فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با خانواده #مسیح_علی نژاد
🌷دور سفره شام نشسته بودیم. بعد از شام حسین گفت: امروز به کمک بچه های محل، برای مسجد یک کتابخانه درست کردیم و مقداری کتاب هم در آنجا قرار دادیم. فردا به لنگرود می روم تا کتاب های بیشتر و بهتری پیدا کنم و بخرم تا جوانان روستا در ایام فراغت شان بیایند و کتاب مطالعه کنند.
🌷بعد از مدتی هم که آمد مرخصی، برای خانه خودمان هم یک کتاب خانه درست کرده بود
🌷می گفت: هر وقت فرصت کردی این کتاب ها را بخوان. این کتاب ها راه معرفت را به انسان نشان می دهد. این کتاب ها غذای روح است و انسان را به خدا نزدیک می کند.
✍نیمه پنهان ماه
❤️ شهید حسین املاکی ❤️
#شهیدانه
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
به یک سفر #مشهد فکر میکنم
تنها ، بیکس ، آواره ...
مگر نه این که شما آواره ها رو پناه میدهی؟!
و بعد بگویم :
من آوارهام و یک شما را دارم...
#دلتنگ_حرمم
@bi3imchi
#آقاۍخوبےها💗
جوان گفت :
امام زمانت را میشناسے؟
پیرمرد :بله میشناسم!
جوان :پس سلامش ڪن :)
پیرمـرد: السلامعلیڪیاصاحبالزمان💚
جوان لبخندے زد و گفت :
و علیکم السلام :)🙃
#آقاۍخوبےها💗
جوان گفت :
امام زمانت را میشناسے؟
پیرمرد :بله میشناسم!
جوان :پس سلامش ڪن :)
پیرمـرد: السلامعلیڪیاصاحبالزمان💚
جوان لبخندے زد و گفت :
و علیکم السلام :)🙃
🕊|• @KhasfaghatKhodaa •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باگریهمیگهاز
جوونمخبرنیست(:
الانخیلیساله
موهاشوشونهنکردمعزیزم💔
#حسینجانم✨♥️
•|° همه پسم زدن..
اما #حسین گفت من میخرمت..
نامامامحسینهردلیرا
اربًاربامیکند...❣
#سلام_امام_حسینم
@bi3imchi
⭕️مراقب پسند و لایکهامون باشیم
❣حضرت امامجواد علیهالسلام:
🌱آنکه گناهی را تحسین و تایید کند، در آن گناه شریک است.
🏴شهادت مظلومانه جوانترين شمع هدايت، نهمين بحر کرامت، حضرت جواد الائمه (علیه السلام) بر تمامی شیفتگان حضرتش تسلیت باد.
#تایید_گناه
#امام_جواد علیه السلام
🖤سلام مولاجان🖐🖤
🕯برخیز وبزم شب زدگان را به هم بزن
🖤ای آشنا به ندبه و اشک غریب ها
🕯تعجیل کن به خاطرصدهاهزارچشم
🖤ای پاسخ گرامی امن یجیب ها !
🕯🖤 سیدنا و مولانا ، آجرک الله فی مصیبت جدک الامام الجوادعلیه السلام😭🖤🕯
#مولاجان
#ثروت_ایمان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوسی_وهفت
کمیل سرش را پایین انداخت،
تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد.
سمانه کیفش را،
از روی زمین برداشت، و سریع به سمت در خانه رفت،
کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه، سریع از جا بلند شد، و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید.
با دیدن سمانه،
که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد:
_ سمانه،سمانه صبر کن
اما سمانه با شنیدن صدای کمیل،
به کارش سرعت بخشید، و سریع سوار ماشین شد، وآن را روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد.
کمیل دنبالش دوید،
اما سریع به طرف پارکینگ برگشت،
سوار ماشین شد،
همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت.
بعد از چند بوق آزاد،
صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛
ــ جانم کمیل
در باز شد،
و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد، و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت:
ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون، نتونستم آرومش کنم، الان دارم میرم دنبالش، از طریق gps بهم بگو کجاست
صدای نگران و مضطرب یاسر،
کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!!
ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من
ــ چی شده یاسر؟
ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره، هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون
کمیل تشر زد:
ــ دارم بهت میگم چی شده؟
ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون
کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید:
ــ لعنتی لعنتی
بعد از چند دقیقه،
یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد.
کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه، پایش را روی پدال گاز فشرد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوسی_وهشت
با دیدن ماشین سمانه،
نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ یاسر هستی؟
یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت:
ــ بگو میشنوم
ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه، خیلی مشکوکه
ــ آره دارم میبینم
ــ باید چیکار کنیم
ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی
ــ من شماره ای ندارم
ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم، اینجوری بهتره
ــ خودم توضیح میدم
ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه.
ــ باشه
کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت،
تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،
اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند.
بعد از چند دقیقه ،
صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید:
ــ کمیل😰
کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد، که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند.
ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن .
ــ چشم
لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست.
ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه، کمی جلوتر یه بریدگی هست، نزدیکش شدی، راهنما بزن
کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی"
با راهنما زدن ماشین سمانه،
ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید:
ــ الان چیکار کنم
ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه
ــ اما این کوچه بن بسته
ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش
با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشین مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند.
ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟
ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو
ــ اما.....😰
ــ سمانه به حرفم گوش بده...😠
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯