سید گفت : دخترت بسپر امشب به دختر امام حسین ان شاالله همه چیز درست میشه.
من و مائده همراه سید و زری خانم به سمت مسجد رفتیم و مامان و مونا موندن تا به خاله شهین کمک کنند ،
زری خانم شال سبز سید بهش داد و گفت : فهمیدم کجا خاکی شدی ، پس ریسه های دم خونه و تمیز کردن کوچه کار شما بود که شال ت رو روی درخت توت جا گذاشتی .
سید شال دور گردن ش انداخت و گفت : دیدم درخت توت جلو در خونه عروس خانم حاجت می ده ، منم دخیل بستم بلکه خدا از سر این همه کم کاری من تو معرفی دینم به جوان های شهرم بگذره ....
#ادامه_دارد
@bibliophil
داستان #سید_بهایی قسمت یازدهم خاله شهین
همراه سید وارد حیاط مسجد شدیم . نور فانوس ها در تاریکی دم غروب خودنمایی می کرد. صدای اذان از مناره های مسجد بلند شد. بوی اسپند فضای مسجد رو پر کرده بود. مائده ، همراه زری خانم از در سمت چپ مسجد که برای خانم ها بود داخل رفتند . من و سید از در وسط وارد مسجد شدیم که امیر جلوی در ایستاده بود و کفش های عزادارها رو داخل قفسه مسجد قرار می داد و خوش آمد می گفت .
چشمم به رضا افتاد که مشغول صحبت کردن با بچه های مدرسه بود. از سید جدا شدم ، جلو رفتم و سلام کردم.
رضا گفت : کجایی مهران قرارمون ظهر بود .
_ کلی جریان داره ، سر فرصت برات تعریف می کنم.
_ نمی خواد کل مسجد خبر دارن.
_ چی رو خبر دارن؟
_ اینکه سید رفته عروسی !
_ عروسی ؟ سید ؟ ! سید که عروسی نرفته ، فقط رفتیم خونه خاله شهین تبریک گفت بهشون برگشتیم ، چرا سریع شایعه درست می کنید ؟
_ جدی میگی ؟
_ بچه ها میگن سید رفته عروسی ! به جمشید خان تبریک گفته ، سید خودش بهاییه ، تا الان همه رو سیاه کرده . منم باورم نشد.
_ رضا از تو بعیده ، کی این حرف های مزخرف رو زده ؟ من خودم همراه سید بودم . سید فقط خونه خاله شهین رفت .
_ اتفاقا داداشت کیوان هم دم در مسجد به امیر گفت باور کن من خودم اونجا بودم.
_ پس همه این حرف ها زیر سر کیوانه....
حبیب پشت میکروفن رفت و گفت: رفقا صف های نماز رو آماده کنید ، اول نماز می خونیم ، بعد زیارت عاشورا و بعد هم سخنرانی و عزاداری شب اول رو داریم.
تنها یه صف برای نماز تشکیل شد. بچه های مدرسه پشت سید نماز خواندند . بقیه مردهای محل که برا نماز اومده بودند ، نماز هاشون رو یه گوشه جدا می خواندند.
نماز تموم شد . حال و هوای غربت در مسجد موج می زد. انگار سید ، سفیر امام حسین بود و مردم محل مردم کوفه . کیوان چرا به دروغ به مردم گفته بود که سید عروسی رفته ؟ سید که عروسی نرفت . دلم می خواست داد بزنم بگم من از ظهر با سید بودم ، سید که کاری خلاف دین نکرد. چرا برا نماز بهش اقتدا نمی کنید؟
چراغ ها که خاموش شد ، مجید شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد. خودمو به سید رسوندم و گفتم : سید شنیدید پشت سرتون چی میگن؟
سید گفت : آره مهران جان ! حبیب بهم گفت.
خوب نمی خواید کاری کنید ؟
درست میشه نگران نباش. مشغول خوندن دعا شد.
از بیخیالی سید حرصم گرفته بود.
چراغ ها که روشن شد . فقط بچه های مدرسه مونده بودند ....
همه اونایی که برا نماز اومده بودند حالا رفته بودند.
سید بلند شد ، که صدایی از پشت سر نظر همه جلب کرد . شیخ احمد بود .
شیخ احمد نفس نفس زنان جلو اومد و گفت سید صبر کن . و پشت میکروفن رفت به حبیب گفت صدای بلندگوهای بیرون مسجد رو وصل کنه.
شیخ احمد یکم ایستاد ، تا نفسش سر جا بیاد و بعد شروع به صحبت کرد ، سلام خدمت اهالی محل ، من شیخ احمد واعظ قدیمی محل با شما مردم عزیزصحبت می کنم، هرکس ، هرجا هست صدای من به گوشش می رسه، لطفا چند دقیقه ای گوش بده.
هم محلی های عزیز ! سینه زن ها،گریه کن های امام حسین، امشب شب اول محرّمه، ما از بچّگی حسین حسین گفتیم. سال ها در این مسجد برای امام حسین کنار هم سینه زدیم. ما مثل مردم کوفه، امام حسین رو تنها نمی زاریم. ده دقیقه دیگه ان شاالله هیات شروع میشه ، یاعلی ....
شور خاصی بین بچه ها افتاد. اکبر گفت : برای سلامتی شیخ احمد صلوات .
صدای صلوات بلند شد ....
سید از شیخ احمد خواست امشب رو خودش صحبت کنه، اما شیخ احمد قبول نکرد و گفت سید کاری که تو کردی کار پیامبر ماست . پیامبر به عیادت دشمنان خودش می رفت تو که خونه دشمنت نرفتی ، این بندگان خدا مسلمان هستند ، زنده باشی سید ، روح مرتضی، شاد باشه که تو رو معرفی کرد.
مردم محل کم کم از راه رسیدند ، مسجد مثل سال های قبل پر از جمعیت شد، شوهر خاله شهین هم همراه مهمان هاش وارد مسجد شد و گفت : ما غذای امام حسین رو فقط نمی خوایم سید ، ما فدای ارباب و بچه هاش هستیم.
سید بالای منبر رفت و شروع کرد ... اول از همه من ببخشید که استادم شیخ احمد حضور دارند و من مزاحم تون شدم، ایشون قبول نکردن صحبت کنند . این ده شب این سیّد رو سیاه قبول کنید .
خیلی از اهل محل تو کوچه و خیابان که من رو می بینند، اصرار داشتن محرّم درباره بهاییت حرف بزنم ، اما این دهه ، اگه اجازه بدید می خوام از اسلام حرف بزنم. ما متاسفانه دین خودمون رو نشناختیم. دین ما مظلوم و غریب مانده .
بزارید براتون یه داستان بگم....
آقا جانمون امام حسین ، تو این مسیر که به سمت کربلا حرکت کردند. سراغ همه رفتند ؛ خوب ، بد ، به همه خبر دادند بیاید برای کمک به پسر پیامبر(ص) . همه می دونید ، شما اهل هیات هستید ، امام حسین(ع)کمک نمی خواست ، دونه دونه سراغ همه رفت تا نجات شون بده ، دکتر سیاره ، طبیب دوّاری که خودش دنبال مریض می ره ! کشتی نجاته !
یکی از جاهایی که امام حسین رفت ، پیش
یه شخصی بود به نام عبدالله حر جُعفی ، آقا دعوتش
کرد، برای اینکه دل عبدالله نرم بشه، دست بچه هاش رو گرفت با بچه کوچیک هاش رفت پیش این آقا ، تا عبدالله رو ببینه ! امام حسین برا جنگ نیومده .
آقا بهش گفتند : عبدالله نمی خوای حسین رو کمک کنی؟! عبدالله دلش سوخت امّا نیومد کمک امام حسین ، گفت حسین جان بیا این اسب و شمشیر برا تو ، ولی خودم نمیام، امام قبول نکرد .
من دارم این طوری میگم عزیزان من؛ عبدالله ! امام حسین(ع) آقای جوانان اهل بهشت اومده در خونه ات ، اسب و شمشیر می دی بهش ؟ بیچاره !!! حسین (ع) اومده بود دستت رو بگیره از منجلابی که توش خودتو غرق کردی ، نجاتت بده ....آخر سر هم بعد کربلا دیوانه شد تو خرابه ها می چرخید، می گفت حسین اومد با بچه هاش نجاتم بده ....من نرفتم....
هر محرمی میاد ، قافله راه می ندازه که نجات مون بده .....درِ خونه همه تون هم میاد ، کی امشب اجازه داد بیای مسجد ؟
نشه در رو آقا ببندیم ....
امام این طوری دنبال مریض می گرده ....
حتی اگه سنگش بزنن ولت نمی کنه ....
دلش برا همه مون می سوزه ....دین ما دین محبته.....
ما با امام حسین (ع)باید دنیا رو در دست بگیریم.....
۱۸ هزار نامه نوشتن دعوتش کردند .....امامه، علم غیب داره می دونه سفیرش رو تنها می زارن....می دونه این هایی که الان میگن ما با تو هستیم ، سکه های یزید که برسه مسلم رو غریبونه می کُشند، اما بی جواب شون نمی زاره ، شاید یه نفر هدایت بشه....
تا لحظه آخر همه تلاشش رو کرد هی از سپاه یزید جهنمی آدم بیاره بیرون ببره بهشت .....
سید صحبت می کرد و همه اهل محل گریه می کردند، صدای گریه مردم محل بلند بود ، سید کوتاه صحبت کرد و مجید شروع به خوندن روضه و سینه زنی کرد....حالا هوای مسجد عجیب بود، انگار نه انگار که این همون مسجدی که یک ساعت قبل حتی پشت سید نماز هم نمی خواندند.
مراسم که تموم شد ، هر چقدر دنبال سید گشتم پیداش نکردم. از مسجد بیرون اومدم ، تو حیاط مسجد مامان و مونا رو دیدم که با زری خانم حسابی رفیق شده بودند و گرم صحبت بودند.....
جلو رفتم و گفتم : پس عروسی چی ؟ چرا خاله شهین رو تنها گذاشتید .
مامان گفت : مهران جان ! کی شب اول محرم می ره عروسی ؟ رفتیم به شقایق تبریک گفتیم ، هدیه مون دادیم و برگشتیم .
با تعجب گفتم : جدی ؟؟؟!!!
مونا گفت : تازه کجاشو دیدی ؟ خاله شهین هم همراه مهمان هاش همین کار رو کرد ، تبریک گفتن ، هدیه شون دادن و اومدن مسجد.
کم کم داشت شاخ هام در میومد که خاله شهین غذا نذری به دست جلو اومد ، از زری خانم تشکّر کرد و همراه مهمان هاش به خونه شون رفتند .
مگه میشه ، چه طور ممکنه ؟
مامان گفت : مگه امام حسین سراغ همه نمیاد ؟ خوب و بد ، سراغ دل ما هم اومد ....نمی دونم چه طوری که تا اذان گفت : همه دل مون نیومد خونه بمونیم ....
رو به مامان کردم و گفتم : شما هم یه پا سید شدید خودتون . راستی مائده کجاست ؟ ندیدمش....
مامان خندید و گفت منم ندیدمش ، به زری خانم گفته می ره دنبال کیوان ، کیوان رو پیدا کنه . دیگه بیاید بریم خونه .....
#ادامه_دارد
@bibliophil
داستان #مباهله
مدينه اولين باري است كه ميهماناني چنين غريبه را به خود ميبيند. كارواني متشكل از شصت ميهمان ناآشنا كه لباسهاي بلند مشكي پوشيدهاند، به گردنشان صليب آويختهاند، كلاههاي جواهرنشان بر سر گذاشتهاند، زنجيرهاي طلا به كمر بستهاند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباسهاي خود نصب كردهاند.
وقتي اين شصت نفر براي ديدار با پيامبر، وارد مسجد ميشوند، همه با حيرت و تعجب به آنها نگاه ميكنند. اما پيامبر بياعتنا از كنار آنان ميگذرد و از مسجد بيرون ميرود هم هيأت ميهمانان و هم مسلمانان، از اين رفتار پيامبر، غرق در تعجب و شگفتي ميشوند. مسلمانان تا كنون نديدهاند كه پيامبر مهربانشان به ميهمانان بيتوجهي كند به همين دليل، وقتي سرپرست هيأت مسيحي علت بياعتنايي پيامبر را سؤال ميكند، هيچ كدام از مسلمانان پاسخي براي گفتن پيدا نميكنند.
تنها راهي كه به نظر ميرسد، اين است كه علت اين رفتار پيامبر را از حضرت علي بپرسند. مشكل، مثل هميشه به دست علي حل ميشود.
پاسخ او اين است كه:
«پيامبر با تجملات و تشريفات، ميانهاي ندارند؛ اگر ميخواهيد مورد توجه و استقبال پيامبر قرار بگيريد، بايد اين طلاجات و جواهرات و تجملات را فروبگذاريد و با هيأتي ساده، به حضور ايشان برسيد.»
اين رفتار پيامبر، هيأت ميهمان را به ياد پيامبرشان، حضرت مسيحي مياندازد كه خود با نهايت سادگي ميزيست و پيروانش را نيز به رعايت سادگي سفارش ميكرد.
آنان از اين كه ميبينند، در رفتار و كردار، اين همه از پيامبرشان فاصله گرفتهاند، احساس شرمساري ميكنند. ميهمانان مسيحي وقتي جواهرات و تجملات خود را كنار ميگذارند و با هيأتي ساده وارد مسجد ميشوند، پيامبر از جاي برميخيزد و به گرمي از آنان استقبال ميكند. شصت دانشمند مسيحي، دور تا دور پيامبر مينشينند و پيامبر به يكايك آنها خوشامد ميگويد، در ميان اين شصت نفر، كه همه از پيران و بزرگان مسيحي نجران هستند، «ابوحارثه» اسقف بزرگ نجران و «شرحبيل» نيز به چشم ميخورند. پيداست كه سرپرستي هيأت را ابوحارثه اسقف بزرگ نجران، بر عهده دارد. او نگاهي به شرحبيل و ديگر همراهان خود مياندازد و با پيامبر شروع به سخن گفتن ميكند: «چندي پيش نامهاي از شما به دست ما رسيد، آمديم تا از نزديك، حرفهاي شما را بشنويم».
پيامبر ميفرمايد:
«آنچه من از شما خواستهام، پذيرش اسلام و پرستش خداي يگانه است».
و براي معرفي اسلام، آياتي از قرآن را برايشان ميخواند.
اسقف اعظم پاسخ ميدهد: «اگر منظور از پذيرش اسلام، ايمان به خداست، ما قبلاً به خدا ايمان آوردهايم و به احكام او عمل ميكنيم.»
پيامبر ميفرمايد:
«پذيرش اسلام، علايمي دارد كه با آنچه شما معتقديد و انجام ميدهيد، سازگاري ندارد. شما براي خدا فرزند قائليد و مسيح را خدا ميدانيد، در حالي كه اين اعتقاد، با پرستش خداي يگانه متفاوت است.»
اسقف براي لحظاتي سكوت ميكند و در ذهن دنبال پاسخي مناسب ميگردد. يكي ديگر از بزرگان مسيحي كه اسقف را درمانده در جواب ميبيند، به يارياش ميآيد و پاسخ ميدهد:
«مسيح به اين دليل فرزند خداست كه مادر او مريم، بدون اين كه با كسي ازدواج كند، او را به دنيا آورد. اين نشان ميدهد كه او بايد خداي جهان باشد.»
پيامبر لحظهاي سكوت ميكند.
ناگهان فرشته وحي نازل ميشود و پاسخ اين كلام را از جانب خداوند براي پيامبر ميآورد. پيامبر بلافاصله پيام خداوند را براي آنان بازگو ميكند: «وضع حضرت عيسي در پيشگاه خداوند، همانند حضرت آدم است كه او را به قدرت خود از خاك آفريد...»1
و توضيح ميدهد كه «اگر نداشتن پدر دلالت بر خدايي كند، حضرت آدم كه نه پدر داشت و نه مادر، بيشتر شايسته مقام خدايي است. در حالي كه چنين نيست و هر دو بنده و مخلوق خداوند هستند.»
لحظات به كندي ميگذرد، همه سرها را به زير مياندازند و به فكر فرو ميروند. هيچ يك از شصت دانشمند مسيحي، پاسخي براي اين كلام پيدا نميكنند. لحظات به كندي ميگذرد؛ دانشمندان يكي يكي سرهايشان را بلند ميكنند و در انتظار شنيدن پاسخ به يكديگر نگاه ميكنند، به اسقف اعظم، به شرحبيل؛ اما... سكوت محض.
عاقبت اسقف اعظم به حرف ميآيد:
«ما قانع نشديم. تنها راهي كه براي اثبات حقيقت باقي ميماند، اين است كه با هم مباهله كنيم. يعني ما و شما دست به دعا برداريم و از خداوند بخواهيم كه هر كس خلاف ميگويد، به عذاب خداوند گرفتار شود.»
پيامبر لحظهاي ميماند. تعجب ميكند از اينكه اينان اين استدلال روشن را نميپذيرند و مقاومت ميكنند. مسيحيان چشم به دهان پيامبر ميدوزند تا پاسخ او را بشنوند.
در اين حال، باز فرشته وحي فرود ميآيد و پيام خداوند را به پيامبر ميرساند. پيام اين است:
«هر كس پس از روشن شدن حقيقت، با تو به انكار و مجادله برخيزد، [به مباهله دعوتش كن] بگو بياييد، شما فرزندانتان را بياوريد و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بياوريد و ما هم زنانمان.
شما و جان های تان را بياوريد و ما هم جانهايمان، سپس با تضرع به درگاه خدا رويم و لعنت او را بر دروغگويان طلب كنيم.»2
پيامبر پس از انتقال پيام خداوند به آنان، اعلام ميكند كه من براي مباهله آمادهام. دانشمندان مسيحي به هم نگاه ميكنند، پيداست كه برخي از اين پيشنهاد اسقف رضايتمند نيستند، اما انگار چارهاي نيست.
زمان مراسم مباهله، صبح روز بعد و مكان آن صحراي بيرون مدينه تعيين ميشود. دانشمندان مسيحي موقتاً با پيامبر خداحافظي ميكنند و به اقامتگاه خود باز ميگردند تا براي مراسم مباهله آماده شوند.
صبح است، شصت دانشمند مسيحي در بيرون مدينه ايستادهاند و چشم به دروازه مدينه دوختهاند تا محمد با لشكري از ياران خود، از شهر خارج شود و در مراسم مباهله حضور پيدا كند.
تعداد زيادي از مسلمانان نيز در كنار دروازه شهر و در اطراف مسيحيان و در طول مسير صف كشيدهاند تا بينندة اين مراسم بينظير و بيسابقه باشند.
نفسها در سينه حبس شده و همه چشمها به دروازه مدينه خيره شده است.
لحظات انتظار سپري ميشود و پيامبر در حالي كه حسين را در آغوش دارد و دست حسن را در دست، از دروازه مدينه خارج ميشود. پشت سر او تنها يك مرد و زن ديده ميشوند. اين مرد علي است و اين زن فاطمه.
تعجب و حيرت، همراه با نگراني و وحشت بر دل مسيحيان سايه ميافكند.
شرحبيل به اسقف ميگويد: نگاه كن. او فقط دختر، داماد و دو نوة خود را به همراه آورده است.
اسقف كه صدايش از التهاب ميلرزد، ميگويد:
«همين نشان حقانيت است. به جاي اين كه لشكري را براي مباهله بياورد، فقط عزيزان و نزديكان خود را آورده است، پيداست به حقانيت دعوت خود مطمئن است كه عزيزترين كسانش را سپر بلا ساخته است.»
شرحبيل ميگويد: «ديروز محمد گفت كه فرزندانمان و زنانمان و جانهايمان. پيداست كه علي را به عنوان جان خود همراه آورده است.»
«آري، علي براي محمد از جان عزيزتر است. در كتابهاي قديمي ما، نام او به عنوان وصي و جانشين او آمده است...»
در اين حال، چندين نفر از مسيحيان خود را به اسقف ميرسانند و با نگراني و اضطراب ميگويند:
«ما به اين مباهله تن نميدهيم. چرا كه عذاب خدا را براي خود حتمي ميشماريم.»
چند نفر ديگر ادامه ميدهند: «مباهله مصلحت نيست. چه بسا عذاب، همه مسيحيان را در بر بگيرد.»
كمكم تشويش و ولوله در ميان تمام دانشمندان مسيحي ميافتد و همه تلاش ميكنند كه به نحوي اسقف را از انجام اين مباهله بازدارند.
اسقف به بالاي سنگي ميرود، به اشاره دست، همه را آرام ميكند و در حالي كه چانه و موهاي سپيد ريشش از التهاب ميلرزد، ميگويد:
«من معتقدم كه مباهله صلاح نيست. اين پنج چهره نوراني كه من ميبينم، اگر دست به دعا بردارند، كوهها را از زمين ميكنند، در صورت وقوع مباهله، نابودي ما حتمي است و چه بسا عذاب، همه مسيحيان جهان را در بر بگيرد.»
اسقف از سنگ پايين ميآيد و با دست و پاي لرزان و مرتعش، خود را به پيامبر ميرساند. بقيه نيز دنبال او روانه ميشوند.
اسقف در مقابل پيامبر، با خضوع و تواضع، سرش را به زير ميافكند و ميگويد: «ما را از مباهله معاف كنيد. هر شرطي كه داشته باشيد، قبول ميكنيم.»
پيامبر با بزرگواري و مهرباني، انصرافشان را از مباهله ميپذيرد و ميپذيرد كه به ازاي پرداخت ماليات، از جان و مال آنان و مردم نجران، در مقابل دشمنان، محافظت كند.
خبر اين واقعه، به سرعت در ميان مسيحيان نجران و ديگر مناطق پخش ميشود و مسيحيان حقيقتجو را به مدينة پيامبر سوق ميدهد.
٭ برگرفته از مجلة بشارت، شماره 1.
1. «إنّ مثل عيسي عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون». آل عمران (3)، آية 59.
2. «فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم، فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنتالله علي الكاذبين». آل عمران (3)، آيه 6
@bibliophil
داستان #سید_بهایی قسمت دوازدهم | این قسمت رضا
شب های محرم آروم آروم می گذشت. مسجد هر شب شلوغ تر از شب قبل می شد . سید خیلی دلنشین و کوتاه صحبت می کرد همین نظر اهل محل رو جلب کرده بود. این روزها تو مدرسه ، خونه و خیابون همه تیکه های حرف سید رو دست گرفته بودند و محله حال و هوای قشنگی پیدا کرده بود.
مائده نتونست کیوان رو پیدا کنه. فقط از طریق چند تا از دوستای کیوان فهمید که رفته خوابگاه دانشگاه شون و قراره تا آخر دهه ، خوابگاه بمونه.
مامان دیگه برا هیات رفتن سخت گیری نمی کرد و بعضی شب ها خودش یا مونا هم می اومدند....امشب که هیات تموم شد . هرکس از مسجد بیرون میومد با تعجب نگاه می کرد.
کفش ها ی داخل قفسه واکس زده و تمیز چیده شده بود. حتی بچه های هیات هم متوجه نشدن کار کی بوده .
امشب اولین شبی بود که از مامان اجازه گرفتم با رضا برگردم خونه .می خواستم با سید حرف بزنم . اهالی که رفتند ، با بچه ها موندیم برا تمیز کردن مسجد. اما خبری از سید نبود. برام یه علامت سوال بزرگ بود که سید کجاست ؟ همه جا گشتم اما خبری از سید نبود. اومدم داخل حیاط. صدای زمزمه ای از سمت دستشویی نظرم جلب کرد.
اولش فکر کردم سید اونجاست ....
اما از صداش شناختمش خودش بود، اکبر ، اکبری که گند لات مدرسه مون بود. باورم نمیشد ، اکبر با اون همه ابهت ، اکبری که همه ی معلم های مدرسه از دستش عاصی بودند . اینجا ، سرویس بهداشتی تمیز می کنه. با خودم گفتم شاید اشتباه دیدم.
بیرون تاریک بود ، آروم خودم رو پشت دیوار قایم کردم که ببینم چیکار می کنه.
دیدم پاچه های شلوارشو زده بالا ، صورتش رو با یه دستمال بسته و با تی و سطل آب مشغول شستن کف دستشویی هاست....
خواستم برگردم که یه دفعه پام خورد به سطلی که دم در دستشویی بود .
اکبر بیرون اومد ، داد زد کی اینجاست ؟ سریع خودم پشت دیوار کناری قایم کردم ، اکبر که رفت تو ، منم رفتم داخل مسجد .
از چیزی که دیده بودم گلوم خشک شده بود ، باورم نمیشد . اکبر خانواده خوبی نداشت. مادرش زن خوبی بود. اما اکبر که ۵ ساله شد یه مریضی عجیب و غریب گرفت و از دنیا رفت . اکبر از همون روز سرنوشتش عوض شد،
پدرش دوباره ازدواج کرد و کسی تو خونه حواسش به اکبر نبود و زن پدر اکبر، اونو مثل یه موجود اضافه می دید، خودش صاحب دوتا بچه شده بود و بیشتر به فکر بچه های خودش بود تا اکبر بیچاره.
چند باری تا پای اخراج از مدرسه رفت . فقط لازم بود چپ نگاهش کنی تا چاقو رو تا دسته فرو کنه تو شکمت ، حالا هرکس جای من بود ، امشب اکبر رو می دید نفسش بند می اومد .
با سید کار داشتم. دلم آشوب بود. قضیه ی اکبر بدجوری فکرم و مشغول کرده بود ، همه جای مسجد دنبال سید گشتم اما ندیدمش ، رفتم پیش حبیب ، بهش گفتم آقا حبیب سید کجاست ؟
حبیب گفت : نمی دونم من ندیدمش ....
دوباره رفتم داخل حیاط با خودم گفتم ، حتما کارش تموم شده ، رفته خونه ، باشه برا فردا . سخنرانه دیگه تا آخر وقت که نمی مونه . یه دو تا کلمه بالای منبر میگه ، دوتا قطره اشک از مردم می گیره ، دست آخر پولشو می زارن تو پاکت و جیم میشه، اون وقت بچه ها می مونند و یه مسجد پر آشغال .
تو همین فکر ها بودم که دست گرمی رو روی شونه ام احساس کردم، یه دفعه دلم خالی شد، فکر کردم سیده. برگشتم رضا بود ، گفت چیه ؟ چرا گیج می زنی ؟ مگه جن دیدی مهران ؟
تازه به خودم اومدم و گفتم رضا ! سید کجا جیم شد ؟
رضا گفت : جیم شد !!
فهمیدم ضایع کردم ، گفتم ببخشید با سید کار دارم نمی دونم کجاست.
رضا گفت : قاطی کردی قشنگ ، سید که داخل آبدارخونه مسجد پیش بچه هاست .
رضا گفت : نمیای بریم خونه؟
گفتم : میام با سید کار دارم. بعدش میام.
داخل آبدارخونه رفتم ، سید با چند تا از بچه ها استکان های شسته رو روی پارچه ها می چیدند .....
گفتم سید شما اینجایی؟ من کل مسجد رو گشتم ، نبودید ، فکر کردم رفتید....کارِتون دارم ، باید درباره ی کیوان باهاتون صحبت کنم.
حبیب هم داخل آبدارخونه اومد و گفت دست همگی درد نکنه ، من اصلا استکان ها رو یادم رفته بود، دیگه بیاید بیرون باید در رو ببندیم کلید و بدیم حاج حسن ، متولی مسجد.
سید همراه رضا، حبیب و بچه هایی که مونده بودن از مسجد بیرون اومدند . حبیب کلید رو به حاج حسن داد و ازش تشکر کرد.
سید گفت : اول باید بریم بچه ها رو برسونیم. بعد هم مهندس حبیب رو باید برسونیم محله پایین ، مهران جان! اگه دیرت نمیشه بشین تو ماشین باهم صحبت می کنیم.
ماشین !
#ادامه_دارد
@bibliophil
داستان #سید_بهایی قسمت سیزدهم | این قسمت هوشنگ
تو ماشین نشستم. رضا پیاده رفت. یک ربع طول کشید تا حبیب به خونه شون برسه . با سید که تنها شدم ، سید دستی به چشم هاش کشید و دنده ی ماشین رو عوض کرد ، با صدای خواب آلودی گفت : مهران جان ! تا خوابم نبرده بگو، کارت چی بود ؟
_ سید یه سوال بپرسم ؟
_ بفرمائید!
_ این ماشین خودتونه؟
_ ماشین من ! نه بابا ! ماشین حاج یاسره . این ده روز فقط دستم هست.
برا این سؤال تا این وقت شب خونه نرفتی ؟
_ نه، ببخشید ! از بچه ها شنیدم با پول منبر ماشین خریدید .
_ سید خندید ، یه دفعه خواب از سرش پرید. ساکت شد.
_سوال بدی پرسیدم ؟ ببخشید.
_ نه داشتم به سادگی این بچه ها فکر می کردم. اگه از منبر پول بهم می دادند که الان راننده داشتم . کاش همه مثل شما سوالی داشتند از خودم می پرسیدند. بگذریم ... از آقا داداشت چه خبر ؟
_ همین درباره کیوان می خواستم صحبت کنم ، کیوان رفته خوابگاه دانشگاه و چند شبه خونه نمیاد ، مادرم خیلی نگرانه ، چون اصلا به ما خبر نداده . ما فقط از رفقای دانشگاه شون شنیدیم کجاست .
_ خوب خواسته یه چند وقت تنها باشه ، این که نگرانی نداره ، بزارید دهه تموم بشه ، اگه نیومد ، یه سر بهش می زنم.
به خونه رسیدم ، از سید تشکر کردم و پیاده شدم.
تا اومدم در رو باز کنم ، یه نفر از پشت یقه لباسمو گرفت .
کل بدنم یخ کرد. از ترس نمی تونستم جیغ بزنم. خیلی قوی بود. منو چسبوند کنار دیوار و جلوی دهنمو گرفت .
تازه فهمیدم هوشنگه....
هوشنگ گفت: مهران با تو کاری ندارم ، می خواستم بپرسم خبر داری سید ماشین رو از کجا آورده ؟
اشاره کردم دستتو از رو دهنم بردار ، بگم .
هوشنگ گفت : اگه داد و بیداد نکنی بر می دارم.
سرمو پایین آوردم و چشم هام رو هم گذاشتم، که یعنی قبول .
هوشنگ دستشو از رو دهنم برداشت و گفت : خوب ! از کجا آورده .
گفتم : خوب برو از خودش بپرس .
هوشنگ محکم زد تو گوشم و گفت : برا من پر رو بازی در نیار نیم وجبی .... میگی یا همین جا خونِت رو بریزم.....
گفتم : وحشی !! میگه از حاج یاسر، رفیقش گرفته . چرا دست از سر سید بر نمی داری ؟ سید آدم درستیه....کاری به کار کسی نداره .
اگه به امام حسین هنوز اعتقاد داری ولم کن بزار برم.....
هوشنگ یه دفعه کنج دیوار نشست و با صدای آروم پرسید :
مهران ! امشب شب چند محرمه؟
گفتم: شب ششم، چه طور ؟ براتو مگه مهمه؟
هوشنگ گفت : مهران! خوش به حالت مثل من به خاطر بی پولی امام حسین رو نفروختی ....من از بی پولی هرچی جمشید میگه مجبورم گوش بدم . به خودِ آقا قسم دوستش دارم.
سرش رو پایین انداخته بود و گریه می کرد ! هنوز ازش می ترسیدم و از کنار دیوار جابه جا نشدم.
هوشنگ گفت : برو خونه تون کاری ندارم فقط به هیچ کس نگو منو دیدی .....
با ترس و لرز ، در رو باز کردم ، قلبم تند تند می زد. همه خوابیده بودند ، یه راست رفتم تو اتاق که بخوابم، مائده اومد تو اتاق و گفت چرا انقدر دیر اومدی؟
گفتم : یه لیوان آب میاری...؟!
مائده از اتاق رفت بیرون و با لیوانِ آب برگشت . می خواست چراغ اتاقو روشن کنه ، بهش گفتم چیکار می کنی الان همه بیدار میشن ! بیا تو در رو ببند .
مائده آروم در اتاق رو بست و چراغ مطالعه رو روشن کرد و گفت : چی شده ؟ چرا انقدر بهم ریخته ای ؟ کیوان چیزیش شده ؟
گفتم : نه ، هوشنگ جلو در یقه ام گرفت !! بزار ببینم رفته یا نه !؟
آروم پشت پنجره رفتیم ، هوشنگ هنوز به دیوار تیکه داده بود و تو حال خودش بود.
مائده با خنده گفت : هوشنگ بیچاره رو چیکار کردی گریه می کنه ؟
از پشت پنجره اومدم عقب و روی تخت خواب نشستم و گفتم : اینایی که بهت میگم به کسی نگی ، بین خودمون بمونه !! و براش همه ی ماجرا ، از ماشین سید تا گریه ی هوشنگ رو تعریف کردم.
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد و کی مائده از اتاق رفت .....
باید همه چیز رو به سید می گفتم ، شاید سید می تونست هوشنگ رو نجات بده . اما از هوشنگ خیلی می ترسیدم .....
هیات که تموم شد، می خواستم برم پیش سید ، اما سید کاری داشت و زود رفته بود.
به حبیب گفتم سید کجا رفته ؟
گفت: سید هر سال شب هفتم محرم می ره دیدن بچه های شهدا . قرار بود بره خونه شهدا.
به حبیب گفتم خبر نداری خونه ی کدوم شهید می ره؟
گفت: دقیق نمی دونم ، خونه حسن رو بلدی ؟ حاج یاسر بابابزرگ حسن هست ، شاید اونجا پیداش کنی .
از مسجد بیرون اومدم . حسن تو مدرسه مون بود . می شناختمش ، باباش شهید شده بود. خونه شون از مسجد خیلی دور بود.
به مامان قول داده بودم امشب زود برم خونه . قضیه هوشنگ رو گذاشتم برا فردا شب که به سید بگم .....
البته فردا شب سخنران هیات شیخ احمد هست!
سید می گفت شب هشتم ، شب پدرهای شهداست
و شیخ احمد باید از پدران شهدا بگه .....
به خونه که رسیدم دیدم کفش های کیوان جلوی دره . خیلی خوشحال شدم . کیوان برگشته بود !! اما گفت دانشگاه قرار
ببردشون اردو و اومده وسیله هاشو ببره و بعد از اردو میاد خونه . همون شب شام خورد و رفت .....
همه مون از اینکه کیوان برگشته و قراره بعد از اردو بیاد خونه خوشحال شدیم.
کیوان که رفت ، مامان گفت : مهران بیا اینجا !
مامان کادویی رو جلوم گرفت و گفت : کیوان برا همه کادو خریده ، تا قضیه های گذشته رو فراموش کنیم ، اینم کادوی آقا مهران گل . بگیر .
کادو رو گرفتم و سریع بازش کردم . یه دونه تیشرت ورزشی بود و یه نامه ی چند خطی از کیوان که نوشته بود :
سلام داداش کوچولوی خودم ، اگه هنوز جای کمربند درد می کنه ، حلال کن، داداش بزرگه ، کیوان ....
#ادامه_دارد
@bibliophil
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط یک زن پای کار امام عشق ایستاده است....
#طوعه
مسلم به او قول شفاعت داد😍
،
کلیپ شب اول محرم فقط یک زن پای کار امام عشق ایستاده است....
،
می شنوی ؟
،
موذن از بالای مناره های مسجد اذان می گوید ....
و این نه اذان ، که صدای حی علی العزای حسین است.
،
#محرم آغاز شد.
اذان امشب در کوفه حال و هوای دیگری داشت...
اذان مسجد کوفه، یعنی
آغاز تنهایی مسلم بن عقیل ....
سفیر امام عشق ....
اذان امشب یعنی
شروع امامت نمازهای جماعت بی ماموم
اذان یعنی
آغاز کوچه گردی و تنهایی مردان خدا....
چه اذان غریبانه ای دارد امشب
مسجد کوفه ...
از آن سحر که فرق قرآن ناطق در این مسجد شکافته شد ،
اذان کوفه، صدای غربت است و اسارت
غربت است و انتظار
در این شهر فریب فقط یک زن پای کار امام عشق ایستاده است...
،
#سلام_بر_طوعه
#سلام_بر_مسلم
#سلام_بر_حسین
#سلام_بر_امام_منتظر
#پای_کار_حسین_ایستاده_ایم
#محرم_۹۹#موسسه_بهشت_ثامن_الائمه
#شب_اول_محرم
https://www.instagram.com/p/CEHO_0clFky/?igshid=1x7j2pgkb19ct
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شب دوم....| زینب رسید به کربلا 😭
اینجا که قلب ها به شماره می افتد ....
اینجا که التهاب مهمان کاروان می شود ....
اینجا که امر بر برپایی خیمه ها ست ....
نکند همان زمین ست که کربلای ش می خوانند ....
نکند فصل جدایی فرارسیده.....
نکند این همان آخرین منزلی ست که
مردان غیرتمند قبیله بنی هاشم،
به علمداری سقای ادب ،
از مرکب ها پیاده مان می کنند ....
نکند.....این گودال .....نه .....اعوذ بالله من الکرب و بلا .....
سلام بر قلب صبور زینب.....
سلام بر ساکنان زمین کربلا .....
@beheshtesamen
داستان قاصدک | ویژه کودکان
قاصدک شیطون کجا می ری ؟ صبر کن منم بیام.
حمیده ! بدو بریم دنبالش .
رقیه ! صبر کن ! بزار منم بیام .
اونجاست حمیده ، نشسته اونجا ، بیا بریم دنبالش.
اه . باد با خودش بردش.....
رقیه و حمیده یه گوشه زیر سایه یه درخت نشستند .
باد قاصدک رو با خودش برده بود.
حمیده گفت : من خیلی دلم شور می زنه ، تو فکر می کنی اونجایی که قرار بریم چه شکلیه؟
رقیه گفت: نگران نباش، عزیز دلم ، عمه زینب میگه قرار بریم کوفه ، ما مهمون کوفه هستیم. مهمونی که نگرانی نداره حمیده .
حمیده گفت: آخه تو بابات کنارت هست ، بابای من چند وقته رفته کوفه ، هنوزم نیومده، دلم براش یه ذره شده. کاش زود برگرده ..
رقیه دست حمیده رو گرفت تو دستاش و گفت: نگران نباش ! بابای تو یه پهلوونه، یه مرد قوی و بزرگ ، بابا حسین همیشه عاشق عمو مسلم بوده ، همیشه میگه عمو مسلم مرد خداست....
بیا بریم ، الان عمه زینب دنبال مون می گرده ، عمه جون ما اینجایم....
عمه زینب گفت : بچه ها کجا بودید؟ بابا حسین دنبال حمیده می گرده ....
رقیه گفت : عمه جون دنبال قاصدک بودیم . اما قاصدک شیطون فرار کرد،
عمه زینب سرش انداخت پایین و با لبخند گفت : حمیده جونم همراه من بیا.
عمه دست حمیده رو گرفت و باهم وارد خیمه امام حسین شدند.
بابا حسین دست حمیده رو گرفت ، بغلش کرد ،
نازش کرد، دست هاش بوسید ....
چرا همه گریه می کنند ، عمه زینب چی شده ؟ چرا همه گیر می کنند ؟
رقیه جونم چیزی نیست ، از این به بعد بابا حسین بابای حمیده ام هست . چون باباش رفته سفر و دل حمیده برا باباش تنگ شده .
چقدر بابا حسین مهربونه ! همین الان حمیده داشت به من می گفت دلش برا باباش تنگ شده ، بابا حسین هوای همه رو داره .....
پس قاصدک می خواست به حمیده این خبر بگن ، که از این به بعد بابا حسین بابای اونم هست .....
🖤 ادامه داستان سید بهایی بعد دهه اول محرم
@bibliophil
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری حضرت رقیه
@beheshtesamen