eitaa logo
بغض قلم
646 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
324 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
04.Nisa_.025.mp3
3.77M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۲۵ | سوره نسا | وَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَنَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ فَمِنْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ مِنْ فَتَيَاتِكُمُ الْمُؤْمِنَاتِ ۚ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمَانِكُمْ ۚ بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ ۚ فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ وَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَنَاتٍ غَيْرَ مُسَافِحَاتٍ وَلَا مُتَّخِذَاتِ أَخْدَانٍ ۚ فَإِذَا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفَاحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ مَا عَلَى الْمُحْصَنَاتِ مِنَ الْعَذَابِ ۚ ذَٰلِكَ لِمَنْ خَشِيَ الْعَنَتَ مِنْكُمْ ۚ وَأَنْ تَصْبِرُوا خَيْرٌ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۱۱min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
من بیشتر از همه‌ی کاروانیان اینجا را می‌شناسم. موکبی با پنجره‌های آبی و دیوارهای نقره‌ای. موکبی که همه‌ی خرج‌هایش مستقیم از حرم حضرت عباس تامین می‌شود. همان حرمی که من روزگاری مهمان گنبدش بودم. هنوز پای من و دخترهایی که پشت سرم راهی کربلا شده‌اند، به بین‌الحرمین نرسیده که علمدار ارباب، به استقبال‌مان آمده است‌. داخل موکب می‌شویم و خادم‌های علمدار دورم حلقه می‌زنند و دست‌شان را ملتمسانه به قرمزی صورتم می‌کشند. خادم‌های عباس، زود مرا شناختند. من هم آنها را خوب می‌شناسم. خانم‌هایی با مدارک‌تحصیلی عالی که التماس تمیز کردن گوشه‌ای از حرم سقا را دارند. چه مدرکی بالاتر از خادم عباس بودن. این را من بهتر از همه‌ی پرچم‌ها می‌فهمم. خادمی خوابش را برای دخترهای پشت‌سرم تعریف می‌کند. خواب بی‌بی‌زینب را دیده که دم در همین موکب ایستاده و با لفظ زائران برادرم خوش آمدید به مهمانان احترام می‌کنند. از پرچمی برای‌مان حرف می‌زند که با ارتفاع خیلی زیاد وسط حیاط موکب نصب شده است. تاکید می‌کند که هرکس زیر این پرچم از خدا حاجتی بخواهد، حتما مستجاب می‌شود. دختری که چوبم را به دست گرفته، مثل باد به سمت حیاط موکب می‌رود. دخترهای دیگر هم پشت من، پشت پرچم قرمز سمت حیاط موکب حرم‌ حضرت عباس می‌روند. سرخی چشم‌هایم نوشته‌ی روی پرچم را می‌خواند، انگار تار و پودم از هم جدا می‌شود: السلام‌علیک‌یا‌حامل‌لوا‌الحسین. سلام به حمل‌ کننده پرچم حسین. سلام به آن صاحب‌لوایی که ایستادن‌ش امان خیمه‌های حسین بود. زمزمه‌ی دخترها را زیر پرچم یاحامل‌لوا الحسین می‌شنوم. آرزوی ماندن با امام‌زمان و شهادت دارند. زمان زیادی تا صبح اربعین نمانده و دخترها تصمیم گرفته‌اند، شبانه به کربلا برسند. ضربان قلب‌ها در سکوت نیمه شب جاده با دیدن اعداد روی تابلوها که کمتر می‌شود، بیشتر می‌شود. مردی کالسکه جلوی کاروان را نگه می‌دارد و با التماس شیر شتر به دست دخترها می‌دهد. آن طرف‌تر پیرمردی نیمه‌شب فلافل داغ برای‌شان می‌پیچد. من بیشتر از همه‌ی کاروانیان کربلا را می‌شناسم. من بیشتر از همه با نسیم شب‌های کربلا مانوس بوده‌ام. پس به من حق بدهید که با نزدیک شدن به کربلا بی‌تاب‌تر شوم. من کربلا را از نسیم‌های سحرش می‌شناسم که عطر سیب می‌دهد. حالا که از روی پل آخر نزدیک کربلا نسیم به استقبالم آمده، حق دارم دست از رقصیدن توی باد بکشم و سر به زیر راه طی کنم. نسیم بوسه‌ای به نام روی قلبم می‌زند و کمی با نسیم درد و دل می‌کنم: _ نسیم جان یادت هست، روزی بوسیدن تار و پود سرخم آرزوی‌ات بود. _ نسیم جان یادت هست زمزمه‌ی زائران را از صحن سردار سر به زیر حسین به تار و پودم می‌رساندی. _ یادت هست بغلم می‌کردی و باهم مثل پروانه دور گنبد عباس می‌چرخیدیم. یک سالی هست که رنگ‌ پریده‌ام بهانه دوریم شده از حرم. یک سالی هست که دست به دست عاشقان عباس می‌شوم و حالا بعد چهار روز همراه دخترهای کاروان از جاده نجف به کربلا برگشتم. نسیم جان آه دلم را برسان به پرچم عزای بالای گنبد علمدار و بگو: آفتاب کربلا خیلی زود رنگ صورتت را تغییر می‌دهد، جای همه‌ی ما دل‌شکسته‌ها، دل‌سوخته‌ها، دورمانده‌ها و در راه‌مانده‌ها، روی ماه گنبد قمر بنی هاشم را ببوس. 📒پشت‌پرچم‌قرمز 🆔 @bibliophil
موکب حرم حضرت عباس(عليه‌السلام) در مسیر پیاده‌رو‌ی اربعین/ با پرچم بزرگ حامل‌لوا‌ الحسین(عليه‌السلام) 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 داستان کوتاه(قیمه‌نجفی سیدالرئیس) کمرم درد گرفته بود. بیل بلندتر از قد و قواره‌ام بود. بابا که رفت، مامان مرد خانه صدایم کرده بود. به بیل تکیه دادم تا نفسی تازه کنم. آفتاب از پشت نخل‌ها رسیده بود به وسط آسمان. دست را بالای چشمم سایه‌‌بان کردم. لحظه‌ای با خودم فکر کردم، نکند سراب می‌بینم.‌ بیل را روی زمین پرت کردم و دویدم لب جاده. خاک زیادی بلند شده بود و کاروانی سیاه‌پوش از لابه‌لای نخل‌ها جلو می‌آمد. ضربان قلبم بالا رفت. زبانم به سقف دهانم چسبید و نفسم انگار گیر کرده بود. این کاروان وسط روز، توی طریق چکار می‌کرد؟! عرق از پیشانی‌ام گرفتم و توی دلم یاحسین گفتم و جلو رفتم. لحظه‌ای ترسیدم، خواستم بی‌خیال کاروان شوم و برگردم سر زمین. ولی ماجرا شوخی بردار نبود. اگر مامورها می‌رسیدند. خون بود که زیر نخل‌های طریق‌الحسین می‌ریخت. آب دهانم را به زور قورت دادم. با چشمم که مردها را شمردم ۵۰ نفری بودند. ایستادم تا نفسم برگردد و بعد گفتم: سلام حاجی، ماجور باشید، کجا؟! پیرمرد جلوی کاروان، چفیه دور دهانش را باز کرد و نگاهی به قد و قواره کوچکم انداخت و خندید‌. با چفیه غبار راه را از لای چین و چروک صورت‌ش پاک کرد و گفت: پسرجان نحن زائرالحسین. قلبم مثل گنجشک اسیر بیشتر از قبل ضربان گرفت. جلوتر رفتم. پیرمرد انگار خودش رمزی بودن حرفم را فهمیده بود. خم شد و خودش را هم‌قد من کرد. توی گوش پیرمرد زمزمه کردم: حاجی! خبر نداری سیدالرئیس دستور قتل زائران آقا حسین را داده. زائرها شب حرکت می‌کنند نه توی روز روشن. پیرمرد پیشانی‌ام را بوسید و ایستاد. برگشت و با هم کاروانی‌هایش مشغول صحبت شد. خواستم برگردم سر زمین ولی انگار پاهایم توان حرکت نداشت. انگار دوقلوه سنگ بزرگ بسته بودن به پاهایم. به دلم افتاد که تا شب دعوت‌شان کنم خانه خودمان. چندباری دیده بودم که بابا، زائران آقاحسین را مهمان کرده بود. کاش بابا بود. نمی‌دانم چه‌طور از دهنم پرید که گفتم: حاجی! بفرمائید خانه ما ! تا این را گفتم دلم خالی شد. چند وقتی بود برای خورد و خوراک خودمان هم پول نداشتیم. مامان اگر می‌فهمید توی این شرایط خودسر مهمان دعوت کردم، حسابی شاکی می‌شد. خواستم حرفم را پس بگیرم ولی تعارفم را پیرمرد قبول کرده بود‌. لباس عربی‌ام را بالا کشیدم و گفتم: پشت سرم بیاید و خودم جلوتر دویدم تا خبر را به مامان بدهم. در خانه را هُل دادم و داخل رفتم. بوی قیمه نجفی خانه را پر کرده بود. مامان توی مطبخ نشسته بود و به قابلمه‌ی کوچک روی اجاق نگاه می‌کرد. نفس نفس زدم و گفتم: مامان! مامان! مهمان! زائر آقا ...حسین. مهمان! مامان از روی زمین بلند شد و سراسیمه دست روی شال سیاهش گذاشت و گفت: مهمان آقا! این وقت روز! لحظه‌ای فقط صدای پِت پِت اجاق آشپزخانه شنیده شد و بعد مامان، منگوله‌ی شال را به گوشه‌ی چشم‌ش کشید و اشکش را پاک کرد و گفت: گفتی مهمان، آقا خودش می‌دونه و غذای مهمان‌ش. دستم را گرفت و به حیاط خانه آمدیم. پیرمرد سر به زیر دم در خانه ایستاده بود. مادر جلو رفت و پرچم یاحسین توی دست پیرمرد را به صورتش مالید و با شور خاصی از مهمانان دعوت کرد: هلبیکم! ماجورات! هلبیکم زئرالحسین! مامان برگشت آشپرخانه و به قابلمه‌ی کوچک قیمه‌نجفی و قابلمه‌ی دونفره برنج نگاه کرد. آتش اجاق توی چشم‌های مامان می‌لرزید. مامان نگاهم کرد و گفت: دِ یاالله پسر، شگون نداره! مهمان آقا معطل مانده! سفره را پهن کردم. دیس دیس مامان قیمه و برنج دستم می‌داد و می‌چیدم وسط سفره. مهمانان گرسنه، قاشق قاشق غذا می‌خوردند و من به چشم‌های خندان مامان نگاه می‌کردم که توی مطبخ بالا سر قابلمه نشسته بود و ذکر می‌گفت. سی روز بعد هم قابلمه‌ی قیمه‌نجفی دو نفره مامان زائران یواشکی طریق را دور از چشم سیدالرئیس سیر کرد. مامان دست لای موهایم کشید و گفت: حالا بگو سیدالرئیس حسین یا صدام! دِ یاالله پسر سفره را پهن کن زائر آقا نباید معطل باشه. خندیدم و دیس‌های قیمه نجفی را گذاشتم جلوی مهمان‌های آقا. ✍براساس داستان واقعی به نقل از موکب‌داران طریق‌العلما 🆔 @bibliophil
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه برن یکی جا بمونه یعنی چی؟ د‌وری عاشقونه یعنی چی؟ 💔 میخوام بیام پیشت سلام از تو خونه یعنی چی؟😔 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
04.Nisa_.026.mp3
1.25M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۲۶ | سوره نسا | يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَيَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَيَتُوبَ عَلَيْكُمْ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۳min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا