پاهایم را چرب کردم. درد سوزنی کف پایم وقتی کمی تسکین یافت، خمیازه هایم شروع شد. بخار خواب کرخت ام کرد. نمی توانستم همان جا بخابم. خودم را کشاندم به یک موکب کوچک و خلوت که چای و لبلبی(نخود پخته) سرو می کرد. کوله را تکیه دادم به دیوار، دراز کشیدم. سرم را گذاشتم روی کوله.
دو پایم را گرفتم سمت پنکه ای که با دور تند می چرخید تا هوای دم کرده موکب را جابه جا کند. چند دقیقه ای نگذشته بود که چشم هایم گرم شد.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
💥خانم بدحجاب همراه سگش تو صف نذری ایستاده بود که خانمای دیگه بهش تذکر دادن
💥یه نفر از تو جمعیت داد زد:
این مجلس درش برای همه بازه حتی بیحجاب و شرابخوار...
💥تا اینکه مادر پیری گفت:
پس امام حسین بیخود شهید شد؛ چون یزید ایرادی نداشت!
💥فقط یه کم مست و زن باز و سگ باز بود...
#کمی_تفکر
═━━⊰❀⊱━━═━
❀🇮🇷 ↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹آیا می دانستید ۳۰ تیرماه روزی است که صدام حسین توسط شهید عباس دوران تحقیر شد ؟
#شهیددوران
═━━⊰❀⊱━━═━
❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan