eitaa logo
بېسېم چې
851 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان🍭
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: معنای تعهد گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... . رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... . اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... . چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... . همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ... امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... . دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... . وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... . آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... . مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... . ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: زندگی با طعم باروت از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... . ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... . اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... . توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... . باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... . زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... . اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ... ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: با من بمان این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... . اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... . چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. . پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... . من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... . هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... . ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈
‹♥️📕› - ماخانہ‌بہ‌دوشیم‌غم‌🥀 سیلاب‌نداࢪیم...! ماجزپسࢪفاطمہ‌🖤 اࢪباب‌نداࢪیم ...! ماتشنه‌به‌عشق‌حسینیم‌💔 جزعشق‌حسین‌عشق‌نداریم....!シ - ‹📕⸾♥️› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🚨بــیــســیـــݥ‌چـــے📞
به وقت پروف پسرونه
پسرونه😎
بسݥـــــ🍃ــ رَبِـــــــــ الحُسينــ♥️ السـلام‌علیـڪ‌یابقیـہ‌الله‌فـے‌الرضـہ🖐🏼•• عصرتون بخیـرمولای‌غــریبــم💛•• 'ع'🎻🍃
امروز میخوام براتون از امام زمانمون بزارم🥺💛🌙
(عج ) ▪«زمانی که قائم(عج) 🌤🌈 می‌کند، [کنار کعبه] ما بین رکن و مقام می‌ایستد و می‌دهد: ۱. ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم؛ ( آگاه باشید🌟 .که.منم.امام.قائم🗣🌟 ۲. ألا یا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم؛ ( .باشید.ای.اهل.عالم.که.منم.شمشیر.انتقام.گیرنده)🌟 ۳. ألا یا أهل العالم إن جدّی الحسین قتلوه عطشان؛☝️🏼 ( .ای.اهل.عالم.که.جد.من.حسین.را.تشنه.کام.کشتند)✨ ۴. ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا؛💔 ☝️🏼 ( بیدارباشید ای اهل عالم که جدّ من حسین را برهنه روی خاک افکندند)🌟 ۵. ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا؛  ☝️🏻 آگاه باشید ای جهانیان 🌎 که جدّ من حسین را از روی کینه توزی پایمال کردند )»🌟 📚إلزام الناصب فی إثبات الحجة الغائب (عج)، ج ‏2، ص233. ▪أین الطالب بدم مقتول بکربلاء اللهم عجل لولیک الفرج 🌿    
🔴 امام زمان 🌤🌈 عج از ديدگاه امام حسين علیه السلام♥️ : 🔴«نهمين فرزند من نشاني از حضرت يوسف 🌿 و نشاني از حضرت موسي 🍃 بن عمران دارد، او قائم ✨ ما اهل بيت است که خداوند امر ظهورش 🌤🌈 را در يک شب فراهم مي کند»🌎 📚 محجة البيضا ، ج٢ ، ص٣٨٨
🥀 در جمع سپاهت آمدیم و رفتیم🖤😭 /گفتیم که یاری بلدیم و رفتیم 🚶‍♂😓 🍂 گفتی که «اَنا الغَریب»، «هَل مِن ناصِر»😰 😞 / ما نیز فقط سینه زدیم و رفتیم 😥😔
🔴 که اگه قرار باشه همین امروز امام‌زمان رو ببینین،آیا آمادگیش رو دارین یا نه؟⁉️ 👈می‌تونید در حضور ایشون به خودتون افتخار کنین یا شرمنده میشید؟!⁉️
جلوه های حقّ در آخرالزّمان.. تنها زمان جَوَلان مظاهر و فساد نیست؛ زمان جلوۀ و و داعیان به حقّ نیز هست.. در واقع راه برای هر دو مسیر باز است: راه ظلم و فساد و باطل؟ یا راه و صدق و دعوت به حقّ؟     
❤️ مهدیا منتظرانت همہ در تاب و تبند همہ ے اهل جهان جملہ گرفتار شبند چو بیایے غم و ظلمت برود از عالم شاد گردد دل آنان ڪہ گرفتار غمند.. دل من💚 حضرتـــ خورشید 🖐🏻
یادٺ نرود همیشہ فردایے هسٺ در قلب ڪویر، آب گوارایے هسٺ گر موج زند جهان ز نامردےها نومید نباش (س) هسٺ🙃🍃 …-…-…-…-…-…-…-…-…-…-…-…-…-    الٰلهّم‌عَجّلْ‌لِولیڪَ‌الْفَرَجْ•••🦋
🚫میگن روز ☄️ بعضی از مردم از خدا می‌خوان اونا رو به 🌏 برگردونه تا اعمال بهتری انجام بدن. اما جواب اینه که تو هر روز صبح🌤 به زندگی برگردونده میشدی، چه کردی؟!🙂🌿 ❌فرصت‌ها رو نسوزونید.❌ دکمه بازگشت نداره، انسان باشیم و با انسانیت زندگی کنیم...👣🚶‍♂