eitaa logo
بېسېم چې
832 دنبال‌کننده
19هزار عکس
8.4هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌼 『 تقلب یڪ‌جاجایزهست☝️🏻 اونم؛ امتحاناٺ الهی‌وسختی‌ها ... کہ‌بایدسرمون بگیریم بالا از رو برگهٔ‌زندگۍشھـدا کنیم! ❤️』 #+تقلب حلال🖇🕊 [ 💫] •{عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨ @bi3imchi}• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
غم‌هایے هست کھ کوه‌ها را مۍشکند ولے انسان مومن را نمۍتواند بشکند راھ را باید ادامھ داد ! این درس است براۍ من و شما. - امام‌خامنہ‌اۍ -🌿 •{عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨ @bi3imchi}• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﹝🦋❄️﹞ آیا‌می‌ارزد در‌برابر‌ِمتاع‌ِزودگذر‌ِدنیا بھ‌عذابِ‌همیشگیِ‌آخرت مبتلا‌شوید..؟! :)) ⁦❄️⁩⃟🦋¦↫ •{عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨ @bi3imchi}• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❪🦋✨❫ یعنی: خدایا من تا جایی که تونستم، تلاش کردم، بقیش با خودت! یادته چقدر فکر می‌کردیم دیگه نمیشه، اما خدا همه چی رو درست می‌کرد؟☺️💙 - بهش اعتماد کن رفیق :) •{عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک✨🌙💛 🌿^^↯ @bi3imchi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‹🖤🌪› تاحالابه‌مُردَنتون‌‌فکرکردین؟! چند‌دقیقه‌فکر‌کنیم... خُب‌‌چی‌داریم؟! ؟؟ رفیق‌هیچکس‌نمیدونه،۱۰دقیقه‌بعد زنده‌س‌یا‌نھ‌! حالا‌ڪه‌هستیم دیگھ‌دروغ‌نگیم،دیگه‌دل‌نشکنیم... (:💔' 🌿^^↯ @bi3imchi
باز‌هم‌زائرتان‌نیستم:)!
به وقت رمان🍭
🦋 ♥️ +-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+ چشمام رو باز کردم دستم کمی میسوخت. به دوروبر نگاه کردم و متوجه شدم تو اتاق مهمون هستم. همون موقع در باز شد و نازنین خانم با قیافه ای ناراحت اومد تو. وقتی چشمای منو باز دید شاد و شنگول گفت: -به هوش اومدی..دختر تو همه رو نصفه عمر کردی. که یک ثانیه خواستم جا به جا بشم که چهرم در هم شد با نگرانی پرسید: -چی شد؟ کجات درد میکنه؟ از نگرانیشون خنده ام گرفت و گفتم: -هیچ جا فقط هر کی این سرم رو بهم زده خیلی ناشی بوده! بعد شروع کردم به خندیدن و یک دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم: -راستی من چه مرضی تو وجودمه؟ چرا یک دفعه غش کردم؟ نازنین خانم رو تخت کنار من دراز کشید(چون تخت دونفره بود.) و گفت: -هیچی..فقط فشارت پایین رفته بود. بلندشد که بره که همون موقع تلفنم زنگ خورد. +-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+ ... 📝 @bi3imchi}• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋 ♥️ +-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+ بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: -از بس حواسم رو پرت کردی یادم رفت نهچاهار بزارم! و بلند شد بره که تلفنم زنگ خورد. هنوز زیاد دور نشده بود که برگشت و با دیدن شماره گفت: -مامانته! تو فکر بودم که چرا مامانم زنگ زده آخه دیشب دایی گفت که مجوز میگیره پس الان برای چی زنگ زده که با دیدن ساعت متوجه شدم چرا زنگ زده. نازنین خانم جواب داد: -الو..سلام محدثه خانم... خوبین؟ مامانم جوابش رو دادن و حتما سوال پرسیدن چون نازنین خانم گفتن: -بله بیداره حالشم خوب خوبه. باز مامانم چیزی گفت و نازنین خانم گفتن: -باشه..پس فعلا. تلفن رو که قطع کرد سوالی نگاهش کردم که گفت... +-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+ ... 📝 @bi3imchi}• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋 ♥️ +-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+ تلفن رو قطع کرد و رو تخت نشست و من تموم این مدت سوالی نگاشون می کردم. -حسنا مامانت گفتن که عصر میخوان برن بیرون اگه نمیخوای بری همین جا بمون بعدش میان دنبالت. -آها باشه..ولی نگفتن کجا میخوان برن؟! -نه..به من چیزی نگفتن. -باشه. خوشحال بودم که اونجام و با نازنین خانم تو اون مدت صحبت کردیم..فیلم نگاه کردیم..و شوخی و خنده داشتیم. یک دفعه با حالت دل درد شدید نازنین خانم به سمت دستشویی رفتند. حدود یک ده دقیقه ای میشد که هیچ خبری ازشون نبود. به سمت دستشویی رفتم و به در ضربه ای زدم. با حالت نگران گفتم: -چیشده؟ خوبید؟ با صدای بی حال گفتن: -آ...آره بهترم.. همون موقع در رو باز کردن که دیدم رنگ از روشون رفته. با هول گفتم: -چتون شده؟ رنگتون هم حتی پریده؟ -هیچی..خو..خوبم. منم اطمینان کردم به خاطر همین هیچی دیگه ای نگفتم. بعد چند دقیقه باز به سمت دستشویی رفتند دیگه این بار طاقت نیوردم و به دایی زنگ زدم. +-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+ ... 📝 @bi3imchi}• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بېسېم چې
#پارت_هجدهم 🦋 #رمان_عشق_اهل_بیت_علیهم‌السلام ♥️ +-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+ تلفن رو قطع کرد و
شرمنده شما شدیم 😔 ان شاءالله ازاین به بعد گذاشته میشه لطفا ما رو زیاد کنید😉 جبران میکنیم 🌹
اے‌حسرت‌دیدآر‌تو‌در‌سینه‌ی‌مآ.....(😔 اے‌عشق‌تو‌آبروے‌دیرینه‌ی‌مآ؛زودتر‌بیآ 🖤⃡⃝🖇• @bi3imchi}• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌