یه رمان نوجوان دیگه هم فردا رونمایی میشه
به قلم دوست عزیزم خانم خدابخشی
و به ماجرای معراجپیامبر در قالب داستانی امروزی پرداخته
چقدر خوبه که رماننوجوان تالیفی رونق گرفته
اونم به قلم نویسندههای دغدغمند
🆔 @bibliophil
بغض قلم
فردا برا دیدن اساتید ساعت ۱۰:۳۰ نمایشگاه هستم، دوست داشتید بیاید، ببینمتون. 🆔 @bibliophil
اینم نشر صاد و حضورم در محل تولد #شب_آبستن کنار نویسندگان و اساتید نشر صاد همین امروز صبح
از راست:
استاد فلاح هاشمی مسئول نشر صاد
استاد مهدی کفاش(نویسنده راهنما شبآبستن)
آقای ناظری، خانمقلیزاد و خانم سوزنگران برندههای ادوار مختلف جشنواره خودنویس
و بنده حقیر
و گلدون هم کتابهای متولد شده ما 😘
🆔 @bibliophil
وقتی چند تا شغل داری!
امروز امضا من سوژه شده بود...
و دعوا شده بود که به جا نویسندگی
طراحی ادامه بده😒😉
🆔 @bibliophil
اینم سهتا کتاب داغ داغ از بهترین استادهایی که تا حالا داشتم.
👇 دورت بگردم/ سفرنامه حج خانم فائضه غفارحدادی
👇صدای تاریکی/ رمان نوجوان خانم نیلوفر مالک
👇 برفاب/ رمان بزرگسال با محوریت بانوان از خانم مرضیه نفری
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒 روزنوشت دختر چراغ خانه 💐 به قلم خانم صدیقه هویدا #پیام_های_شما 🆔 @bibliophil
📒روزنوشت #دختر_چراغ_خانه
💐به قلم خانم صدیقه هویدا
صدای زنگ آیفون را که شنیدم، از توی مانیتور دیدم عروسک به بغل ایستاده. دکمهی دربازکن را زدم و مثل قاصدک به سویش پرواز کردم.
او را به خود چلاندم، نفس عمیقی کشیدم. شامّهام از عطر موهای نرم و لطیفش پر شد. بوسهی محکمی به لپّش زدم، تنش هنوز بوی نوزاد میداد.
سرزندگی را با تمام وجود، حس کردم. حالم جا آمد و خستگی از تنم در رفت.
دستهای ظریفش را گرفتم: با کی اومدی؟
دستش را در آورد، صدایش مثل نغمهی موسیقی توی گوشم پیچید: با مامان.
دوید سمت ایوان و کفشهایش را درآورد.
چند دقیقه توی اتاق پلکید، از پشت پنجره نگاهش افتاد به باغچه.
چشمهایش برق زد : بِلیم تو حیاط حَلَسون بِگیلَم. دمپایی پوشید و دوید بیرون. ساعتی با حلزونها بازی کرد.
باصدای نازکش گفت: مامان سِگیگ اَدا میخوام. دلم غنج رفت برای مامان صدیق گفتنش: اسمتو بگو تاغذا بیارم. از کانترآشپزخانه آمد بالا: اِسَم ماتِه حلما.
برایش غذا کشیدم: چن سالته عروسک؟ پرید پایین: سه سال.
چند قاشق غذا خورد. دوباره گفت: بِلیم تو حیاط. شیلنگ را برداشت، به هوای آب دادن گلها حسابی آببازی کرد. لباسش خیس شد، شیر را سفت کردم و بردمش تو. تلویزیون را روشن کردم . چند دقیقه که کارتون دید، عروسک به بغل رفت توی کمد دیواری روی رختخوابها. با عروسکش حرف میزد و برایش شعر میخواند.
میوه آوردم: فاطمه بیا میوه بخور. با رختخوابها پرید پایین. یک قاچ پرتقال دادم دستش: تو کوچولویی؟
گذاشت توی دهانش: کوچولو نیسم. کلاس میلَم.
برس را از توی کیفش برداشت رفت جلوی آینه: میخوام خوشِل بشم. گفتم : خوشگلی بده من اون برسو همه موهاتو کندی.
کمکم بهانهی مامان گرفت.
گفتم: زنگ بزنم بیاد ببردت؟ گفت: آلِه. اُجا لَفته؟ چِلا نمیاد؟
بغض کرد. پیام دادم آمد دنبالش.
صدای زنگ آیفون را که شنید باخندهای شیرین و کودکانه مرواریدهای ریز و یکدستش را به نمایش گذاشت : آخ جون مامان اومد. کفش پوشیده و نپوشیده دوید توی حیاط: مامان .... مامان جونم.....
بردمش دم در. به هوای آدامس راضی شد بوس بدهد، فورا لپّ لطیفش را پاک کرد و پرید بغل مامان.
با رفتنش غم به دلم چنگ انداخت. انگار تمام شور و نشاط را با خود یکباره برد. اتاقها را که جمع و جور میکردم، شلوغکاری و شیرینزبانیش توی ذهنم میآمد.
برگشتم سمت اتاق، با خود گفتم خدایا شکرت که دخترم را صاحب دختر کردی تا قلبش را شاد کند و خانهاش را از شور و هیجان پر کند. وقتی بی حوصله است، با شیرینکاریهایش او را سرگرم کند . هنگام کسالت، هوایش را داشته باشد و مونس تنهاییاش باشد.
وقتی همسرش خسته و مانده از راه میرسد از خوشحالی جیغ بکشد و از گردنش آویزان شود و با صدای بچگانهاش بگوید: باباجونم ... و کوفتگی صبح تا شب را از جانش بتکاند.
ای خدای مهربان، به برکت حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) تمام آرزومندان را صاحب دختر کن و به مادران سرزمینم راه و رسم تربیت صحیح و زینبگونهی دختران را بیاموز.
#روز_دختر
#پیام_های_شما
🆔 @bibliophil