22.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋جلسه سوم آموزش داستان نویسی
🖌سعید فرض پور
📒موضوع این جلسه: تایپ کنم یا روی کاغذ بنویسم؟
💥 منبع؛ کانال تلگرام
galimalva
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست
کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست
روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مرید با ماست
مولانا
🆔 @ghasempour_mohadeseh
tahdir 01(1).mp3
4.13M
📖 #تحدیر(تندخوانی)جزء اول
🎤 استاد معتز آقایی
🆔 @ghasempour_mohadeseh
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋جلسه چهارم آموزش داستان نویسی
🖌سعید فرض پور
📒موضوع این جلسه: چرا دوست دارید، نویسنده بشید؟
💥 منبع؛ کانال تلگرام
galimalva
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
مراسم سالگرد شهید که تمام شد، با دوستم تاکسی گرفتیم. راننده، آهنگی با صدای خانمی گذاشته بود. در مایههای مهستی و هایده که من فرق آنها را خیلی نمیفهمم.
آخر مراسم افطاری داده بودند. دوستم پیشنهاد داد، آش را به راننده بدهیم.
آش را دادم، راننده نمیگرفت. گفتم: (نذری شهید، روزی شما بوده)
آش را گرفت. آهنگ را عوض کرد. زد روی رادیو. مداح مناجات دم افطار میخواند. و من به سرخی آفتاب غروب که تا انتهای آسمان کشیده شده بود، خیره شدم.
خط سرخی که ادامه داشت.
🆔 @ghasempour_mohadeseh
Tahdir joze2.mp3
3.97M
📖 #تحدیر(تندخوانی)جزء دوم
🎤 استاد معتز آقایی
🆔 @ghasempour_mohadeseh
آرام دلم/ روایت خانم کرمی
کارهایم مانده بود. سرم خیلی شلوغ بود.
هم باید کارهای خودم را انجام میدادم (با دوتا بچهی کوچک هم کارهای مادر همسرم را )،مادر همسرم خانم خوبی است اما بخاطر کهولت سن توانایی انجام کارها را ندارد.
چند ساعت مانده بود به تحویل سال، با تمام سرعت کارهایم را انجام میدادم که یک دفعه تلفن همراهم به صدا در آمد. اصلا انتظار این تلفن را نداشتم. مهمان!
هم خوشحال بودم هم از ماندن این همه کار ناراحت. به سرعت رفتم بیرون و برای مهمانها خریدکردم.
ساعت ده ونیم شب به خانه رسیدم. انتظار همچین صحنهای را نداشتم.
بچهها خانه را مثل روز اول کرده بودند. مادرها بهتر این صحنه را درک میکنند.(دلم میخواست در این لحظه، زمان داشتم.)
من مانده بودم و این همه کار. سرم داشت مثل آب جوش قل قل میکرد. دخترم با تمام توان گریه میکرد:(ماهی قرمزم مرد!)
دوست داشتم بلند فریاد بزنم اما وقتی نگاهم به عکس گنبد طلایی امام رضا خورد، دلم کمی آرام گرفت.
رفتم غذای مهمان ها را تدارک ببینم.
دختر شش سالهام به پهنای صورت اشک میریخت:(اول سفره هفتسین را بچین) قبول نکردم اما صدای گریهاش، داشت کلافهام میکرد.
رفتم سراغ سفره هفتسین، همه را خیلی سریع چیدم. دوباره هفتسینها را شمردم، درست بود؛ هفت تا.
اما احساس میکردم چیزی کم است! دوباره شمردم تکمیل بود. حالا خودم مانده بودم، سرسفره هفتسین و بقیهی کارها برایم مهم نبود. دلم آرام نداشت. نگاهم به عکس گنبد طلایی افتاد. مثل آب روی آتش، دلم آرام گرفت. درست همین بود:(همان که نقش بسته در تمام زندگی ام)، عکس حرم امام مهربانیها
🆔 @ghasempour_mohadeseh