eitaa logo
بغض قلم
630 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
310 ویدیو
34 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
یه رمان نوجوان دیگه هم فردا رونمایی میشه به قلم دوست عزیزم خانم خدابخشی و به ماجرای معراج‌پیامبر در قالب داستانی امروزی پرداخته چقدر خوبه که رمان‌نوجوان تالیفی رونق گرفته اونم به قلم نویسنده‌های دغدغمند 🆔 @bibliophil
بغض قلم
اینم مراسم رونمایی کتاب شبیه‌ساز ❤️ 🆔 @bibliophil
بغض قلم
فردا برا دیدن اساتید ساعت ۱۰:۳۰ نمایشگاه هستم، دوست داشتید بیاید، ببینم‌تون. 🆔 @bibliophil
اینم نشر صاد و حضورم در محل تولد کنار نویسندگان و اساتید نشر صاد همین امروز صبح از راست: استاد فلاح هاشمی مسئول نشر صاد استاد مهدی کفاش(نویسنده راهنما شب‌آبستن) آقای ناظری، خانم‌قلی‌زاد و خانم سوزنگران برنده‌های ادوار مختلف جشنواره خودنویس و بنده حقیر و گلدون هم کتاب‌های متولد شده ما 😘 🆔 @bibliophil
وقتی چند تا شغل داری! امروز امضا من سوژه شده بود... و دعوا شده بود که به جا نویسندگی طراحی ادامه بده😒😉 🆔 @bibliophil
اینم سه‌تا کتاب داغ داغ از بهترین استادهایی که تا حالا داشتم. 👇 دورت بگردم/ سفرنامه حج خانم فائضه غفارحدادی 👇صدای تاریکی/ رمان نوجوان خانم نیلوفر مالک 👇 برفاب/ رمان بزرگسال با محوریت بانوان از خانم مرضیه نفری 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📒 روزنوشت دختر چراغ خانه 💐 به قلم خانم صدیقه هویدا 🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒 روزنوشت دختر چراغ خانه 💐 به قلم خانم صدیقه هویدا #پیام_های_شما 🆔 @bibliophil
📒روزنوشت 💐به قلم خانم صدیقه هویدا صدای زنگ آیفون را که شنیدم، از توی مانیتور دیدم عروسک به بغل ایستاده. دکمه‌ی دربازکن را زدم و مثل قاصدک به سویش پرواز کردم. او را به خود چلاندم، نفس عمیقی کشیدم. شامّه‌ام از عطر موهای نرم و لطیفش پر شد. بوسه‌ی محکمی به لپّش زدم، تنش هنوز بوی نوزاد می‌داد. سرزندگی را با تمام وجود، حس کردم. حالم جا آمد و خستگی از تنم در رفت. دست‌های ظریفش را گرفتم: با کی اومدی؟ دستش را در آورد، صدایش مثل نغمه‌ی موسیقی توی گوشم پیچید: با مامان. دوید سمت ایوان و کفش‌هایش را درآورد. چند دقیقه توی اتاق پلکید، از پشت پنجره نگاهش افتاد به باغچه. چشم‌هایش برق زد : بِلیم تو حیاط حَلَسون بِگیلَم. دمپایی پوشید و دوید بیرون. ساعتی با حلزون‌ها بازی کرد. باصدای نازکش گفت: مامان سِگیگ اَدا می‌خوام. دلم غنج رفت برای مامان صدیق گفتنش: اسمتو بگو تاغذا بیارم. از کانترآشپزخانه آمد بالا: اِسَم ماتِه حلما. برایش غذا کشیدم: چن سالته عروسک؟ پرید پایین: سه سال. چند قاشق غذا خورد. دوباره گفت: بِلیم تو حیاط. شیلنگ را برداشت، به هوای آب دادن گل‌ها حسابی آب‌بازی کرد. لباسش خیس شد، شیر را سفت کردم و بردمش تو. تلویزیون را روشن کردم . چند دقیقه که کارتون دید، عروسک به بغل رفت توی کمد دیواری روی رختخواب‌ها. با عروسکش حرف می‌زد و برایش شعر می‌خواند. میوه آوردم: فاطمه بیا میوه بخور. با رختخواب‌ها پرید پایین. یک قاچ پرتقال دادم دستش: تو کوچولویی؟ گذاشت توی دهانش: کوچولو نیسم. کلاس میلَم. برس را از توی کیفش برداشت رفت جلوی آینه: می‌خوام خوشِل بشم. گفتم : خوشگلی بده من اون برسو همه موهاتو کندی. کم‌کم بهانه‌ی مامان گرفت. گفتم: زنگ بزنم بیاد ببردت؟ گفت: آلِه. اُجا لَفته؟ چِلا نمیاد؟ بغض کرد. پیام دادم آمد دنبالش. صدای زنگ آیفون را که شنید باخنده‌ای شیرین و کودکانه مرواریدهای ریز و یکدستش را به نمایش گذاشت : آخ جون مامان اومد. کفش پوشیده و نپوشیده دوید توی حیاط: مامان .... مامان جونم..... بردمش دم در. به هوای آدامس راضی شد بوس بدهد، فورا لپّ لطیفش را پاک کرد و پرید بغل مامان. با رفتنش غم به دلم چنگ انداخت. انگار تمام شور و نشاط را با خود یکباره برد. اتاق‌ها را که جمع و جور می‌کردم، شلوغ‌کاری و شیرین‌زبانیش توی ذهنم می‌آمد. برگشتم سمت اتاق، با خود گفتم خدایا شکرت که دخترم را صاحب دختر کردی تا قلبش را شاد کند و خانه‌اش را از شور و هیجان پر کند. وقتی بی حوصله است، با شیرین‌کاریهایش او را سرگرم کند . هنگام کسالت، هوایش را داشته باشد و مونس تنهایی‌اش باشد. وقتی همسرش خسته و مانده از راه می‌رسد از خوشحالی جیغ بکشد و از گردنش آویزان شود و با صدای بچگانه‌اش بگوید: باباجونم ... و کوفتگی صبح تا شب را از جانش بتکاند. ای خدای مهربان، به برکت حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) تمام آرزومندان را صاحب دختر کن و به مادران سرزمینم راه و رسم تربیت صحیح و زینب‌گونه‌ی دختران را بیاموز. 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا