19.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یهنگاهےڪنھماروهمبخره(:
#امامرضاعلیهالسلام"-
#دههکرامت
{🍂°🧡}
.
تا ڪھ لب گفٺ:
سَلامٌ عَلَیالَأرباب،حُســـــین(؏)
یڪ نـفـس رفـٺ دلـم تا خـودِ بین الحرمیݩ♥🌿
.
#صلاللهعلیڪاربابــ…✋🏻🌸
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
‹🌸☔›
#خاطره🎞
شبکهدیرمیاومدخونهدرنمیزد .
ازرویدیوارمیپریدتوحیاط ؛
وتااذانصبحصبرمیکرد،بعد بهشیشهمیزد ..!
وهمهرابراینمازبیدارمیکرد ..
بعدازشهادتشمادرمهرشببا صدایبرخوردِبادبهشیشه میگفت :
ابراهیماومده :)💔🖐🏻
- #شهیدابراهیمهادی🌷.
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
سلام
ببخشید من این چند روز برام یه مشکلی پیش اومد و نتونستم ادامه رمان رو بزارم. امروز ۱۲ پارت به عنوان جبران می زارم.
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوسیزده
در باز شد،
کمیل سرش را بالا آورد، و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد، سری تکان داد، ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام، بیا تو، چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست،
و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب.!
کمیل اجازه نداد، حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم.، دیشب خونه پدر خانوم بودیم،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست،
امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است، لبخند زد، و گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن، روی موتور هم بودن، معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن، اما قضیه دعوا واقعی بوده، اونا هم از این موقعیت استفاده کردن،
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،
امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
_چیز دیگه ای نیست؟
ــ نه
ــ خب، خیلی ممنون
با صدای گوشی،
کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد، چند تا عکس برایش ارسال شده بود،
تا عکس ها را باز کرد،
از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،
امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هیچ حرفی،
گوشی را به طرف امیرعلی گرفت، و از جایش بلند شد،
پنجره را باز کرد،
و سرش را بیرون برد، احساس می کرد، کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها،
چشم هایش را عصبی بست، دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،
امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟😠
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت،
ــ کمیل صبر کن، بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد،
و منتظر امیرعلی بود،با (جواب بده) ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو😡
ــ به به جناب پاسدار، سرگرد، اطلاعاتی، اخوی، برادر، چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدن
ــ عکسا چطور بودن؟؟😈
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهارده
کمیل عصبی غرید:
ــ خفه شو عوضی😡
ــ اوه آروم باش اخوی😈
ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم
ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم کوچولو رو میخوای، که اینطور عصبی شدی، اسمش چی بود؟ سمانه!درست گفتم؟
ــ اسمشو به زبونت نیار عوضی
ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم کوچولوتو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده بود
کمیل فریاد زد:
ــ میکشمت..... تیمور میکشمت
تیمور بلند خندید و گفت :
ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم، بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی، میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی!😏😈
کمیل تا میخواست فریاد بزند،
و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،
نفس نفس می زد،
صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت.
ــ نمیخوام
ــ بخور،الان سکته میکنی
کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید.
با صدای خشداری گفت:
ــ از عکسا چی فهمیدی؟
ــ چیزی ندارن،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته، از اعضای خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره، پس غریبه ای تو محضر نبوده!!
گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت:
ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته
کمیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ عکاس کوچولو....!عکاس کوچولو
چشمانش را بست،
و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد، که ای کاش هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود،
ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟
ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط..
ــ نه.... کمیل غیر ممکنه😳
ــ امیرعلی خودشه،لعنتی خودشه😡
امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ خدای من😨
کمیل چنگی به کتش زد،
و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش ایستاد:
ــ کجا داری میری
ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم
ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر...
ــ خودشم بفهمه، زودتر از من اینکارو میکنه
امیرعلی را کنار زد، و از اتاق بیرون رفت
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپانزده
ـــ صغری بس کن دیگه🤦♀😂
ــ اِ... صبر کن بقیشو برات تعریف کنم😂
ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم
ــ بی لیاقتی دیگه
ــ تو مگه کلاس نداشتی؟
ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم
ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم
صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند.
ــ عشقی به مولا😍
ــ برو دیگه😊
سمانه بعد از سفارش قهوه،
روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،
دوست داشت،
با کمیل تماس بگیرد، اما نمیخواست، مزاحم کارش شود.
گارسون قهوه را جلویش گذاشت،
سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش، نگاهی به آن انداخت،
با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد:
ــ به به زندایی جان
اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد.
_چی شده زندایی😟
ــ بچم😨
ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟😥
ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود، آرش داشت آماده می شد، تا بره دانشگاه، اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین،
سمانه نگران پرسید:
ــ کمیل اینکارو کرده؟😨
ــ آره
زهره نالید و گفت:
ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم
ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم
ــ خبرم کن
ــ چشم
سمانه سریع قطع کرد،
و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت
کمیل اولین تماس را رد کرد،
اما سمانه آنقدر تماس گرفت، تا کمیل جواب داد:
ــ چیه سمانه😠
عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود
ــ کمیل کجایی؟😥
ــ سرکار
ــ کمیل باید باهات حرف بزنم
ــ بعدا سمانه
ــ جان من کمیل... کارم مهمه
ــ باشه میام دنبالت
ــ خودم میام، بگو کجا
کمیل کلافه گفت:
ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه
ــ باشه خداحافظ
ــ خداحافظ
سریع از جایش بلند شد،
بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت،
و برای اولین تاکسی🚕 دست تکان داد
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوشانزده
سمانه کمیل را کنار زد،
و سریع وارد خانه شد،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،
حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت:
ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا!!؟؟
آرش از جایش بلند شد،
و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت،
و با التماس گفت:
ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو، منو نندازه زندان، آجی بهش بگو!😥🙏
کمیل ارش را هل داد،
و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید:
ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی، یا باهاش حرف میزنی فهمیدی؟
اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد، از تقلا دست بردار نبود.
ــ آجی، کمیل دوست داره، بهش بگی، قبول میکنه آجی، به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه
سمانه که کم کم مسئله برای او حل میشد، ناباور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد
و با بغض نالید:
ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه..؟!😥😢
کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد:
ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم
و با عصبانیت رو به آرش گفت:
ــ تو هم تکلیفت معینه،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو
آرش ــ توروخدا کمیل،جان سمانه، اینکارو نکن، اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه😥🙏
آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت، کمیل عصبی فریاد زد:
ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی😡🗣
از سمانه جدا شد،
و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد، به طرف در برد:
ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،
در را باز کرد،
و آرش را بیرون کرد، و در را بست،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست.
صدای فریاد و التماس،
و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد،
اما او هم آدم است،
کم می آورد،بخصوص اگر #خیانتی از #خانواده_ی_خود ببیند،😣
با قرار گرفتن دست لرزان و سردی،
بر شانه اش، آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد.
می دانست سمانه،
الان چه حالی دارد،او هم داغون بود، نگاهشان در هم گره خورد.
کمیل زیر لب زمزمه کرد:
ــ سمانه دیگه کم اوردم....😣✋
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯