ن خونشو می خورد منتظر بود که نطق طولانی پدرش تموم بشه،
آقای خادم یک مرتبه خودشو در مقابل چند جفت چشم که بهش خیره شده بودن دید،
خانمش آستین کتشو گرفت و کشید و یک چیزی آروم در گوشش گفت، خادم یک شیرینی بزرگ برداشت و یکجا گذاشت دهنش و با عجله جویید و قبل از اینکه قورت بده ادامه داد: نه واقعاً میگم خوشم اومد، خیلی شایسته است. به به چه دختری! اصلاً همین که دختر ایرج خان و نوه ی آقاجان هست برای این انتخاب کافیه.
و در حالیکه دست می کشید دور دهن آغشته شده به شیرینی و پاک میکرد ادامه داد، من فکر کنم شوهر سابق ایشون لیاقت نداشته که همچین دختری رو برای خودش نگه نداشته راستی اختلاف شما سر چی بود که طلاق گرفتین؟
و ما همینطور نگاهش کردیم خودش منتظر نشد و ادامه داد، کاش ما زودتر به شما برمی خوردیم، آخه ایرج خان شما خودت وارد این کارا هستی بدبختی ما ملت لق لق حرف مردمه،
فردا می شینن میگن رفته برای پسرش زن بیوه گرفته نمی دونن که بعضی از همین زن ها چقدر بهتر از آب در میان، میشن زن زندگی اصلاً بسازترن،
آقای خادم همینطور که حرف می زد در چشم من کوچک و کوچکتر می شد و میزان شعور و فهمش دستم میومد، و اون ترسی که ازش به دلم بود ریخت،
مهی یکم خودشو جابجا کرد و دست منو محکم گرفت، چون فکر می کرد دارم عصبی میشم.
با اعتراض گفت: آقای خادم با همه ی احترامی که برای شما قائل هستم نفهمیدم موضع شما چیه اگر اینطوری حرف بزنین ما سه نفر نمی فهمیم،
به اندازه ی شما باهوش نیستیم، ولی احساس کردم یکی به نعل می زنین یکی به میخ، اولاً بهتون بگم آوا اصلاً قصد ازدواج نداره شما سرزده اومدین قدمتون روی چشم ولی حرف حساب دو کلمه است،
بفرمایید خلاص، ما هم خواستیم جواب میدیم نخواستیم بهتون میگیم بدون رو دروایسی.
جهان فوراً گفت: خانم ما اومدیم خواستگاری خب معلومه که می خوایم برای همین اومدیم، بابا عادت دارن زیاد حاشیه میرن، ولی دیگه میریم سر اصل مطلب،
مهی گفت: درسته حرفاشون متین ولی گاهی آدم ناخواسته از کلماتی استفاده می کنه که خب ممکنه شأن طرف مقابل رو پایین بیاره من که می دونم آقای خادم.
خادم حرف مهی رو قطع کرد و گفت: سرکار خانم به جون هر پنج تا بچه ام به اون امام رضا که هر سال میرم پابوس و پنچاه تا گوسفند نذرش می کنم و برمی گردم از حرف مردم می ترسم،
من یک دونه پسر دارم با هزار تا امید و آرزو، اون صاحب اصلی اموال منه دخترا که دخترن شوهر می کنن و میرن شما بگو خواهر من حق ندارم پامو جای سفتی بزارم؟
بابا گفت: جناب خادم حق دارین کی گفته ندارین، منظور خانمم اینه که برین سر اصل مطلب که ما هم بفهمیم شما نظرتون چیه؟ اصلاً چرا در خونه ی ما رو زدین؟
گفتم: بابا این چه حرفیه
آقای خادم درست میگن من متوجه هستم، ایشون دارن رک و راست حرف می زنن،
این طور که فهمیدم آقا جهان به اصرار اونا رو آوردن و حالا توی معذوریت اخلاقی قرار گرفتن،
خادم خنده ی بلندی کرد و گفت: البته به خدا وقتی شما رو دیدم به جهان حق دادم ولی…
گفتم: ولی من زن بیوه ام قبلاً شوهر داشتم و بچه ام مرده، پس از نظر شما دیگه من هیچ حق و حقوقی ندارم، اما مردی که باهاش زندگی می کردم حق داره هر چقدر دلش می خواد زن بگیره،
تازه دخترای جوونشون رو میدن و خیلی هم خوشحالن و از حرف مردم نمی ترسن، و اون مرد بازم حق داره اون زنم طلاق بده و بعدی رو بگیره و بازم بهش زن میدن، بدون اینکه آب از آب تکون بخوره، و کسی پشت سرشون حرف بزنه،
اما زنی که قبلاً ازدواج کرده باید نهایتش زن یک مردی بشه که هفت، هشت تا بچه داره تا از اونا مراقبت کنه درسته؟ برای همین آقای خادم کاش قبل از حرفایی که زدین نظر منو می پرسیدین چون من اینطوری فکر نمی کنم،
الانم به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم.
جهان با صدای بلند گفت: ای بابا اصلاً چرا دارین این حرفا رو می زنین من حرفامو به بابا زدم برام مهم نیست که تو قبلاً ازدواج کردی اصلاً چیکار داریم به کسی بگیم؟
خادم گفت: آره منم می خواستم همینو بگم آقاجان و خانمش که خبر نداشتن، می مونه یک سعادت خانم باید بهش بگین دروغ گفتین و بزنین زیر حرفاتون، سعادت بدونه، انگار همه ی دنیا می دونن و ما دیگه نمی تونیم سرمون رو توی مردم بلند کنیم، اینطوری می تونیم با شما وارد مذاکره بشیم،
کی گفته شما حق ندارین من از حرف مردم می ترسم.
احساس کردم خادم از جهان چشم می زنه و با اینکه راضی نیست می خواد کاری کنه که ما قبولشون نکنیم، چون همه ی حرفای توهین آمیزش رو در قالبی محترمانه داشت به خورد ما می داد و اونقدر نادون به نظر نمی رسید که ندونه داره چرت و پرت میگه.
گفتم: همچین چیزی محاله من حرفم رو پس نمی گیرم چون دلیلی برای این کار ندارم،
بابا گفت: آقای خادم پدر من می دونست که آوا ازدواج کرده، من نخواستم مدتی که توی روستا زندگی می کنه کسی نگاه بدی به آوا داشته باشه فقط همین،
اما ازدوج کردن و طلاق گرفتن که ننگ و عار نیست، دزدی که
نکردیم از کسی پنهون کنیم، شما هم اگر ناراحت هستین ما اصراری به این وصلت نداریم،
نشستم و از صحبت کردن با شما لذت بردیم و یاد روزای قدیم کردیم همین خودش خوبه،
خادم گفت: دیدی گفتم ایرج خان شما هم از حرف مردم می ترسین،
بابا با بی حوصلگی گفت: ببینین دوست عزیزم آوا واقعاً حال روحی خوبی برای ازدواج نداره حتی اگر شما اصرار کنین جواب ما منفی هست،
جهان برآشفته شد و گفت: ایرج خان خواهش می کنم بابا که منظوری نداشت داریم حرف می زنیم شاید به یک نتیجه ای برسیم اینطوری بگم من برای بابا کار می کنم ولی آدم مستقلی هستم از اون پسرا نیستم که بخورن و بخوابن وخرج کنن و از باباشون توقع داشته باشن، بابا میدونه من زحمت می کشم،
پس می تونم برای خودم تصمیم بگیرم،
خادم خندید و گفت: البته از امکانات پدر استفاده کردن گردن آدم رو کلفت می کنه.
و من که داشت حالم از این بحث نفرت انگیز بهم می خورد مثل روزهای قبل رفتم توی لاک خودم، حس کردم خون توی رگ هام جریان نداره،
دلم می خواست بی احترامی خادم رو جواب می دادم و از خونمون بیرونشون می کردم، یادم اومد همه ی این بلاها رو مهران سرم آورده بود، و یاد زندگی که با اون داشتم افتادم چیزایی که فکر می کردم مال منه و بهش دلبسته بودم و وسایلی که با ذوق و شوق با هم خریده بودیم حالا مال زن دیگه ای شده.
یاد وقتی افتادم که مهران سرم داد می زد و می گفت: مهی راست میگه تو بی عرضه ای، به روزهایی که دست سوگل رو می گرفتم و می بردم پارک تا بازی کنه و خنده های از ته دل اونو به یاد آوردم وقتی از سرسره پایین میومد و با خوشحالی می گفت: مامان دو تا سوار بشم، و من با اینکه سنگین شده بود بغلش می کردم و می ذاشتمش بالای سرسره، کاش مهران همونی که نشون می داد بود،
کاش زندگیم رو ازم نمی گرفت
کاش سوگلم زنده بود اونوقت می تونستم با به آغوش کشیدن اون هر غصه ای رو تحمل کنم،
در همون حال صورت خادم رو می دیدم که دهنش باز و بسته میشه، و به دلم وحشت می انداخت،
جهان جوش آورده بود و حتی مادر جهان رو می دیدم که داره حرف میزنه،
مهی عصبانی بود و سرشو گرفته بود توی دستش و انگار بابا داشت اونو آروم می کرد، نمی فهمیدم چه خبر شده خونه دور سرم می چرخید، و باز سوگل رو دیدم داشت گریه می کرد و منو می خواست،
توانی در خودم نمیدیدم، مضطرب شدم و دستهامو برای گرفتش دراز کردم و همینقدر فهمیدم که از روی مبل افتادم زمین و دیگه چیزی یادم نیست،
وقتی چشمم رو باز کردم به دستم سرم وصل کرده بودن و فقط مهی بالای سرم بود،
هراسون پرسیدم کجان؟
مهی گفت: خوبی؟ بهتری؟ وای منو کشتی
سرمو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم و پرسیدم رفتن؟
گفت: آره گورشون رو گم کردن و رفتن، مرتیکه احمق ما رو بگو چقدر بهشون عزت و احترام گذاشتیم،
گفتم بابا کو؟
گفت رفته اورژانس رو رد کنه بره در رو ببنده الان میاد،
گفتم: چی شد دعوا کردین؟
گفت: بزار حالت جا بیاد فشارت افتاده بود، الان گرفتن و گفتن حالت خوبه و ضربان قلبت هم منظم شده باید میرفتن سر مریض دیگه من مراقبت هستم.
اینطور که مهی و بابا برام تعریف کردن، جهان از حالت من بشدت ناراحت شده بود و با خادم جر و بحث کرده بودن و وقتی من می خورم زمین و از حال میرم بابا ازشون خواهش می کنه که برن و این طوری خونه رو ترک می کنن.
در حالیکه جهان اصرار داشته منو برسونه بیمارستان ولی بابا به اورژانس زنگ می زنه،
مهی در حالیکه سرشو گرفته بود و فشار می داد گفت: ایرج به خدا منم دیگه حوصله ی این آدم ها رو ندارم بهت نگفتم راهشون نده؟ نگفتم این که بی خبر اومدن یعنی میخوان ما رو غافلگیر کنن؟
دیگه کسی رو راه نده توی خونه خواستگاری یعنی چی؟ بزار آوا خودش یکی رو پیدا کنه،
گفتم: آوا خودش یکی رو پیدا کنه؟ چی داری میگی مهی؟ مگه من دنبال کسی می گردم؟ از همه ی مردا حالم بهم می خوره، بابا اومد دستم رو گرفت و گذاشت روی لبشو بوسید.
بعد کنارم نشست و گفت: بابا جان زندگی همش در حال تغییره ما که نمی دونیم خدا برامون چی خواسته منم فکر کردم پسر خادم باید مورد خوبی باشه تا توام خوشبخت بشی.
گفتم: من دیگه خوشبختی رو در این چیزا نمی دونم چون ازش خیلی فاصله دارم.
روز بعد وقتی از سر کار برگشتم مهی سر درد شدیدی داشت و توی اتاقش پرده ها رو کشیده بود و از درد به خودش می پیچید، می گفت با اینکه داروهامو خوردم ولی بازم سرم درد میکنه،
من می دونستم که اون به خاطر استرسی که شب قبل بهش وارد شده بود سر درد شده، تا اونجایی که می تونستم بهش رسیدم و بعد ظهر هم سرکار نرفتم تا بابا برسه،
به زور چند قاشق سوپ خورد انگار حالش بهتر بود، منو نگاه کرد و گفت: هیچ فکر می کردی یک روز با دست خودت به من غذا بدی؟ گفتم: حالا وقت این حرفا نیست تو رو خدا خوب شو من تازه مادر دار شدم نمیخوام از دستت بدم.
گفت سر درد تا حالا کی رو کشته که منو بکشه؟
گفتم: می خوام برات یک دوست بیارم،
خندید و گفت: وای پس وضع
خوش قلب ترین
انسانها کسانی هستند
که از خوشبختی دیگران
احساس خوشحالی و آرامش می کنند..
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://zil.ink/bettiabaei
_🍃🌸🍃________
💠
یکی ازبزرگان نقل فرمود: وقتی پدرم را در خواب دیدم، پرسشهایی از ایشان نمودم،ارواحی که در عالم برزخ معذبند عذاب و سختیهای آنها چگونه است؟در پاسخ فرمود آنچه برای توکه هنوزدرعالم دنیا هستی میتوان بیان کردبه طور مثال هرگاه در دره ای از کوهستان باشی و از چهار سمت کوههای مرتفعی که هیچ توانایی بر بالا رفتن آنها نباشد و در آن حال گرگی هم تو را دنبال کند و هیچ راه فراری نباشد آیا خیراتی که در دنیا برای شما انجام دادهام به شما رسیده و کیفیت بهرهمندی شما از خیرات ما چگونه است؟فرمود: بلی تمام آنها به من رسیده هر گاه در حمام بسیار گرم پر از جمعیتی باشی که در اثر کثرت تنفسی و بخار و حرارت، نفس کشیدنت سخت باشد در آن حال گوشه درب حمام باز شودونسیم خنک به تو برسد چقدر شادوراحت میشوی؟چنین است حال ما هنگام رسیدن خیرات شما.چون بدن پدرم را سالم دیدم و تنها لبهای او رازخم دار چرک وخون بود از آن مرحوم سبب زخم بودن لبها پرسیدم،در پاسخ فرمود: تنها علاج آن به دست علویه مادر شما است؛ زیرا سبب آن اهانتی بود که در دنیا به او مینمودم و چون نامش سکینه است هر وقت او را صدا میزدم خانم سکو میگفتم و او رنجیده خار میشد و اگر بتوانی او را از من راضی کن امید بهبودی است ناقل فرمود: این مطلب را به مادرم گفتم،در جواب گفت: بلی پدر شما هر وقت مرا صدا میزدمیگفت خانم سکو و من سخت آزرده و رنجیده خاطر میشدم ولی اظهار نمیکردم،به احترام ایشان چیزی نمیگفتم،الان حلال نموده،از صمیم قلب برایش دعا میکنم📚داستانهای شگفت شهیددستغیب
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🆔https://zil.ink/bettiabaei
💐 از آیت الله ميرزا جواد آقا ملکی تبریزی سوال کردند:
▪️آقا! چطور میشود یک عدّه در ماه مبارک رمضان از این ماه خسته میشوند و منتظرند زود تمام شود، اما یک عدّه به آن عشق میورزند؟
▪️فرمودند: برای اینکه آنها در ماه رَجَب المُرَجَّب از گناه پاک نشدهاند. 🌧
#مراقبات_ماه_رجب
🆔https://zil.ink/bettiabaei
1_3139473264.mp3
3.31M
#پادکست؛ حواستو جمع کن!
💫💫💫💫💫
🎙استاد شجاعی
✔️ یک روش ساده و عالی :
☜ که کمک میکند کم کم در نماز "#حضور_قلب" پیدا کنیم
#نماز
#حضور_قلب
#استاد_شجاعی
💐💐💐💐💐
🆔https://zil.ink/bettiabaei
1_2932235890.mp3
467.3K
✨🍃کلیپ صوتی|پیشنهاد ویژه دانلود😍
🔴👈دلت را صندوق پول هایت نکن !
💐🎙آیت الله ناصری رحمت الله علیه
#درس_اخلاق #تهذیب_نفس
✅ارسال به دیگران فراموش نشود🙏
═══✼🍃💖🍃✼══
🆔https://zil.ink/bettiabaei