eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
949 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴جبر و اختیار ♦️امرٌ  بین الأمرین آنچه از کلام امامان معصوم علیهم السلام به دست می‌آید، آن است که افعال ما نه به صورت جبری صورت می‌گیرد و نه از روی تفویض،‌ بلکه امر سومی غیر از این دو امر وجود دارد که از آن به «امرٌ بین الأمرین» تعبیر نموده‌اند و مراد از آن، مخلوط و آمیزه‌ای از جبر و تفویض نمی‌باشد و این‌گونه نیست که انسان در برخی افعالش مجبور باشد و برخی دیگر به او تفویض شده باشد، بلکه مقصود از امرٌ بین الأمرین، حقیقتی ورای جبر و تفویض است که در برخی از روایات اهل بیت علیهم السلام تبیین گشته و در مورد آن توضیح داده شده است. مردی از امام صادق علیه السلام  پرسید: أَجْبَرَ اللَّهُ الْعِبَادَ عَلَى الْمَعَاصِي؟ قَالَ: لَا. قُلْتُ: فَفَوَّضَ إِلَيْهِمُ الْأَمْرَ؟ قَالَ: قَالَ: لَا. قَالَ: قُلْتُ: فَمَا ذَا؟ قَالَ: لُطْفٌ مِنْ رَبِّكَ بَيْنَ ذَلِكَ. آيا خداوند بندگان را به گناهان اجبار كرده است؟ امام علیه السلام  فرمودند: خير. گفتم: امر را به آن‏ها تفويض كرده است؟ راوى گفت: آن حضرت فرمودند: خیر. راوى مى‏گويد: گفتم: پس چيست؟ امام علیه السلام  فرمودند: لطفى از پروردگارت ميان آن دو. در این حدیث شریف، امام صادق علیه السلام از امرٌ بین الأمرین به لطف الهی تعبیر نموده‌اند؛ چراکه خدای متعال ضمن این‌که بندگان را مجبور نکرده و به آن‌ها آزادی و اختیار داده، آنان را به حال خودشان نیز رها نکرده است و این، لطفی است که خداوند در حقّ خلق نموده است. در حدیث دیگری امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْخَلْقَ فَعَلِمَ مَا هُمْ صَائِرُونَ إِلَيْهِ وَ أَمَرَهُمْ وَ نَهَاهُمْ فَمَا أَمَرَهُمْ بِهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَقَدْ جَعَلَ لَهُمُ السَّبِيلَ إِلَى تَرْكِهِ وَ لَا يَكُونُونَ آخِذِينَ وَ لَا تَارِكِينَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ. همانا خداى تعالى خلق را آفريد و آيندۀ آنان را مى‏دانست. آنان را امر و نهى كرد و راه و وسيلۀ عمل به چيزى را كه به آن‏ها امر كرده و نيز راه و وسيلۀ ترک آنچه را نهى كرده در اختيارشان قرار داد و آن‏ها [به كارى‏] اقدام يا آن را ترک نمى‏كنند، مگر به اذن خداى تعالى. طبق این حدیث شریف نیز خدای تعالی، هم اسباب انجام دادن تکالیف را در اختیار بندگان قرار داده و هم وسیلۀ ترک آن را برایشان مهیّا نموده است، پس آن‌ها را مجبور به چیزی ننموده است. از طرف دیگر انجام دادن یا ترک تکالیف را به اذن خویش مشروط نموده است. نه به این معنی که خداوند افعال را ایجاد می‌کند،‌ بلکه به این معنی که وقتی بنده‌ای با وجود تمام شرایط بخواهد کاری را انجام دهد، خدای تعالی می‌تواند مانع ایجاد آن گردد. پس چیزی از سلطنت و ارادۀ خداوند متعال بیرون نبوده و هر چه صورت می‌گیرد به اذن اوست. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ سجده بغلی❤️🌹 کسی چه میدونه؟! شاید خدا هم تو ، اینجوری بغلمون میکنه که بعد نماز، انقد آروم‌ میشیم. 🍀🍀🍀🍀🍀 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝نکته‌ی امروز 💝 ‌ ‌ وقتی افکار خوب در سر بپرورانیم، احساسی خوب می یابیم. وقتی احساسی خوب بیابیم، انتخاب هایی خوب داریم. وقتی احساسی خوب داشته باشیم و انتخاب هایی مطلوب،تجربه های نیکو را به زندگی مان فرا می خوانیم. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🔷🪴🔷🪴🔷🪴🔷🪴🔷 🔆پاداش هدايت و ارشاد ⚡️امام حسين (ع ) از مردى پرسيد از اين دو كار كدام را بيشتر دوست دارى ؟ ⚡️ 1- شخصى تصميم بر كشتن مسلمان ناتوانى را دارد، او قادر بر دفاع نيست آيا نجات آن مسلمان را بيشتر دوست دارى يا 2- شخصى از دشمنان قصد گمراهى او را از راه راست گرفته است ، و تو مى خواهى آن مسلمان را از بن بست نجات دهى و با ادله و بيان قاطع آن دشمن بى دين را طرد كنى و به آن مسلمان آسيب دينى نرسد؟ ⚡️آن مرد گفت : بلكه من نجات آن مؤمن را از انحراف آن دشمن ناصبى ، بيشتر دوست دارم ، چرا كه خداوند در قرآن (32 مائده ) فرموده : و من احياها فكانما احيا الناس جميعا: ⚡️و هر كس انسانى را از مرگ رهائى بخشد چنان است كه گوئى همه مردم را زنده كرده است . امام حسين (ع ) سخنى نفرمود، گويا با سكوت خود انتخاب آن مرد را پذيرفت و امضاء كرد. 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید: داستان یک مادرم 🧕❤️ قسمت بیست و هفتم - منظورت چیه ؟ این چه حرفی بود زدی به اون چه مربوطه؟ ... یکم ترسید و گفت : نه منظورم اینه که که اون مراقبه ... چه می دونم ؛؛؛ خودش میگه من مراقبم و حواسم بهت هست .... گفتم : نه نمیشه بریم می ترسم برات اتفاقی بیفته ..... یلدا دیگه حرفی نزد ، ولی رفت تو هم ؛؛ و منم از این حرف یلدا خوشم نیومد و حالم گرفته شده بود .... حاج خانم دوباره اومد و پرسید : حاضرین ؟ طیبه هم اومده ... بریم ؟ گفتم : راستش حاج خانم خودتون که می دونین من می ترسم برای یلدا اتفاقی بیفته ... طیبه هم هست یک وقت چیزی متوجه بشه و دیگه نتونم توضیح بدم اجازه بدین ما نیایم .... گفت : نه چیزی نمیشه اونجا که ما میریم خلوته دور و برمون کسی نیست ؛؛ بچه ها می تونن بازی کنن و یک کم هوا بخورن ... سرسختی نکن توکل کن به خدا انشالله چیزی نمیشه ؛؛ مادر نمی شه که همیشه این طفل معصوم ها رو اینجا حبس کنی ؛؛ .... امیر و علی هم به دامن من چسبیده بودن و می گفتن : مامان تو رو خدا بریم ... تو رو خدا ... مامان ؛؛ مامان بزار بریم ؛؛ به یلدا نگاه کردم انگار بچه ام دلش خیلی می خواست .... با وجود اینکه به خاطر طیبه و شوهرش دلم رضا نبود قبول کردم ..... یلدا با خوشحالی از جاش پرید و رفت که حاضر بشه تا من بچه ها رو حاضر کردم اون کلی به خودش رسیده بود ..... این جور حرکات رو از اون ندیده بودم ... امیر زودتر لباس پوشید و اجازه گرفت رفت پیش مصطفی ... من کمی میوه و آجیل برداشتم و لباس گرم برای بچه ها .... و راه افتادیم .... حاج خانم جلو نشست و من و بچه ها عقب ... خیابون ها خیلی شلوغ بود و من یلدا رو ، رو به خودم گرفته بودم که مشکلی پیش نیاد ... از یک جاده ی خاکی پیچیدیم که انتهای اون یک یاغ زیبا و سرسبز بود کنار رودخونه ای پر آب و زیبا ... و یک رستوران تمیز و قدیمی از پله های سنگی پایین رفتیم و نزدیک رود خونه روی دوتا تخت بهم چسبیده ؛؛ زیر انداز رو پهن کردیم و مصطفی و شوهر طیبه وسایل رو آوردن .... امیر و علی از راه نرسیده با پسر طیبه شروع به بازی کردن و مصطفی رفت تا غذا سفارش بده طیبه و شوهرش هم رفتن کنار رودخونه ...... من مدت ها بود که این جور جاها نیومده بودم .... دلم باز شده بود و با ولع اطراف رو نگاه می کردم ... یلدا در حالی که سعی می کرد به کسی نگاه نکنه کنار من و حاج خانم نشسته بود ..... حاج خانم گفت : یلدا جان ؟ گفت : جانم حاج خانم ..... گفت : جانت سلامت ؛؛ دخترِ خانم من ... عزیزم تو چرا نمیری بگردی ؟ یلدا به من نگاه کرد و گفت : نه همین جا خوبه .....
حاج خانم گفت : میشه یک کم باهات حرف بزنم ؟ گفت : بفرمایید خواهش می کنم ... حاج خانم دست یلدا رو بین دو دستش گرفت و گفت : با نگاه نکردن کار تو درست نمیشه تو باید بدونی که اون چیزی که تو می بینی دورن آدمهاست پس آسیبی به تو نمی رسونه با شجاعت و افتخار اونو ببین و باهاش روبرو بشو ..... تا کی می خوای کسی رو نگاه نکنی ؟ نترس به نظر من تا وقتی که می ترسی مشکل تو حل نمیشه ..... تو همیشه هر چی دیدی ترسیدی . خوب حالا که می دونی تو بنده ی خاص خدایی چرا می ترسی؟ ... یلدا جان ... امتحان کن ,, یک بار خودت برو و با زندگی روبرو شو ؛؛ تو می ترسی .... مامانت برای این که به تو آسیبی نرسه بیشتر از تو می ترسه ؛؛ ... دیگه وقت اون رسیده که از این حصاری که دور خودتون کشیدین بیاین بیرون ... فقط کافیه بدونی هیچ خطری برای تو نیست ..... الان اینجا وسط بیابونه ؛؛ وقت خوبیه که امتحان کنی ... اگر کسی رو بد دیدی که دلت براش بسوزه اگر خوب بود که بهش احترام بذار ولی نترس چون به تو ضرری نمیرسه .... قبول ؟ من دخالت کردم و گفتم : نه تو رو خدا حاج خانم می ترسم طیبه و شوهرش بفهمن یا یلدا حالش بد بشه اون وقت همین گردش هم به کام شما زهر میشه باشه یک دفعه ی دیگه که خودمون تنها بودیم ... یلدا گفت : نه مامان امتحان می کنم حاج خانم راست میگن من باید زندگی کنم همیشه که نمیشه این طوری بمونم ؛؛ .... و از جاش بلند شد ..... حاج خانم گفت : آفرین دختر شجاع من ... مصطفی ..... مصطفی ... بیا مامان ... بیا ..... ( مصطفی اومد جلو و پرسید جانم مامان ؟ ) مراقب یلدا باش بره اطراف رو بگرده ... کاری به کارش نداشته باش ... من از جام بلند شدم و گفتم : خودم هم باید برم دلم طاقت نمیاره ...... و دست یلدا رو گرفتم و راه افتادیم ... علی و امیر و مصطفی هم دنبال ما اومدن ... کنار رود خونه که رسیدیم یلدا دست منو ول کرد و یک راست رفت وسط آب و از خوشحالی یک کم به من آب پاشید ...... صورتش مثل گل شکوفته شد ... و شادی وصف ناپذیری بهش دست داد توی رودخونه می دوید و با آب بازی می کرد و بالا و پایین می پرید . من داشتم تماشاش می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به مصطفی چنان عاشقانه اونو نگاه می کرد که اصلا متوجه ی اطرافش نبود ... یکه خوردم باور کردنی نبود ... یلدا همینطور دور خودش می چرخید و بالا و پایین می پرید و مصطفی مثل آدم های مسخ شده به اون نگاه می کرد و انگار توی این دنیا هیچ کس دیگه ای رو نمی دید ...... بازم یک نگاه به یلدا کردم و یک نگاه به اون ... ای وای من ... حالا چیکار کنم یلدا فقط چهارده سالش بود و هنوز بچه بود ... با خودم گفتم ... بهاره حواستو جمع کن ولی سخت نگیر شاید هم چیزی نباشه ... ولی دیدم مصطفی از اون حالت بیرون نمیاد ... صدا کردم بسه یلدا سرما می خوری بیا بیرون ... و بیا تو هنوز بچه ای ...... البته اینو مثل احمق ها طوری گفتم که مصطفی بشنوه ... دیدم مصطفی رفت به طرف تختی که روی اون نشسته بودیم ... من دست یلدا رو گرفتم تا از رودخونه بیاد بیرون .... که دیدم مصطفی یک حوله به طرف یلدا دراز کرد ... یلدا اونو گرفت و گفت : مرسی آقا مصطفی ..... و پاهاشو خشک کرد ... در اون لحظه زبونم خشک شده بود ...... این یک زنگ هشدار برای من بود ....
یلدا بال و پر گرفته بود . از رودخونه هم که اومد بیرون دلش می خواست بدو و بازی کنه انگار سالهاس توی قفس بوده و حالا آزاد شده می خواست از این آزادی نهایت استفاده رو ببره و من هیچ مخالفتی نکردم ...... با وجود این که متوجه شده بودم مصطفی در مورد یلدا چطوری فکر می کنه بازم نمی خواستم به خاطر این موضوع جلوی شادی اونو بگیرم ..... با شادی یلدا من هم خوشحال بودم و اینو از حاج خانم داشتم ... دور هم ناهار خوردیم و گفتیم و خندیدم بچه ها با مصطفی و شوهر طیبه توپ بازی کردن و من و حاج خانم و طیبه در مورد مرضیه حرف زدیم و ... نزدیک ساعت چهار قصد کردیم برگردیم خونه ... وسایل رو جمع کردیم ... مصطفی و شوهر طیبه رفتن تا ماشین رو بیارن جلوی باغ ... یلدا یک سبد دستش بود و منم زیر انداز رو بر داشتم .... بچه ها جلوتر داشتن می رفتن و یلدا هم با عجله رفت به طرف ماشین ... ما آروم آروم پا به پای حاج خانم می رفتیم ..... که وای خدای من ؛؛ صدای فریاد و جیغ یلدا بلند شد ... زیر انداز از دستم افتاد و دویدم از پله های سنگی با عجله رفتم بالا و پام لیز خورد و افتادم زمین نمی دونم چطوری بلند شدم و خودمو به اون رسوندم . نمی تونستم بفهمم اون کی اینقدر از من دور شده بود .... وقتی رسیدم به یلدا دیدم مصطفی اونو گرفته و داره باهاش حرف می زنه ولی یلدا نمی تونست خودشو کنترل کنه بغلش کردم و محکم روی سینه گرفتمش ... طیبه مرتب می پرسید : چی شد کسی مزاحمش شده ؟ مصطفی می گفت : یلدا خانم زدمش ... دیدی زدمش ؟ من با عجله یلدا رو بردم تو ماشین چون مردم داشتن جمع می شدن ... با جیغ هایی که یلدا می کشید همه عصبی شده بودیم و اون روز خوش از دماغمون دراومد ... و یلدا بیشتر از همه ناراحت بود دلش نمی خواست دوباره به اون حال بیفته ... به خصوص توی اون روز قشنگ ... و تا خونه توی بغل من گریه کرد ...... خوشبختانه فردای اون روز جمعه بود و یلدا می تونست بخوابه تا حالش بهتر بشه ... یک بار مصطفی و یک بار هم حاج خانم زدن روی تلفن تا از حال اون بپرسن .... چند تا تخم مرغ نیمرو کردم و امیر و علی خوردن و خوابیدن ... یلدا همون جا کنار بخاری دراز کشیده بود ... و سرش رو پای من بود موهای قشنگش رو نوازش کردم و احساس کردم خیلی بزرگ شده ... همین طور که سرش رو پای من بود یک قطره اشک از گوشه ی چشمش اومد پایین . گفت : مامان امروزتون رو خراب کردم مثل همیشه نتونستم خودمو کنترل کنم دیدی من خوب نمیشم ؟ ... گفتم : اون خدایی که به تو این قدرت رو داده براش کاری نداره ؛؛ یک روزی رو هم برای تو بیاره که بتونی خودتو کنترل کنی عزیز دلم ... مطمئن باش اون روز هم میرسه جواهر من ؛؛ امید من ؛؛ دختر خوشگل من ؛؛ ... میرسه .... اون روز هم میرسه ... به خدا توکل کن ... تو یک فرشته ای ... معلومه که خدا کمکت می کنه صبر داشته باش ...... همین طور که موهاشو نوازش می کردم خوابش برد و منم همونجا نشستم باز آشفته و بی قرار شده بودم ..... یادم اومد که ...
همون جا جلوی در وایستادم و هیچی نگفتم ... منیژه فورا کاغذی که دست حامد بود گرفت و گذاشت روی بقیه ی چیزایی که دستش بود و بدون اینکه با من سلامی داشته باشه با یک پشت چشم نازک کردن از اتاق بیرون رفت ... تنها فکری که می کردم این بود که باید بهش بفهمونم من دیگه پرستار کارآموز اون نیستم ، زن دکتر بشیری هستم و اون اینو باید می فهمید .... حامد از جاش بلند شد و اومد جلو و گفت : خوش اومدی عزیز دلم ... چی شده این طرفا ؟ گفتم : ولی مثل این که مزاحم اوقات خوش شما شدم ... تا اونجا که من یادمه به کسی رو نمی دادی بیاد پشت میزت و باهات اینقدر صمیمی باشه ؟ ... گفت : بهاره متلک گفتن بهت نمیاد ... حرفتو رک و پوست کنده بزن اگر منظورت منیژه اس ، اومده بود یک آزمایش بهم نشون بده همین ؛؛؛؛ یک بار در موردش بحث کردیم دوباره شروع نکن اونم تو بیمارستان ... من با سرعت برگشتم و از اتاق رفتم بیرون خودمو رسوندم به منیژه و گفتم : برای من یک چایی بیارین تو اتاق شوهرم ... و برگشتم دوباره توی اتاق حامد و گفتم : برات سفارش چایی دادم بخور .... و تا اومد حرف بزنه از در اومدم بیرون و خودمو رسوندم به بخش خودم ...... ولی تو راه فکر می کردم و یادم میومد که منیژه همون موقع هم نسبت به حامد همین طور بود . اون وقتی من یلدا رو به دنیا آوردم تنها کسی بود که به دیدن من نیومد ... وقتی همه چیز رو کنار هم گذاشتم متوجه شدم منیژه به حامد نظر داره و مثل یک حیوون درنده کمین کرده تا زندگی منو بهم بزنه ... خوب حالا تازه متوجه ی خطری شده بودم که زندگی منو تهدید می کرد ... و من نباید می باختم ...... یادم اومد روزی که دایی و زن دایی توی زندگی ما نفوذ کردن و ما رو بیچاره ؛؛؛؛ من و بهروز و مامانم مثل بُز نشستیم و گذاشتیم اونا هر کاری دلشون خواست کردن ... و حالا می فهمم که تقصیر دایی نبوده این ما بودیم که اجازه دادیم این کارو با ما بکنن ... نه ؛؛ هرگز نمی خوام بازم زیر بار ظلم برم ... و بعد بشینم و از روزگار شکایت کنم ... من باید از زندگیم دفاع می کردم . کسی که اجازه میده بهش ظلم کنن مستحق هر بلایی هست .... نمی ذارم منیژه خانم حالا می بینی که نمی ذارم ...