eitaa logo
بغض قلم
631 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
310 ویدیو
34 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
در غدیر گفتند زن ها دست در آب بگذارند برای بیعت .... رای ما زنان در اسلام مهم بود روزگاری که زنان مورد احترام نبودند.... اما چه بر سر زنان کوفه و شام آمد که ولی خدا را به مسلخ کربلا کشاندند.... @bibliophil
بغض قلم
..حسن، چند روز سرما خورده ، حالش خوب نبود، نیومده مسجد ، حسن گفت یه سیدی میاد مدرسه مون ، ویژگی هات
داستان | قسمت هشتم | این قسمت داریوش _همه چی آماده است ؟ _بله آقا ! _ خوبه _می خوام همه اهل محل رو برا عروسی دعوت کنید . برا همه کارت دعوت ببرید ، بهترین پذیرایی و غذاها آماده بشه. یه پسر که بیشتر ندارم باید بهترین عروسی بگیرم. _ نگران نباشید ، همه محل دعوت شدند. _ خوبه ، کارت ها می دادید واکنش اهل محل چی بود ؟ _ خوب نبود ، مراسم دفن این جانبازه، مرتضی ، خیلی رو محل اثر گذاشته ، بعضی ها می گفتند چون اول محرمه نمی تونند تو عروسی شرکت کنند. بعضی ها هم که کلا در باز نمی کردند ، چند نفری هم کارت دعوت رو پاره کردند، _به نظرت چند نفرشون میان ؟ _شاید ۱۰ ، ۱۵ نفر _با احبا خودمون ضیافت خوبی میشه. همون بهتر که از اغیار کمتر تو مجلس ولادت حضرت بها باشند. اغیار لیاقت حضور تو این مراسم ندارند. داریوش ! شان اغیار از حیوانات هم کمتر ، این همیشه آویزه گوش ت کن .... _هر طور شما صلاح بدونید جمشید خان _به هوشنگ بگو بیاد ، کارش دارم . _ چشم، ولی جسارتا در شان هوشنگ نیست شما بهش کاری بسپرید، بگید من بهش بگم. _ بسیار خوب ، بگو بیاد اینجا ، یه مقدار تحویلش بگیر و بهش بگو ، شب اول محرم به بچه های تیم ش بگه یه پاکت آماده کنند و آخر مراسم به سید بدن . _ خوب سید قطعا قبول نمی کنه . _ منم می دونم قبول نمی کنه احمق ، به هوشنگ بگو حتما محرم کاری کنند با ماشین برن از در خونه بیارنش مسجد . یا سویچ یه ماشین بهش بدن ، از فرداش تو محل بپیچه راننده داره ، با پول یه شب منبر تونسته ماشین بخره...تو به هوشنگ بگو خودش بلده چیکار کنه. _ باشه چشم. _ بهنام اومده ؟ _ با شقایق رفتن بیرون . _ می تونی بری. داریوش از اتاق جمشید خان خارج شد و به سمت تلفن رفت ، شماره خونه هوشنگ رو گرفت . مادر هوشنگ تلفن رو برداشت. _ شما از خدا بی خبر ها چرا دست از سر حسین من بر نمی دارید ، اونی که شما بهش می گید هوشنگ پسر من ، اسمشم حسین و تلفن قطع کرد. _ چند دقیقه بعد تلفن خونه جمشید خان زنگ خورد. _ سلام داریوش ، هوشنگم ، کار داشتی ؟ _بیا اینجا جمشید خان کارت داره _ باشه الان میام. صدای مادر هوشنگ از پشت تلفن اومد. می ترسم بگم عاق شدی سیاه بخت بشی ، نرو پسرم .... نیم ساعت نگذشته بود که هوشنگ به خونه جمشید خان رسید. کارگرها در حیاط خونه مشغول چیدن میز و صندلی ها بودند ، هوشنگ از حیاط بزرگ عمارت عبور کرد و وارد سالن شد ، خونه جمشید خان ویلایی دو طبقه و بزرگ در بهترین منطقه محله قرار داشت . داریوش به استقبال هوشنگ آمد و باهم دست دادند و با تمسخر به هوشنگ گفت : چی شد ننه ات گذاشت بیایی ؟ _ مواظب حرف زدن ت باش . _ داریوش قهقهه ای زد و گفت : باشه ، باشه فهمیدم ، اینجا بشین ببینم جمشید خان کی اجازه ورود بهت می دن و بعد از راه پله ها به طبقه بالا که اتاق جمشید در اون قرار داشت رفت . هوشنگ روی مبل سلطنتی کنار دیوار نشست ، دور تا دور خونه عکس بزرگان بهایی در قاب هایی گران قیمت به دیوار چسبیده بود. اما عکسی که بیشتر از همه نظر هوشنگ رو جلب کرد عکس بزرگی از عبدالبها در کنار پرچم انگلستان بود. داریوش از طبقه بالا هوشنگ رو کنار قاب عکس دید و گفت : این عکس حضرت عبدالبها پسر و جانشین حضرت بهااله زمان دریافت نشان " سر " از دولت بریتانیا ست. این نشان به خاطر انسان دوستی و خدمات شون به ایشان داده شده . حالا بیا برو تو تا بعد بقیه ش برات تعریف می کنم . هوشنگ از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد که اتاق دیگه ای در اون قرار داشت که اتاق جمشید خان بود، داریوش گفت : یه لحظه صبر کن، خودش داخل اتاق رفت و بیرون که اومد گفت : جمشید خان گفتند خودم بهت بگم چه کاری باهات دارند. و با کنایه به هوشنگ فهماند هنوز خیلی باید بری و بیای تا لیاقت نشست و برخواست با ایشون پیدا کنی، اول از همه که در اولین فرصت باید تسجیل بشی یعنی انتخاب راه بها و مسجل شدن به نام بهایی. باید یه فرم پر کنی تا اسمت داخل لیست بیت العدل به عنوان یه بهایی قرار بگیره ، اما فقط در صورتی می تونی لیاقت پر کردن این فرم مهم رو داشته باشی که عشق ت به بهااله نشون بدی. این ماموریت ها میزان عشق تو رو نشون می ده. تو لیاقت داشتی که در راه جمال مبارک خدمت کنی ، هرکسی این لیاقت نداره. _ چه ماموریتی ؟ _این سویچ ماشین ببر بده به یکی از بچه های تیم ت که مطمئنی بهش بگو این برسونه به امیر داماد شیخ احمد که بده به سید، بهش هم بگه چون راه تون دور این ده شب راحت باشید از یکی از دوستانم قرض گرفتم ، نمی خواست ریا بشه فقط برا ثواب این کار کرده ، دیده خونه شما دور به مسجد این ماشین داد این ده شب بیاید . بعد هم این پاکت پول رو یه جوری می رسونی به مسئول هیات شون که آخر مراسم بدن به سید و با کلی تشکر بگن ، ببخشید کمه ، به عنوان کمک به هیات هم شده یه کاری کنید بگیره ، نگرفت هم اشکال نداره. _ کار مهم ت این بود ؟
_ اینم کم نیست ، ماشین خودت نبری بهتره سویچ که دادی بگو بیان ببرن تو کوچه کنار مسجد پارک شده ، یه پیکان سفیده ، الان تو نیروهات بیشتر از همه به کی اعتماد داری ؟ _ به امیر _ خوبه پس از طریق امیر وارد عمل شو ... _ راستی هوشنگ به نیروهات بگو یه وقت عروسی پانشن بیان ، لو برن، کل ده شب برن هیات....و با خنده گفت : همون گریه کنن بیشتر ثواب داره دیگه پاشو برو پیش ننه عزیزت نگران ت نشه.....یه پاکت هم رو میز جلوی در هست ، رفتی پایین برش دار دستمزد خودت و تیم ت.... هوشنگ از خونه جمشید خان به سمت خونه شیخ احمد رفت و منتظر نشست تا امیر از خونه خارج بشه. هر وقت با امیر کار داشت همین کار می کرد. امیر از خونه بیرون اومد هوشنگ رفت طرفش و گفت ماموریت جدید داریم برا اینکه کسی نفهمه مثل دفعه ها قبل باید بزنمت . کوچه خلوت بود برای همین هوشنگ برای امیر ماموریت توضیح داد و درحالی که نشون می داد که امیر رو زیر چک و لگد گرفته امیر سویچ ماشین و پاکت پول رو از جیب سمت راست هوشنگ برداشت و داخل جیبش گذاشت .... شیخ احمد و دخترش هم با شنیدن سر و صدا از خونه بیرون اومدن . مردم کم کم دور امیر و هوشنگ جمع شدند و اون ها از هم جدا کردند، امیر داخل خونه رفت و سر صورت و لباس هاش مرتب کرد . زهرا براش آب قند درست کرد آورد و زیر لب به هوشنگ بد و بیراه می گفت ، امیر گفت: شیخ احمد شما و سید باید یه فکری برا بیرون کردن این بهایی ها از محله بکنید . این طوری که نمیشه ، راحت شب اول محرم عروسی بگیرن ، آدم تو کوچه بزنند ، شما هم دست رو دست بزارید. شیخ احمد گفت : امیرجان دعوای تو هوشنگ که سر دین نیست . با هوشنگ صحبت می کنم ببینم دردش چیه ؟ امیر با عصبانیت گفت : من باید برم مسجد کار دارم . _ زهرا گفت : بزار حالت جا بیاد بعد .... _ خوبم زهرا جان ....خیلی خوبم.... @bibliophil
داستان | قسمت نهم | این قسمت شقایق _ حالا چیکار می کنی ؟ عروسی میایی یا نه ؟ _ نمی دونم ، خودم دوست دارم بیام آخه تو و آناهیتا بهترین دوستای من هستید ، از اون طرف کیوان ، ما رو تهدید کرده اگه عروسی بیایم ، عروسی شما به عزا تبدیل می کنه . _ یه چیزی گفته بترسید ، کاری از دست کیوان برنمیاد، چیکار می تونه بکنه؟ _ کاری از دست کیوان بر نمیاد ؟ اون روز نبودی ببینی مهران بیچاره رو اشتباه به جای من با کمربند سیاه و کبود کرد تا چند روز کج راه می رفت. _ جدی ؟ _ آره حالا به کسی نگو مامانم هم خبر نداره ، میگه با سید و بچه ها هیات میایم عروسی خراب می کنیم ، همه جا آتیش می زنیم . شقایق جونم به نظرم من نیام بهتره ، حداقل خیالم راحته بلایی سر شما نمیاد . _ خیال ت راحت نه کیوان نه سید هیچ کاری نمی تونن بکنند، صدای زنگ تلفن از داخل کیف شقایق بلند شد و اجازه نداد شقایق بقیه حرف هاش بزنه ، شقایق زیپ کیفش باز کرد و گوشی تلفن بزرگی رو از داخل کیفش خارج کرد و کنار گوشش گرفت . مونا با تعجب به رفتارهای شقایق نگاه می کرد. _ سلام بهنام جان ، خوبم ، خونه مونا هستم همسایه مون. چی ؟ جلسه هیات جوانان ، امروز ، بهنام من امروز کلی کار دارم ، واقعا لازمه روز قبل عروسی جلسه رو بیام ، باشه بیا جلو خونه من ببر ، فعلا ....می بینمت . و تلفن قطع کرد و گفت : مونا جون ! من باید برم با بهنام جلسه داریم . _ مونا که هنوز تو فکر تلفن همراه شقایق بود گفت : مگه روز قبل عروسی هم می رن جلسه ؟ _ شقایق گفت : بهنام تاکید داره برم، میگه می خوای تو چشم جمشید خان و خانواده ام جا باز کنی بی چون و چرا هر جا میگم بیا .... _ چقدر سخت ...کلا مرد جماعت مسلمون و بهایی نداره همه ش مجبورت می کنند کاری و کنی که خودشون می خوان.... _ شقایق خندید و گفت آره واقعا هم همینه ....من دیگه برم قربون ت بشم ، باز ببین اگه تونستی بیای خوشحال میشم. خاله من رفتم فردا منتظرت هستم. مامان و من تا جلوی در شقایق رو بدرقه کردیم... از پنجره اتاق ماشین بهنام دیدم ، شقایق سوار ماشین شد و رفت ..... بهنام به همراه شقایق وارد خانه ای که جلسه جوانان در اون برگزار میشد شدند. آناهیتا و داریوش و بقیه جمع جلو اومدن و با بهنام و شقایق دست دادند و خوش آمد گفتند ، آناهیتا صدای قشنگی داشت و بلند دعایی از مناجات های حضرت بهااله خواند . بعد آقای ایقانی شروع به صحبت کرد: اول از همه به بهنام و شقایق عزیز تبریک میگم که روز قبل عروسی شون اومدن تا جمال مبارک رو بهتر بشناسند. همه شما می دونید بهاییت دین محبت و احساس و عاطفه است و شما باید همه عشق تون رو به پای جمال مبارک بریزید. قیامت با ظهور جمال مبارک بر پا شده است . این افتخار شماست که خادم حضرت هستید ، اسلام دینی منسوخ شده است ، چه طور یک دین برای همه زمان ها کافی ست؟ هرکس در دلش بغض بهااله باشه انسان نیست ...شهروندان غیر بهایی از بهایم کمتر هستند و سعی کنید کمتر با آن ها رفت و آمد کنید . آناهیتا دستش بلند کرد و پرسید : ببخشید آقای ایقانی، ما آزاد هستیم طبق اصل تحری حقیقت هر سؤالی که داریم بپرسیم و همه چیز با تحقیق پیدا کنیم . درسته ؟ _ کاملا آناهیتا جان ! _ چند وقت این سئوال برای من پیش اومده که پس چرا مسلمان ها میگن دین شون دین کامل و پیامبر اسلام خاتم الانبیا هست ؟ اگه این طوری باشه چه طور باید به مسلمان ها جواب بدیم؟ _ سوال خوبی پرسیدی ، خاتم به معنی نگین انگشتر نه به معنی اتمام . خوب سوال دیگه ای نیست ؟ _ آناهیتا باز پرسید اینجا که گفتید بهاییت دین محبت چرا بعد میگید غیر بهایی ها مثل حیوان هستند ؟ این چه طور با محبت قابل قبوله ... _ آناهیتا جان چیزی شده امروز سوالات عجیبی می پرسی ؟ همه خندیدند .... داریوش گفت : خانم آناهیتا دارن خواهر شوهر میشن می خوان از همین اول حساب همه بیاد دست شون .... بهنام رو به داریوش اشاره کرد ساکت ... داریوش خودش و جمع و جور کرد، خودش با موز داخل بشقابش مشغول کرد. آقای ایقانی گفت ما هم همه تلاش مون اینه همه از حیوانیت نجات بدیم برای همین شعارمون اینه که کل جهان باید بهایی بشن این اوج محبت ماست .... این بار شقایق پرسید میشه منم یه سوال بپرسم آخه همه چیز برا من جدید هست ، به به عروس خانم بله بفرمائید.... شقایق گفت : قیامت تو کتاب های درسی ما یعنی پایان دنیا و همه مرده ها زنده میشن و با راحتی و خوبی زندگی می کنند پس اگه قیامت با ظهور حضرت اتفاق افتاده چرا هنوز فقر و گرفتاری و اختلاف عقیده هست ؟ _ جواب این سوال خیلی طولانی شما هم فردا عروسی تون کلی کار دارید یادم بنداز جلسه بعد حتما صحبت می کنیم. شقایق تشکر کرد و همراه بهنام و آناهیتا از جلسه خارج شدند. بهنام تو ماشین که نشستند گفت: شما دوتا چرا امروز انقدر سوال پرسیدید ، فکر آبروی جمشید خان هستید ؟
آناهیتا گفت : بابا همیشه به اصل تحری حقیقت تاکید می کنه ما آزادی داریم هر سوالی می خوایم بپرسیم . بهنام گفت : بهتر این سوال ها از خود بابا یا من بپرسید جلو بقیه برا شان خانواده ما خوب نیست، شقایق با تو هم هستم سوالاتی که داری از خودم بپرس.... الان کجا می خواید برید، برسونمتون، آناهیتا گفت با شقایق وقت آرایشگاه داریم .... @bibliophil
| قسمت دهم | این قسمت سید بهایی بعد از گذشت چند روز پر فراز و نشیب ، شب اول محرم از راه رسید. مونا و مامان از ترس کیوان می ترسیدند که عروسی شرکت کنند و خودشون به بیخیالی زده بودند. به رضا قول داده بودم بعد خوردن ناهار برم مسجد ، اما کیوان و مائده قرار بود بعد اذان مغرب که هیات شروع میشه بیان، مامان اجازه نداد که هیچ کدوم مون بریم هیات ، می گفت اگه قرار ما عروسی نریم شما هم حق هیات رفتن ندارید. من و مائده با غصه به ساعت نگاه می کردیم و امیدوار بودیم تا غروب مامان راضی بشه. مائده به مامان گفت : مامان می خوای بریم در خونه سید از خودش بپرسید عروسی برید یا نه ؟ مامان حرفی نزد و خودش مشغول دیدن تلویزیون کرد. مونا گفت : خوب نابغه، سید معلومه میگه نرید. کیوان گفت : حرف بدی هم نیست ، من که به این سید شک دارم حداقل می فهمیم نظرش چیه، اگه گفت نه یعنی واقعا یه چی از دین می فهمه، اگه گفت برید منم دیگه تو مسجدی که سید باشه پام رو نمی زارم. مامان و مونا بهم نگاه کردن و گفتند خودتون برید بپرسید ما همین جا هستیم . کیوان گفت: من که تو مسجد پرسیدم ازش گفت عروسی رفتن اشکال نداره . مامان و مونا با تعجب گفتند تو که چند روز داری میگی اگه عروسی برید من و سید عروسی رو سرتون خراب می کنیم حالا این میگی؟ اصلا پاشو بریم در خونه سید ببینیم چی میگه ... همه آماده شدیم ، هنوز سه ساعت تا شروع هیات مونده بود ، در خونه خاله شهین باز بود اما خونه خلوت بود و شبیه خونه ای که عروسی دارند نبود. خونه سید تا خونه ما ده دقیقه ای فاصله داشت ، به در خونه سید رسیدیم ، زری خانم، همسر سید جلو در اومد و دعوت مون کرد ، با دعوت زری خانم داخل خونه رفتیم. خونه سید خیلی کوچیک تر از تصور من بود، یه خونه نقلی با یه اتاق خواب. بیشترین وسیله ای که نظر آدم جلب می کرد، گلدون با گل های مختلف بود. زری خانم خیلی زود برامون چای آورد و گفت اگه با سید کار دارید رفته بیرون اما قبل هیات میاد، یکم باهم صحبت کنیم، سید هم اومده ، خوب من اصلا شما نمی شناسم ، مامان که خیلی مضطرب بود گفت منم شما نمی شناسم فقط شنیدم اسم تون زری خانمه. زری خانم با سر تایید کرد . اما مامان دیگه چیزی نگفت و ساکت شد. ما هم چای هامون خوردیم ، نیم ساعتی نشستیم، و مامان علاقه ای به حرف زدن با زری خانم نداشت و از سید هم خبری نبود، مامان بلند شد و گفت: بیشتر از این مزاحم نمیشیم و بلند شد ، تا در خونه باز کردیم سید با لباس خاکی پشت در ایستاده بود و با تعجب ما رو نگاه می کرد. کیوان زودتر از همه سلام کرد و گفت سید حتما سر مزار حاج مرتضی بودی ، درسته ؟ سید انگار اصلا سوال کیوان نشنیده باشه، دستی به صورت و لباس هاش کشید و گفت خوش اومدید با من کاری داشتید ؟ مامان گفت : مزاحم شدیم . سید گفت : خواهش میکنم، مهمان حبیب خداست، این طوری سر پا که نمیشه ، بفرمائید داخل و با دعوت سید دوباره به داخل خونه رفتیم. سید دست و صورتش رو شست و پیش ما اومد و گفت بفرمائید من خدمت شما هستم. مامان گفت : ببخشید مزاحم شدیم ، کیوان و بچه ها اصرار داشتند بیایم بپرسیم عروسی امشب بریم یا نه ؟ سید رو به کیوان کرد و گفت من که جواب رو به آقا کیوان داده بودم ، خودتون باید انتخاب کنید ، کیوان با ناراحتی گفت : سید شب اول محرمه ، عروسی بهایی ها، بعد میگی هر طور خودتون انتخاب کنید. سید گفت : دین کسی اجبار نمی کنه ، راه نشون می ده, انتخاب با خود شماست . عروسی رفتن اشکالی نداره ،صله رحم در دین ما سفارش شده ، علاوه بر اون ما چقدر حدیث درباره حق همسایه داریم، دلیلی نداره چون محرم هست نشه رفت عروسی ولی ما مسلمان ها برای امام حسین و خانواده ایشون حرمت نگه می داریم وروز شادی و عروسی مون رو ، روزی معین می کنیم که اهل بیت مون هم شاد باشند. نکته دوم بهایی بودن میزبانه ، از نظر دین ما بهاییت یه فرقه است . یه فرقه دست ساخته خود انسان برا اهداف خاص و دین اسلام به عنوان یه دین کامل حق داره یه فرقه نصف و نیمه رو قبول نکنه ، در دوستی ، خرید و فروش, و رفت و آمد و.... با پیروان این فرقه ما مسلمان ها نهی شدیم. اما پدر و مادر این دختر خانم مسلمان هستند شما پیش پدر و مادرشون برید تبریک بگید و ازشون بخواید از دخترشون بخوان عقد اسلامی بخونند . مونا گفت : اما اونا خودشون عقد بهایی خوندن چه فرقی داره ؟ سید گفت : ببخشید اسم شما چیه ؟ مونا گفت : مونا سید گفت : مونا خانم ، عقد بهایی چیه می دونید؟ مونا گفت : نمی دونم فقط می دونم عقد کردند. سید گفت: خیلی هم خوب، عقد اون ها اینه که عروس و داماد با اجازه بیت العدل، که مرکز بهایی ها در اسرائیل هست، اجازه دارند باهم ازدواج کنند یه ازدواج کاملا تشکیلاتی که اگه همدیگر رو دوست هم داشته باشند و بیت العدل یا شورای محلی شون اجازه نده ، حتی پدر و مادر شون راضی هم باشند .
اجازه ندارن عقد کنند که بگذریم ،عروس و داماد جملاتی باهم می خونند و بقیه شاهد هستند حالا این جمله ها چیه و معنی ش چیه ؟ ( انا کل لله راضیات/انا کل لله راضون ) همین ، اقرار به خدا پرستی ، همه از خدا هستیم ، مگه نماز داریم می خونیم ، قرار دونفر جملاتی بگن که باهاش یه زندگی شروع کنند ، اسلام میگه عاقد باید از پدر عروس خانم اجازه بگیره نه از آخوند و امام جمعه محل ، بعد از زوجه یا همون عروس خانم اجازه بگیره ، اجازه دارم عروس خانم شما برا یه زندگی دائمی به محرمیت و عقد آقا داماد در بیارم؟ اگه عروس خانم بعد گل چیدن اجازه داد عروس رو به عقد داماد در میاره با شرایط معلوم که عروس و داماد بین خودشون گذاشتند ، و با مهریه ای که عروس میگه چقدر هست ، اما در بهاییت زن شهری ۱۹ مثقال طلا زن روستایی ۱۹ مثقال نقره مهریه ش رو در همون زمان عقد می گیره و این تبعیض بین دختران شهری و روستای که اسلام همچین تبعیضی نداره. در اسلام عقد ازدواج کاملا شروع یک زندگی جدید، و داماد باید هرچقدر عروس خانم خواست مهرش کنه، بهش هدیه بده تا عروس خانم راضی به شروع این زندگی جدید بشه و همون بعد عقد هم می تونه مهریه طلب کنه، داماد و عاقد باید منت عروس خانم بکشند تا بله بده ، این اوج عزت خانم ها در اسلام، بعد نظر آقا داماد رو هم عاقد می پرسه اگه ایشون هم راضی بودند به شروع این زندگی با اون شرایط مشخص ، کلماتی با معنی اینکه عاقد زوجه به عقد زوج در میاره خوانده میشه. که چقدر حدیث درباره اهمیت درست خواندن آن کلمات داریم که اگه اشتباه خوانده بشه ، عقد باطل هست ، استجابت دعا وقت قرائت عقد و آداب اون بماند اما عقد بهایی فقط همین هست من خدا قبول دارم تو هم خدا قبول داری؟ این رو که قبل ازدواج هم قبول داشتیم مگه قبل ازدواج کافر بودیم ؟ اینجاست که تفاوت دینی که برا لحظه به لحظه زندگی ما خداوند برنامه قرار داده با فرقه ای که بشر ساخته مشخص میشه. اوج عزت زن در این پیمان آسمانی نهفته است. دیگه این لطف عروس که مهریه سبک بگیره تا این دین و قرضی که گردن داماد هست رو داماد بتونه پرداخت کنه به اونش کار ندارم ولی نوع عقد در اسلام شرط و شروط، شروع یه زندگی جدید نه اقرار به خدا پرستی ..... لحن صحبت های سید همه مون جذب کرده بود و متوجه گذشت ساعت نشدیم، سید گفت الان دیگه دیر شده یه ساعت و نیم دیگه هیات شروع میشه من و حاج خانم دسته گلی تهیه کردیم قرار تقدیم پدر و مادر عروس خانم کنیم ، چون مسلمان هستند و حق همسایگی به گردن ما دارند. کیوان که دیگه جوش آورده بود و گفت سید من همش تو خونه گفتم شما بهایی هستید اما این بچه های ساده باور نکردند، کیوان جلو رفت و دستش رو زد به شونه سید و گفت : سید بهایی! کور خوندی، من یکی گول حرف هات نمی خورم، این احکامی رو که میگی از خودت ساختی ....من که نمیام نه تو اون مسجد که تو سخنرانش هستی نه تو اون عروسی. کیوان با عصبانیت از خونه بیرون رفت و در خونه محکم پشت سرش بست. سید گفت : من لیاقت سید بهایی بودن هم ندارم، کاش مثل شیخ بهایی که تو حرم امام رضا مدفون هستند لیاقت خادمی اهل بیت رو داشته باشم و بهایی داشته باشم در خونه شون، زری خانم آماده بشید بریم، البته اگه ناراحت نمیشید با سید بهایی جایی برید.... من ، مائده، مونا ، مامان و زری خانم به همراه سید به خونه خاله شهین رفتیم ، زری خانم دسته گل رو دست خاله شهین داد ، مهمان های خاله شهین ، هاج و واج سید رو نگاه می کردند. سید همون حرف هایی که برا ما زده بود، برا مهمون ها گفت و قرار گذاشتند که یه روز سید بیاد و عقد بین شقایق و بهنام رو خودش بخونه . سید برگه مولودی رو از جیبش در آورد و گفت هنوز که غروب نشده ، ماه محرم که می رسه ما حرمت نگه می داریم و دو ماه به یاد امام حسین و اهل بیت شون عزاداری می کنیم اما هنوز تا غروب آفتاب یه مقدار مونده و ماه ذی الحجه ماه عروسی امیرالمؤمنین و حضرت زهرا ست، خونه عروس خانم انقدر صوت و کور نمیشه ، شروع کرد مولودی ازدواج حضرت زهرا خواندن و مهمان ها با شادی دست می زدند و بعد خداحافظی کرد و به پدر شقایق گفت : من نمیگم عروسی نرید، عروسی دخترتون هست اما طبق احکام دین ما غذای بهایی ها حلال نیست من سپردم تو مسجد بچه ها امشب غذا درست کردند و ان شاالله براتون غذا نذری امام حسین میارن فقط تعداد مهمان هاتون چند نفر هست ؟ پدر شقایق با ناراحتی گفت : ۲۰ نفر هیچ کس نیومده سید .... سید گفت : نگران نباشید ، ان شاالله عقد می خونیم محرم میشن و برای بقیه ماجرا هم باید شقایق خانم و بهنام دین ما درست بشناسند وگرنه این طفل معصوم ها هم گناه ندارند ، تقصیر ما سید هاست که دین خوب معرفی نکردیم. پدر شقایق می خواست دست سید ببوسه، که سید بغلش کرد و پدر شقایق کلی تشکر کرد و گفت به خدا دل ما هم با امام حسینه، تف به من بی غیرت که دخترم دادم بهشون....
سید گفت : دخترت بسپر امشب به دختر امام حسین ان شاالله همه چیز درست میشه. من و مائده همراه سید و زری خانم به سمت مسجد رفتیم و مامان و مونا موندن تا به خاله شهین کمک کنند ، زری خانم شال سبز سید بهش داد و گفت : فهمیدم کجا خاکی شدی ، پس ریسه های دم خونه و تمیز کردن کوچه کار شما بود که شال ت رو روی درخت توت جا گذاشتی . سید شال دور گردن ش انداخت و گفت : دیدم درخت توت جلو در خونه عروس خانم حاجت می ده ، منم دخیل بستم بلکه خدا از سر این همه کم کاری من تو معرفی دینم به جوان های شهرم بگذره .... @bibliophil
داستان قسمت یازدهم خاله شهین همراه سید وارد حیاط مسجد شدیم . نور فانوس ها در تاریکی دم غروب خودنمایی می کرد. صدای اذان از مناره های مسجد بلند شد. بوی اسپند فضای مسجد رو پر کرده بود. مائده ، همراه زری خانم از در سمت چپ مسجد که برای خانم ها بود داخل رفتند . من و سید از در وسط وارد مسجد شدیم که امیر جلوی در ایستاده بود و کفش های عزادارها رو داخل قفسه مسجد قرار می داد و خوش آمد می گفت . چشمم به رضا افتاد که مشغول صحبت کردن با بچه های مدرسه بود. از سید جدا شدم ، جلو رفتم و سلام کردم. رضا گفت : کجایی مهران قرارمون ظهر بود . _ کلی جریان داره ، سر فرصت برات تعریف می کنم. _ نمی خواد کل مسجد خبر دارن. _ چی رو خبر دارن؟ _ اینکه سید رفته عروسی ! _ عروسی ؟ سید ؟ ! سید که عروسی نرفته ، فقط رفتیم خونه خاله شهین تبریک گفت بهشون برگشتیم ، چرا سریع شایعه درست می کنید ؟ _ جدی میگی ؟ _ بچه ها میگن سید رفته عروسی ! به جمشید خان تبریک گفته ، سید خودش بهاییه ، تا الان همه رو سیاه کرده . منم باورم نشد. _ رضا از تو بعیده ، کی این حرف های مزخرف رو زده ؟ من خودم همراه سید بودم . سید فقط خونه خاله شهین رفت . _ اتفاقا داداشت کیوان هم دم در مسجد به امیر گفت باور کن من خودم اونجا بودم. _ پس همه این حرف ها زیر سر کیوانه.... حبیب پشت میکروفن رفت و گفت: رفقا صف های نماز رو آماده کنید ، اول نماز می خونیم ، بعد زیارت عاشورا و بعد هم سخنرانی و عزاداری شب اول رو داریم. تنها یه صف برای نماز تشکیل شد. بچه های مدرسه پشت سید نماز خواندند . بقیه مردهای محل که برا نماز اومده بودند ، نماز هاشون رو یه گوشه جدا می خواندند. نماز تموم شد . حال و هوای غربت در مسجد موج می زد. انگار سید ، سفیر امام حسین بود و مردم محل مردم کوفه . کیوان چرا به دروغ به مردم گفته بود که سید عروسی رفته ؟ سید که عروسی نرفت . دلم می خواست داد بزنم بگم من از ظهر با سید بودم ، سید که کاری خلاف دین نکرد. چرا برا نماز بهش اقتدا نمی کنید؟ چراغ ها که خاموش شد ، مجید شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد. خودمو به سید رسوندم و گفتم : سید شنیدید پشت سرتون چی میگن؟ سید گفت : آره مهران جان ! حبیب بهم گفت. خوب نمی خواید کاری کنید ؟ درست میشه نگران نباش. مشغول خوندن دعا شد. از بیخیالی سید حرصم گرفته بود. چراغ ها که روشن شد . فقط بچه های مدرسه مونده بودند .... همه اونایی که برا نماز اومده بودند حالا رفته بودند. سید بلند شد ، که صدایی از پشت سر نظر همه جلب کرد . شیخ احمد بود . شیخ احمد نفس نفس زنان جلو اومد و گفت سید صبر کن . و پشت میکروفن رفت به حبیب گفت صدای بلندگوهای بیرون مسجد رو وصل کنه. شیخ احمد یکم ایستاد ، تا نفسش سر جا بیاد و بعد شروع به صحبت کرد ، سلام خدمت اهالی محل ، من شیخ احمد واعظ قدیمی محل با شما مردم عزیزصحبت می کنم، هرکس ، هرجا هست صدای من به گوشش می رسه، لطفا چند دقیقه ای گوش بده. هم محلی های عزیز ! سینه زن ها،گریه کن های امام حسین، امشب شب اول محرّمه، ما از بچّگی حسین حسین گفتیم. سال ها در این مسجد برای امام حسین کنار هم سینه زدیم. ما مثل مردم کوفه، امام حسین رو تنها نمی زاریم. ده دقیقه دیگه ان شاالله هیات شروع میشه ، یاعلی .... شور خاصی بین بچه ها افتاد. اکبر گفت : برای سلامتی شیخ احمد صلوات . صدای صلوات بلند شد .... سید از شیخ احمد خواست امشب رو خودش صحبت کنه، اما شیخ احمد قبول نکرد و گفت سید کاری که تو کردی کار پیامبر ماست . پیامبر به عیادت دشمنان خودش می رفت تو که خونه دشمنت نرفتی ، این بندگان خدا مسلمان هستند ، زنده باشی سید ، روح مرتضی، شاد باشه که تو رو معرفی کرد. مردم محل کم کم از راه رسیدند ، مسجد مثل سال های قبل پر از جمعیت شد، شوهر خاله شهین هم همراه مهمان هاش وارد مسجد شد و گفت : ما غذای امام حسین رو فقط نمی خوایم سید ، ما فدای ارباب و بچه هاش هستیم. سید بالای منبر رفت و شروع کرد ... اول از همه من ببخشید که استادم شیخ احمد حضور دارند و من مزاحم تون شدم، ایشون قبول نکردن صحبت کنند . این ده شب این سیّد رو سیاه قبول کنید . خیلی از اهل محل تو کوچه و خیابان که من رو می بینند، اصرار داشتن محرّم درباره بهاییت حرف بزنم ، اما این دهه ، اگه اجازه بدید می خوام از اسلام حرف بزنم. ما متاسفانه دین خودمون رو نشناختیم. دین ما مظلوم و غریب مانده . بزارید براتون یه داستان بگم.... آقا جانمون امام حسین ، تو این مسیر که به سمت کربلا حرکت کردند. سراغ همه رفتند ؛ خوب ، بد ، به همه خبر دادند بیاید برای کمک به پسر پیامبر(ص) . همه می دونید ، شما اهل هیات هستید ، امام حسین(ع)کمک نمی خواست ، دونه دونه سراغ همه رفت تا نجات شون بده ، دکتر سیاره ، طبیب دوّاری که خودش دنبال مریض می ره ! کشتی نجاته ! یکی از جاهایی که امام حسین رفت ، پیش
یه شخصی بود به نام عبدالله حر جُعفی ، آقا دعوتش کرد، برای اینکه دل عبدالله نرم بشه، دست بچه هاش رو گرفت با بچه کوچیک هاش رفت پیش این آقا ، تا عبدالله رو ببینه ! امام حسین برا جنگ نیومده . آقا بهش گفتند : عبدالله نمی خوای حسین رو کمک کنی؟! عبدالله دلش سوخت امّا نیومد کمک امام حسین ، گفت حسین جان بیا این اسب و شمشیر برا تو ، ولی خودم نمیام، امام قبول نکرد . من دارم این طوری میگم عزیزان من؛ عبدالله ! امام حسین(ع) آقای جوانان اهل بهشت اومده در خونه ات ، اسب و شمشیر می دی بهش ؟ بیچاره !!! حسین (ع) اومده بود دستت رو بگیره از منجلابی که توش خودتو غرق کردی ، نجاتت بده ....آخر سر هم بعد کربلا دیوانه شد تو خرابه ها می چرخید، می گفت حسین اومد با بچه هاش نجاتم بده ....من نرفتم.... هر محرمی میاد ، قافله راه می ندازه که نجات مون بده .....درِ خونه همه تون هم میاد ، کی امشب اجازه داد بیای مسجد ؟ نشه در رو آقا ببندیم .... امام این طوری دنبال مریض می گرده .... حتی اگه سنگش بزنن ولت نمی کنه .... دلش برا همه مون می سوزه ....دین ما دین محبته..... ما با امام حسین (ع)باید دنیا رو در دست بگیریم..... ۱۸ هزار نامه نوشتن دعوتش کردند .....امامه، علم غیب داره می دونه سفیرش رو تنها می زارن....می دونه این هایی که الان میگن ما با تو هستیم ، سکه های یزید که برسه مسلم رو غریبونه می کُشند، اما بی جواب شون نمی زاره ، شاید یه نفر هدایت بشه.... تا لحظه آخر همه تلاشش رو کرد هی از سپاه یزید جهنمی آدم بیاره بیرون ببره بهشت ..... سید صحبت می کرد و همه اهل محل گریه می کردند، صدای گریه مردم محل بلند بود ، سید کوتاه صحبت کرد و مجید شروع به خوندن روضه و سینه زنی کرد....حالا هوای مسجد عجیب بود، انگار نه انگار که این همون مسجدی که یک ساعت قبل حتی پشت سید نماز هم نمی خواندند. مراسم که تموم شد ، هر چقدر دنبال سید گشتم پیداش نکردم. از مسجد بیرون اومدم ، تو حیاط مسجد مامان و مونا رو دیدم که با زری خانم حسابی رفیق شده بودند و گرم صحبت بودند..... جلو رفتم و گفتم : پس عروسی چی ؟ چرا خاله شهین رو تنها گذاشتید . مامان گفت : مهران جان ! کی شب اول محرم می ره عروسی ؟ رفتیم به شقایق تبریک گفتیم ، هدیه مون دادیم و برگشتیم . با تعجب گفتم : جدی ؟؟؟!!! مونا گفت : تازه کجاشو دیدی ؟ خاله شهین هم همراه مهمان هاش همین کار رو کرد ، تبریک گفتن ، هدیه شون دادن و اومدن مسجد. کم کم داشت شاخ هام در میومد که خاله شهین غذا نذری به دست جلو اومد ، از زری خانم تشکّر کرد و همراه مهمان هاش به خونه شون رفتند . مگه میشه ، چه طور ممکنه ؟ مامان گفت : مگه امام حسین سراغ همه نمیاد ؟ خوب و بد ، سراغ دل ما هم اومد ....نمی دونم چه طوری که تا اذان گفت : همه دل مون نیومد خونه بمونیم .... رو به مامان کردم و گفتم : شما هم یه پا سید شدید خودتون . راستی مائده کجاست ؟ ندیدمش.... مامان خندید و گفت منم ندیدمش ، به زری خانم گفته می ره دنبال کیوان ، کیوان رو پیدا کنه . دیگه بیاید بریم خونه ..... @bibliophil
داستان مدينه اولين باري است كه ميهماناني چنين غريبه را به خود مي‌بيند. كارواني متشكل از شصت ميهمان ناآشنا كه لباس‌هاي بلند مشكي پوشيده‌اند، به گردنشان صليب آويخته‌اند، كلاه‌هاي جواهرنشان بر سر گذاشته‌اند، زنجيرهاي طلا به كمر بسته‌اند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباس‌هاي خود نصب كرده‌اند. وقتي اين شصت نفر براي ديدار با پيامبر، وارد مسجد مي‌شوند، همه با حيرت و تعجب به آنها نگاه مي‌كنند. اما پيامبر بي‌اعتنا از كنار آنان مي‌گذرد و از مسجد بيرون مي‌رود هم هيأت ميهمانان و هم مسلمانان، از اين رفتار پيامبر، غرق در تعجب و شگفتي مي‌شوند. مسلمانان تا كنون نديده‌اند كه پيامبر مهربانشان به ميهمانان بي‌توجهي كند به همين دليل، وقتي سرپرست هيأت مسيحي علت بي‌اعتنايي پيامبر را سؤال مي‌كند، هيچ كدام از مسلمانان پاسخي براي گفتن پيدا نمي‌كنند. تنها راهي كه به نظر مي‌رسد، اين است كه علت اين رفتار پيامبر را از حضرت علي بپرسند. مشكل، مثل هميشه به دست علي حل مي‌شود. پاسخ او اين است كه: «پيامبر با تجملات و تشريفات، ميانه‌اي ندارند؛ اگر مي‌خواهيد مورد توجه و استقبال پيامبر قرار بگيريد، بايد اين طلاجات و جواهرات و تجملات را فروبگذاريد و با هيأتي ساده، به حضور ايشان برسيد.» اين رفتار پيامبر، هيأت ميهمان را به ياد پيامبرشان، حضرت مسيحي مي‌اندازد كه خود با نهايت سادگي مي‌زيست و پيروانش را نيز به رعايت سادگي سفارش مي‌كرد. آنان از اين كه مي‌بينند، در رفتار و كردار، اين همه از پيامبرشان فاصله گرفته‌اند، احساس شرمساري مي‌كنند. ميهمانان مسيحي وقتي جواهرات و تجملات خود را كنار مي‌گذارند و با هيأتي ساده وارد مسجد مي‌شوند، پيامبر از جاي برمي‌خيزد و به گرمي از آنان استقبال مي‌كند. شصت دانشمند مسيحي، دور تا دور پيامبر مي‌نشينند و پيامبر به يكايك آنها خوشامد مي‌گويد، در ميان اين شصت نفر، كه همه از پيران و بزرگان مسيحي نجران هستند،‌ «ابوحارثه» اسقف بزرگ نجران و «شرحبيل» نيز به چشم مي‌خورند. پيداست كه سرپرستي هيأت را ابوحارثه اسقف بزرگ نجران، بر عهده دارد. او نگاهي به شرحبيل و ديگر همراهان خود مي‌اندازد و با پيامبر شروع به سخن گفتن مي‌كند: «چندي پيش نامه‌اي از شما به دست ما رسيد، آمديم تا از نزديك، حرف‌هاي شما را بشنويم». پيامبر مي‌فرمايد:  «آنچه من از شما خواسته‌ام، پذيرش اسلام و پرستش خداي يگانه است». و براي معرفي اسلام، آياتي از قرآن را برايشان مي‌خواند. اسقف اعظم پاسخ مي‌دهد: «اگر منظور از پذيرش اسلام، ايمان به خداست، ما قبلاً به خدا ايمان آورده‌ايم و به احكام او عمل مي‌كنيم.» پيامبر مي‌فرمايد: «پذيرش اسلام، علايمي دارد كه با آنچه شما معتقديد و انجام مي‌دهيد، سازگاري ندارد. شما براي خدا فرزند قائليد و مسيح را خدا مي‌دانيد، در حالي كه اين اعتقاد،‌ با پرستش خداي يگانه متفاوت است.» اسقف براي لحظاتي سكوت مي‌كند و در ذهن دنبال پاسخي مناسب مي‌گردد. يكي ديگر از بزرگان مسيحي كه اسقف را درمانده در جواب مي‌بيند، به ياري‌اش مي‌آيد و پاسخ مي‌دهد: «مسيح به اين دليل فرزند خداست كه مادر او مريم، بدون اين كه با كسي ازدواج كند، او را به دنيا آورد. اين نشان مي‌دهد كه او بايد خداي جهان باشد.» پيامبر لحظه‌اي سكوت مي‌كند. ناگهان فرشته وحي نازل مي‌شود و پاسخ اين كلام را از جانب خداوند براي پيامبر مي‌آورد. پيامبر بلافاصله پيام خداوند را براي آنان بازگو مي‌كند: «وضع حضرت عيسي در پيشگاه خداوند، همانند حضرت آدم است كه او را به قدرت خود از خاك آفريد...»1 و توضيح مي‌دهد كه «اگر نداشتن پدر دلالت بر خدايي كند، حضرت آدم كه نه پدر داشت و نه مادر، بيشتر شايسته مقام خدايي است. در حالي كه چنين نيست و هر دو بنده و مخلوق خداوند هستند.» لحظات به كندي مي‌گذرد، همه سرها را به زير مي‌اندازند و به فكر فرو مي‌روند. هيچ يك از شصت دانشمند مسيحي، پاسخي براي اين كلام پيدا نمي‌كنند. لحظات به كندي مي‌گذرد؛ دانشمندان يكي يكي سرهايشان را بلند مي‌كنند و در انتظار شنيدن پاسخ به يكديگر نگاه مي‌كنند، به اسقف اعظم، به شرحبيل؛ اما... سكوت محض. عاقبت اسقف اعظم به حرف مي‌آيد: «ما قانع نشديم. تنها راهي كه براي اثبات حقيقت باقي مي‌ماند، اين است كه با هم مباهله كنيم. يعني ما و شما دست به دعا برداريم و از خداوند بخواهيم كه هر كس خلاف مي‌گويد‌، به عذاب خداوند گرفتار شود.» پيامبر لحظه‌اي مي‌ماند. تعجب مي‌كند از اينكه اينان اين استدلال روشن را نمي‌پذيرند و مقاومت مي‌كنند. مسيحيان چشم به دهان پيامبر مي‌دوزند تا پاسخ او را بشنوند. در اين حال، باز فرشته وحي فرود مي‌آيد و پيام خداوند را به پيامبر مي‌رساند. پيام اين است: «هر كس پس از روشن شدن حقيقت، با تو به انكار و مجادله برخيزد، [به مباهله دعوتش كن] بگو بياييد، شما فرزندانتان را بياوريد و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بياوريد و ما هم زنانمان.
شما و جان های تان را بياوريد و ما هم جان‌هايمان،‌ سپس با تضرع به درگاه خدا رويم و لعنت او را بر دروغگويان طلب كنيم.»2 پيامبر پس از انتقال پيام خداوند به آنان، اعلام مي‌كند كه من براي مباهله آماده‌ام. دانشمندان مسيحي به هم نگاه مي‌كنند، پيداست كه برخي از اين پيشنهاد اسقف رضايتمند نيستند، اما انگار چاره‌اي نيست. زمان مراسم مباهله، صبح روز بعد و مكان آن صحراي بيرون مدينه تعيين مي‌شود. دانشمندان مسيحي موقتاً با پيامبر خداحافظي مي‌كنند و به اقامت‌گاه خود باز مي‌گردند تا براي مراسم مباهله آماده شوند. صبح است، شصت دانشمند مسيحي در بيرون مدينه ايستاده‌اند و چشم به دروازه مدينه دوخته‌اند تا محمد با لشكري از ياران خود، از شهر خارج شود و در مراسم مباهله حضور پيدا كند. تعداد زيادي از مسلمانان نيز در كنار دروازه شهر و در اطراف مسيحيان و در طول مسير صف كشيده‌اند تا بينندة اين مراسم بي‌نظير و بي‌سابقه باشند. نفس‌ها در سينه حبس شده و همه چشم‌ها به دروازه مدينه خيره شده است. لحظات انتظار سپري مي‌شود و پيامبر در حالي كه حسين را در آغوش دارد و دست حسن را در دست، از دروازه مدينه خارج مي‌شود. پشت سر او تنها يك مرد و زن ديده مي‌شوند. اين مرد علي است و اين زن فاطمه.  تعجب و حيرت، همراه با نگراني و وحشت بر دل مسيحيان سايه مي‌افكند. شرحبيل به اسقف مي‌گويد: نگاه كن. او فقط دختر، داماد و دو نوة خود را به همراه آورده است.  اسقف كه صدايش از التهاب مي‌لرزد، مي‌گويد: «همين نشان حقانيت است. به جاي اين كه لشكري را براي مباهله بياورد، فقط عزيزان و نزديكان خود را آورده است، پيداست به حقانيت دعوت خود مطمئن است كه عزيزترين كسانش را سپر بلا ساخته است.» شرحبيل مي‌گويد: «ديروز محمد گفت كه فرزندانمان و زنانمان و جان‌هايمان. پيداست كه علي را به عنوان جان خود همراه آورده است.» «آري، علي براي محمد از جان عزيزتر است. در كتاب‌هاي قديمي ما، نام او به عنوان وصي و جانشين او آمده است...» در اين حال، چندين نفر از مسيحيان خود را به اسقف مي‌رسانند و با نگراني و اضطراب مي‌گويند: «ما به اين مباهله تن نمي‌دهيم. چرا كه عذاب خدا را براي خود حتمي مي‌شماريم.» چند نفر ديگر ادامه مي‌دهند: «مباهله مصلحت نيست. چه بسا عذاب، همه مسيحيان را در بر بگيرد.» كم‌كم تشويش و ولوله در ميان تمام دانشمندان مسيحي مي‌افتد و همه تلاش مي‌كنند كه به نحوي اسقف را از انجام اين مباهله بازدارند. اسقف به بالاي سنگي مي‌رود، به اشاره دست، همه را آرام مي‌كند و در حالي كه چانه و موهاي سپيد ريشش از التهاب مي‌لرزد، مي‌گويد: «من معتقدم كه مباهله صلاح نيست. اين پنج چهره نوراني كه من مي‌بينم، اگر دست به دعا بردارند، كوه‌ها را از زمين مي‌كنند، در صورت وقوع مباهله، نابودي ما حتمي است و چه بسا عذاب، همه مسيحيان جهان را در بر بگيرد.» اسقف از سنگ پايين مي‌آيد و با دست و پاي لرزان و مرتعش، خود را به پيامبر مي‌رساند. بقيه نيز دنبال او روانه مي‌شوند.  اسقف در مقابل پيامبر، با خضوع و تواضع، سرش را به زير مي‌افكند و مي‌گويد: «ما را از مباهله معاف كنيد. هر شرطي كه داشته باشيد، قبول مي‌كنيم.» پيامبر با بزرگواري و مهرباني، انصراف‌شان را از مباهله مي‌پذيرد و مي‌پذيرد كه به ازاي پرداخت ماليات، از جان و مال آنان و مردم نجران، در مقابل دشمنان، محافظت كند. خبر اين واقعه، به سرعت در ميان مسيحيان نجران و ديگر مناطق پخش مي‌شود و مسيحيان حقيقت‌جو را به مدينة پيامبر سوق مي‌دهد.   ٭ برگرفته از مجلة بشارت، شماره 1.  1. «إنّ مثل عيسي عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون». آل عمران (3)، آية 59. 2. «فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم، فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت‌الله علي الكاذبين». آل عمران (3)، آيه 6 @bibliophil