دل باباها در ظاهر از سنگ است.
سفت و محکم و نفوذناپذیر نشان میدهند.
ولی روزی که آسمانی میشوند، میبینی حتی سنگمزارشان آینهی تمامنمای آسمانهاست.
روزت مبارک بابای آسمانیمن❤️
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
17.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پای صحبتهای خواهر شهید سیدعباس موسوی و شهید سید رضی موسوی نشستن توفیقی بود که الحمدالله نصیبم شد.
هیچ وقت فکر نمیکردم نمیری دختر
برسه دست دختر شهید سید رضی موسوی
و خانم پزشکی از اهالی غزه
خواهر شهید سید عباس موسوی
چون عربی صحبت میکردند، فقط دعام کردند.
امروز رویایی بود، الحمدالله 😍
دختر شهید سیدرضی هم میگفتند: شما نویسندهها باید قلمتون رو خرج مقاومت کنید. کاش بتونیم و راوی خوبی باشیم برای این همه مجاهدت و فداکاری.
آه از این بار سنگین و از این بغض قلم 😔
ولادت دلیل زندگیمونه، پدر دنیا، بابا علی
بیاید بله پاکت عیدی داریم ❤️❤️
🆔 https://ble.ir/bibliophils
از خانم بتول سالم که دانشجوی پزشکی بودند در ایران پرسیدم: شما اهل غزه هستید و گفتید تا حالا حدود ۳۰۰ نفر از خانوادهتون شهید شدند، چهطور هنوزم از مقاومت حرف میزنید، من نمیتونم حرف شما رو لمس کنم؟! میشه ملموستر بگید؟!
گفتند: سبک زندگی مردم غزه و فلسطین این طوری که خیلی با قرآن مانوس هستند، اکثرشون حافظ قرآناند و در مکالمههای روزمره حرفهاشون با قرآن و روایتهای اهلبیتِ و شیعیان با الگو گرفتن از کربلا مقاومت میکنند.
خواهر شهید موسوی انگار میخواستند حرف خانم سالم رو تکمیل کنند. زل زدند توی صورتم و من از پرسیدن این سوال آب شدم، مثل یه مادر مهربون برام به عربی گفتند: امتی که تمام فرماندههای اون شهید شده، امت شهادته. ما با درک مفهوم شهادت، صبر میکنیم. انگار چند فاز پیشرفته از نمیری دختر رو برام توضیح میدادند و گفتند؛ حیات ما به شهادته و ما به امدادرسانی شهدا باور داریم.
و به این مقاومت نرسیدیم مگه از طریق ذکر و عبادت تا جایی که برای شهادت از هم سبقت میگیریم.
میگفتند انقدر چهرهی رزمندگان مقاومت به خاطر استمرار در عبادت و ذکر نورانی که مردم عاشق چهره و اخلاق اونها شدند.
چقدر این حرفها بزرگه خدا ❤️
دختر شهید سید رضی موسوی در سوریه به دنیا اومده بودند و میگفتند: اولین بار هشت سالگی حساسیت شغل پدرشون رو فهمیدند وقتی که پدر موقع رفتن ماموریت براشون نامه نوشتند که لیلا سادات کل خانواده رو به تو میسپرم، من دارم میرم جایی که شاید برنگردم.
سیدرضی کل خانوادهش رو به یه دختر هشت سالهای که یک ساعت طول کشیده بود با سواد اون روزش نامه رو بخونه، سپرده بود.
لیلا سادات میگفتند: باید مفهوم صبر و مقاومت رو از بچگی به بچههامون یاد بدیم. خودشون صبرشون رو از نشستن گوشهی حرم عمهی سادات گرفته بودند. حرمی که پر از صلابت و صبر.
میگفتند: سیدرضی رفته بود شش ماه سوریه بمونه، شش ماه شد؛ ۲۷ سال.
و در همهی درگیریهای سوریه اجازه ندادن، حتی یک شب چراغ حرم عمهجان خاموش بشه.
دلم میخواد تا صبح بنویسم و براتون بگم همنشین چه زنان مقاومی بودیم امروز 😭
یکی از بچهها از خانم بتول سالم که پسر کوچولوش علی هم بغلش آروم و قرار نداشت سوالی پرسید. خانم بتول سالم اول از گریههای علی عذرخواهی کرد و گفت: به قول مادرش هر بچهای شیطونی کنه میگن اینم شهید میشه.
و بعد در جواب اینکه اولین جایی که بعد پیروزی فلسطین دوست دارند ببینند کجاست؟!
گفتند: درسشون تموم بشه برمیگردند غزه، این کاری که دانشجوهای فلسطینی میکنند و دوست داشت به خونهشون بره که ده سال توش خاطره داشت. از محلهشون از مدرسهاش.
ولی بغض راه گلوش رو گرفت و گفت: همهشون خراب شده. مکانها رو میشه ساخت ولی آدمها و خاطرهها رو نه!
روایت منم که دربارهی خونهمون بود، یکی از روایتهای برگزیده نشست زنان مقاومت شد.
و اون روایت برگزیده رو امشب برای مامانم خوندم و دوتایی باهم بغض کردیم 😔