May 11
May 11
[آخرینروزِاردیبهشتِ۰۱][بام/حوالیِعصر]
بهم گفت تا وقتی من زندهام ماتم گرفتن برای خانوم حروم اندر حروم اندر حرومه. خندیدم و گفتم میدونی،دیگه واقعا مسخرهاس برم بگم باز این بیخوابۍ و استرس ِ و فشار ِ بهم بسی سخت گذشته و منجر به ورود به فضای منزجر کنندهی بیمارستان شده. میگه خب از بعدش بنویس و همون لحظه میپرسه کجا برم؟ میگم خونه و از سر کوچۀ منتهی به خونه عبور میکنه و بیخیال چشای گرد شدهام میشه. میگم من برای اولین بار حوصلهی شیرکاکائو رو ندارم،سرد و گرمش هم فرقی نداره!!! نگاه چپکیشُ نادیده میگیرم. میگه خب بریم بهت پیتزا بدم.آخه اصولا با فلافل بیشتر حال میکنم. اینو بلند گفتم که پیچید سمت قاسم دربهدرِ ممنوعه برای فرزانگان!
میدونید، از بعدش براتون نمیتونم بنویسم که دقیقا حس همون خندهی بلافاصله بعد گریه رو داره.
همینقدر ناب....
همینقدر زیبا....
و درواقع منحصر به خود ِ من ِ (((((؛
_فریاد